عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش1 قصه ی آه یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی می خواست برای خرید و فروش به شهر دیگری برود، به دخترهایش گفت: هر چه دلتان می خواهد بگویید برایتان بخرم. یکی گفت: پیراهن. یکی گفت: جوراب. […]
عنوان کتاب : تلخون
نويسنده : صمد بهرنگی
داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش1
قصه ی آه
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی می خواست برای خرید و فروش به شهر دیگری برود، به دخترهایش گفت: هر چه دلتان می خواهد بگویید برایتان بخرم.
یکی گفت: پیراهن.
یکی گفت: جوراب.
دختر کوچکتر هم گفت: گل می خواهم به موی سرم بزنم.
تاجر رفت خرید و فروشش را کرد، پیراهن و جوراب را خرید اما گل یادش رفت. آمد به خانه. توی خانه نشسته بودند که یک دفعه یادش افتاد و آه کشید. در این موقع در خانه را زدند. تاجر پا شد رفت دید کسی ایستاده دم در، یک قوطی هم دستش. تاجر گفت: تو کیستی؟
آن یک نفر گفت: من آه هستم. گل آوردم برای موهای دختر کوچکترت.
تاجر خوشحال شد و گل را گرفت آورد داد به دخترش. دختر دید عجب گل قشنگی است. زد به موهایش.
سه روز بعد در خانه را زدند، آه آمده بود. گفت: آمده ام صاحب گل را ببرم.
تاجر رفت توی فکر که چکار بکند چکار نکند. عاقبت گفت: پدرت خوب، مادرت خوب، بیا از این کار بگذر.
آه گفت: ممکن نیست، باید دختر را ببرم.
آخرش تاجر دختر کوچکترش را سپرد به دست آه و برگشت.
آه چشم های دختر را بست و سوار ترک اسبش کرد و راه افتاد.
دختر وقتی چشم باز کرد، باغی دید خیلی خیلی بزرگ و زیبا. از لای هر گل و بوته آوازی می آمد. آه گفت: اینجا خانه ی تست.
چند روزی گذشت. دختر فقط خودش را می دید و آه را. می خورد و می خوابید و گردش می کرد اما همیشه تنها بود. روزی دلش برای پدر و مادرش تنگ شد. آه کشید. آه آمد. گفت چرا آه کشیدی؟
دختر گفت: دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
آه گفت: فردا می برمت پیش آنها.
فردا آه چشمهای دختر را بست و به ترک اسبش گرفت و برد به خانه ی تاجر، دم در به زمین گذاشت چشمهایش را باز کرد و گفت: فردا می آیم می برمت.
دختر تو رفت. با همه روبوسی کرد و نشستند به صحبت کردن و درد دل کردن. دختر گفت: توی باغ تنها هستم. یک نوکر هم دارم که هر کاری بهش بگویم می کند. خورد و خوراک هم فراوان است.
خاله ی دختر هم پیش آنها بود، گفت: دخترم، اینطورها هم نباید باشد، زیر کاسه نیم کاسه ای هست. تو حتماً شوهری داری. باید ته و توی کار را دربیاوری. حالا بگو ببینم شب که می خواهی بخوابی چی بهت می دهند که بخوری؟
دختر گفت: یک استکان چایی.
خاله گفت: یک شب چایی را نخور و انگشتت را ببر و نمک روش بریز که خوابت نبرد، آنوقت ببین چی پیش می آید.
دختر گفت: خوب.
فردا آه آمد و دختر را دوباره به باغ برد. شب شد. آه چایی آورد. دختر پنهانی چایی را ریخت به زیر فرش. انگشتش را برید و نمک روش ریخت و خود را به خواب زد. نصفه های شب صدای پا شنید. زیرچشمی نگاه کرد. آه را دید که فانوس به دست گرفته، پشت سرش هم پسر جوان و زیبایی مثل ماه به طرف او می آیند.
پسر جوان از آه پرسید: خانم حالش خوب بود؟
آه گفت: بلی آقا.
جوان پرسید: چایش را خورده؟
آه گفت: بلی آقا. و رفت.
جوان لباس هایش را کند و خواست پهلوی دختر بخوابد که دختر پاشد نشست و گفت: تو کیستی؟
جوان گفت: نترس من صاحب توام.
دختر گفت: پس چرا تا حالا خودت را نشان نمی دادی؟
جوان گفت: آدمیزاد شیر خام خورده، وفا ندارد. فکر می کردم که من را نبینی بهتر است. اما حالا که سرم فاش شد دیگر پنهان نمی شوم.
صبح نوکر آمد آقایش را بیدار کند. جوان گفت: بگو باغ سرخ را مرتب بکنند می آییم صبحانه بخوریم.
