امروز: جمعه, ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الجمعة 18 شوال 1445 | 2024-04-26
کد خبر: 1101 |
تاریخ انتشار : 12 آبان 1391 - 22:47 | ارسال توسط :
16
1
ارسال به دوستان
پ

حکایت سرزمین من قسمت سوم نامه به سارا ساراي عزيز، به خواهرت ساعتي چشم هايم را به امانت دادم تا وطن غريبش را از بام دماوند تماشا کند. از تو پنهان نکنم که آهنگم به آب انداختن دهانش بود براي آبياري لبان مهربانش و شکوفانيدن غنچه هاي بيشتري از آن! ساراي عزيز، شايد هنوز نداني […]

حکایت سرزمین من قسمت سوم

نامه به سارا

ساراي عزيز، به خواهرت ساعتي چشم هايم را به امانت دادم تا وطن غريبش را از بام دماوند تماشا کند. از تو پنهان نکنم که آهنگم به آب انداختن دهانش بود براي آبياري لبان مهربانش و شکوفانيدن غنچه هاي بيشتري از آن!

ساراي عزيز، شايد هنوز نداني که من مديون کودکي شما هستم که در سال هایي شگفت انگيز، با هزاران کودک ديگر در من حلول کرديد و لطافت را به من آموختيد.

با سحر که در فراز دماوند سربلند، بر تختي زيبا نشانده بودمش، لختي از تاريخ گفتم و از جادوي سحرانگيز ايران. حالا مي خواهم، در روزهايي که ميهمان پدر و مادر مهربان تر از غزلي از خواجۀ شيراز هستم، دل و چشم هاي زيبا و جوياي تو را به ميهماني سفره اي از ايران بخوانم. تا نکند که دِينم سنگين تر شود . . .

خدا را بنشين بر سر اين سفره که سجاده اي براي نيايش است و يافتن خود و نظربازي و جا به جا کردن صور خيال و تغذیۀ درون! مگر گرسنه نيستي؟

اهل نظري که بخواهد چشم اندازي از ايران را به تصوير بکشد، هرگز نخواهد توانست خود را از چنگال تاريخ اين سرزمين کهن برهاند. صداي آرام پاي تاريخ، آواي جاويدانِ پاي خفتگان است. آواي پاي خفتگان هرگز نمي خسبد.

جز اهل نظر کسي صداي گام هاي تاريخ را نمي شنود! با اين همه، رد پاي تاريخ که به هر شهر و محله اي که سر زده است از خود ردي نهاده است. در کنار گلدسته ها و مناره ها. مانند آن سرو برومند ابرقو، که روزي ابر کوه بود.

جز آن سروي که زرتشت پيامبر آن را از بهشت آورد و به دست خود در کشمر بهشت و سرو ديگر زرتشت در فرومند، سرو پيرعمر يا ميرعمر در سنگان، سرو قم، چنار طاق بستان، کنار دهکدۀ توريان در قشم، چنار راه دهکدۀ بندره به پاوه و چنارهاي بابل و ساري و امام زاده نور گرگان و امام زاده صالح در تجريش و چنار جماران، سرو خوش بالاي ديگري داريم در ابرقوي ابرکوه، همان شهر معماران و شهر بادها و بادگيرها، که چون فوارۀ سبزي از زمين برشتۀ ابرقو برجوشيده و تارک بلند خود را در سينۀ آسمان فيروزه اي فرو هشته است.

از هر کوره راهي که راهي ابرقوي در باروي کوير باشي، سرو سالخوردۀ پرطراوت، مانند چراغ دريايي سبزي ترا به سايۀ بندرِ درياي خشکي ها و خورشيدها فرا مي خواند.

آنک که بادگيرهاي زيبا و خوش اندام ابرقو اتاقک هاي کرباس بافانِ پنبه زارهاي ابرقو را خنک مي کند، سرو تناور ما، به قدرت همۀ بادگيرهاي ابرقو، باد سوزان از کوير گريخته را، در ميان و آغوش شاخه هاي پير و جوان خود از تب و التهاب مي اندازد و سپس آن را به صورت نسيمي ملايم به خانه هاي همسايگانِ در کوير نشستۀ خود مي بخشايد.