نوکر رفت. بعد جوان و دختر پا شدند رفتند به باغ گل سرخ. دختر باغی دید که دو چشم می خواست فقط برای تماشا. همه جا گل و شکوفه بود. از همان گل هایی که آه برایش آورده بود. خواست گلی بچیند اما دستش کوتاه بود، نرسید. جوان دست دراز کرد که برای دختر گل بچیند. دختر نگاه کرد دید پر کوچکی به زیر بغل مردش چسبیده است. دست دراز کرد و پر را گرفت کشید. پر کنده شد اما هوا ناگهان ابری شد و دختر بی هوش به زمین افتاد و وقتی چشم باز کرد کسی را ندید. جوان دراز کشیده مرده بود. آه کشید. آه آمد. دختر گفت: یک دست لباس سیاه برای من بیاور.
دختر سراپا لباس سیاه پوشید و نشست بالای سر جوان و بنا کرد به قرآن خواندن و اشک ریختن. عاقبت دید کاری ساخته نشد. به آه گفت: من را ببر توی بازار بفروش.
آه او را برد به کنیزی فروخت. دختر یکی دو روز در خانه ی تازه زندگی کرد اما می دید که همه توی خانه سیاه پوشیده اند و همه غمگین هستند. عاقبت از یکی از کنیزها پرسید: چرا توی این خانه همه لباس سیاه پوشیده اند؟ کنیز گفت: از وقتی پسر جوان و یکی یکدانه ی خانم گم شده، ما لباس سیاه می پوشیم.
دختر هیچ شبی خوابش نمی برد. همیشه تو فکر شوهرش بود که ببیند علاج دردش چیست، شبی باز بیدار مانده بود که دید دایه ی پسر خانم فانوسی برداشت و بیرون رفت. دختر پا شد و دنبالش راه افتاد. دایه از چند حیاط گذشت و به حوضی رسید. زیرآب حوض را باز کرد. حوض خالی شد. تخته سنگی دیده شد. دایه تخته سنگ را برداشت و از پلکان پایین رفت و به زیرزمینی رسید. دختر هم که دنبال دایه تا زیرزمین آمده بود، پسر جوانی را دید که به چهارمیخ کشیده شده بود.
دایه به پسر گفت: فکرهایت را کردی؟ حرفم را قبول می کنی یا نه؟
پسر گفت: نه.
دایه دوباره گفت، پسر باز گفت نه. سه دفعه دایه گفت که قبول می کنی یا نه. پسر گفت نه. عاقبت دایه عصبانی شد و با شلاق زد خون سر و صورت پسر را قاتی هم کرد.
دایه یک دوری پلو آورده بود. آن را هم زورکی به پسر خوراند و خواست بیرون برود. دختر پیش از او بیرون آمد ورفت دراز کشید خودش را به خواب زد.
نظرات و تجربیات شما
-
نوشته داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش۱ جالب بود. فال حافظ خیلی خوبه امکانات دیگر هم اضافه کنید.
-
امید را به خانه بیاور کسی در این نزدیکی منتظرش نشسته است… خسته نباشید
-
بیشتر به قسمت سرگرمی و عکسهای روز توجه کنین.
-
سایته خوبیه. از نوع نمایش گالریها لذت بردم. جالبه که عکسای سایت به این راحتی لود میشن.
-
جالب بود. سرعت دانلود کتابها واقعا عالیه. دستتون درد نکنه.
-
az alireza & saeeid & ali baraie in saite khob kaste nabashid migam
-
کارتون عالیه…توی این … پیدا کردن مطالب خوب سخته موفق باشین 🙂
-
واقعا نوشته خوبییه. من همیشه سایتتون را چک میکنم.
-
جالب بود. سرعت دانلود کتابها واقعا عالیه. دستتون درد نکنه.
-
داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش۱ خوبه!!!
-
مطلب قابل تاملی بود.
-
نوشته بدی نبود… اما کاش… :-p
-
همیشه موفق باشید.
-
کارتون عالیه…توی این … پیدا کردن مطالب خوب سخته موفق باشین 🙂
-
امید را به خانه بیاور کسی در این نزدیکی منتظرش نشسته است… خسته نباشید
-
نوشته های داستان کوتاه جلب توجه بود.
-
داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش۱ جالب بود…
-
مطلب قابل تاملی بود.
-
واقعا نوشته خوبییه. من همیشه سایتتون را چک میکنم.
-
جالب بود. عکسهای خبری سایت بسیار زیبا و در بیشتر مواقع نایاب هستند. موفق باشید.
نوشته داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش۱ جالب بود. امیدوارم موفق باشید.