دربارۀ سن و سال اين يکي سرومان هم، که ابرقويي ها هفتصد ساله اش مي خوانند، چيزي نمي دانيم. اين که معماران روزگار سلجوقيان، در سال 448 هجري به هنگام ساخت مقرنس هاي سنگي گنبد عالي شمس الدين هزاراسب و يا جامع چهار ايواني بسيار زيباي ابرقو، سرو ابرقو را ديده باشند، پيدا نيست. اگر سرو کهنسال کمي جوان تر از محراب گچي مسجد باشد، بايد که حدود 700 سال داشته باشد، که سراسر عمر طولاني خود را به فرهمندي و طراوت زيسته و حدود 700 سال، نشان سبز و شاداب کاروانيان يکي از پر رفت و آمدترين راه هاي کاروانروي ايران بوده است.

هر چه بيشتر به گذشته برمي گرديم صداي پاي تاريخ کندتر و آهسته تر مي شود و سرانجام به خاموشي مي گرايد و سر در وادي گمگشتگي فرو مي برد، اما شگفت انگيز است که هر چه از عمر ردپاي تاريخ بيشتر مي گذرد، بر صلابت آن افزوده مي شود. آدمي، حتي اگر هم خود تاريخ نداند، به جاي جاي ايران با شوق مي نگرد. بي خبري چيزي از ميزان شوق نمي کاهد.

از بام دماوند تا چاله ي جازموريان در هر گوشه اي از اين سرزمين پهناور، بخشي از تاريخ بر گونه و اندامِ چشم انداز نشسته و سهمي از زيبايي آن را از آنِ خود کرده است. شايد يادگارهاي تاريخي در ديگر سرزمين هاي جهان کمتر از ايران نباشد، اما بدون ترديد کمتر کشوري در جهان، به اندازۀ ايران، يادگار ملي دارد. براي نمونه در آسياي صغير، آثار باستاني و تاريخي، يادگارهايي هستند از بوميان آسياي صغير، از يوناني ها، از رومي ها، از ايراني ها و سرانجام از عثماني ها، که هنرشان ترکيب و تلفيقي است از هنر همۀ سرزمين هاي اسلامي. در اینجا کهن ترين و مهم ترين اثر باستاني پيوندي با مردم امروز آسياي صغير ندارد. در سرزمين هاي اروپا نيز هنر خالص بومي، با نقشي تعيين کننده، به ندرت به چشم مي خورد. همچنين است در آمريکاي شمالي و لاتين و استراليا.

از تخت جمشيد تا گلدسته هاي بلند بالاي رعنايي که بر زمينه ي آبي آسمان جادويي ايران، چون چراغ دريايي مي درخشند، همه و همه در نقش اندازي مجلسِ بزرگِ چشم انداز ايران شريک اند و در اين نقش اندازي به ندرت عنصري غير ايراني به چشم مي خورد. مهر هنر ايراني در پيشاني تک تک آثار به دست آمدۀ ايراني مي درخشد.

پس از اسکندر، يوناني ها در دورۀ فرمانروايي سلوکيه بر ايران، بيهوده کوشيدند تا ايرانيان را هلنيزه کنند و به سلک خود درآورند. معبد آناهيتاي کنگاور تنها يادگار قابل ذکر اين دوره است. البته در اين جا نيز حضور هنر هخامنشي محسوس است.

تخت جمشيد بارگاه تاريخ ايران است و اصفهان نقش نگين جهان.

اگر تخت جمشيد بسيار متفاوت از نقش جهان است، تفاوت ناشي از زمان است.

تخت جمشيد بارگاه تاريخ ايران است و اصفهان مجلس بار عامي براي هنر ايران.

در تخت جمشيد، به مقتضاي زمان، هنر متوسل به سنگ مي شود و سنگواره و در نقش جهان زبان هنر زبانِ رنگِ گل است و گياه و زبان خط.

در تخت جمشيد هم از خط براي آراستن قاب در و پنجره استفاده شده است. در کاخ داريوش يک جمله ي کوتاه 17 بار تکرار شده است و در اصفهان خط بيشتر از زبان حرف زده است و بيشتر از گل، گلباران کرده است.

خالقان مسجد شاه اين آبي ترين بناي جهان، براي آفريدن آرامش، تا توانسته اند دست به دامن گل برده اند.

شگفت انگيز اين که گل و گياه کاشي ها و معماري اصفهان را کمتر مي توان در طبيعت جاندار يافت.

در اين جا گل و گياه بيشتر، هماهنگ با نياز، برداشت و پرداخت ذهن هنرمندان است، که هنرشان به طرح اندازي قالي نيز رخنه کرده است.

گل و گياه خالقان ايراني را در هيچ کجایي از جهان نمي توان يافت.

اگر مسجد شيخ لطف الله فاقد گلدسته است گنبدي دارد که خود يک سبد گل است. هنرمندان گل آفرين از طبيعت حتي اين استفاده را نکرده اند که گل هاي خود را بر زمينه اي بکارند.

گل و گياه هنر اصفهان در ذهن خالقان خود بي آغاز و بي پايان، در ازل و ابد شناورند.

در اين جا گل و گياه زمينۀ بي آغاز و بي پايان زندگي است. بيشتر به هوايي مي ماند که تمامي کون و مکان را انباشته است. پيدا نيست که گل از شاخه شکفته يا شاخه از گل. تا آغاز و پايان در دسترس نباشد.

رنگ هم در اين جا رنگ ديگري دارد و عطر را بايد که مشام بيننده بيافريند، به دلخواه.

در همين روزگارِ ساخت و پرداخت نقش جهان و اصفهان، در عمارت چهل ستون به سنگ نگاره و تنديس سنگي نيز، پس از گذشت حدود يک هزاره، توجه مي شود. اينک سنگي که قرنها در قعر چاه بود، با احتياط بيرون کشيده مي شود!

در دوره ي زنديه، در ارگ کريم خاني و عمارت ديوان خانۀ شيراز و سپس در دورۀ قاجاريه کمي به نگاره و تنديس سنگي توجه مي شود، اما دوباره این هنر به کنار نهاده مي شود.

گويا خشونت سنگ با طبع قلم انداز و عجول ايراني سازگار نيست.

مسجد جمعۀ اصفهان، که موزۀ هنر معماري ايران از دورۀ سلجوقيان تا زمانۀ ما است، از سنگ به ندرت استفاده شده است. در گنبدهاي خواجه نظام الملک و تاج الدين و محراب گچ بري از سال 710 هجري و در همۀ بخش هاي اين موزۀ استثنايي معماري ايران  جاي سنگ خالي است.

نه! هنگامي که به چشم اندازي از ايران مي نگري، نمي تواني از سرگذشت ايران صرف نظرکني.

فرقي نمي کند که در ابيورد و کلات و در کنار قصر خورشيد نادر باشي، يا نزديک ارگ بم و ارگ عليشاه تبريز و گنبد جبليۀ کرمان.

در همه جا با چشم اندازي آشنا رو به رو هستي و اين آشنايي ازيراست که خط و خال و حال هنر ايراني، همواره گوشه اي از تکخال خود را در دست دارد.

وقتي که کودکي را سوار بر شير همدان مي بيني، يا گنبد پرراز و کوهوار سلطانيۀ زنجان را در دشت تاريخ پيش رو داري و يا در ماهان گلدسته هاي آبي شاه نعمت الله ولي را در زمينۀ آسمان آبي کرمان مي يابي و در کنارش مي ايستي و قفسۀ مناره ها کلاه از سرت مي ربايند، آن تماشاگري نيستي که در کنار آبشار نياگارا، به رنگ آبي خروشان خيره شده است و چيزي از آواي نياکان خفته ي خود نمي شنود.

هيولاي پر خروش نياگارا شايد در دل سرخپوستي از شمال غوغا کند. اما در نظر يک به اصطلاح کانادايي و در نگاه يک توريست درياچه اي است که به درياچۀ پايين دست خود مي ريزد و او به آساني مي تواند خاطرۀ ديدار خود را بايگاني کند.

نياگارا از دل و درون تاريخ، يا دست کم در درون تو، نمي ريزد. پديده اي است شگفت انگيز و متعلق به طبيعت مطلق. چشم انداز هماني است که بدون نقش دست آدمي هم مي بود.

آسمان هم کهکشان ها دارد، اما کهکشان ها را هم مي توان بايگاني کرد.

الا راه شيري کودکي را، که بوي مادر مي دهد و آن را نمي توان با صور فلکي و کهکشان هاي اخترشناسان مقايسه کرد!

جا دارد درست در اين جا، در هزاران کيلومتري آن سوي نياگارا، آبشارهاي شوشتر را به ياد بياوريم:

از اهواز که به سوي شوشتر مي آيي، يکسره بيابان بزرگي همراه است و جاده اي که بر آن کشيده شده است همۀ اميد مسافران.

از اين راه براي نخستين بار که سر درآورده باشي هرگز گمان نمي کني که در شوشترِ نزديک تو چه غوغاي هزاران ساله اي برپاست و ريخت و پاش مي کند!

در بيابان که مي راني، احساس مي کني که گرما شروع کرده است که از راه ربودن چشم هايت از پايت بيندازد، تا مي رسي به شوشتر. نخست فکر مي کني که در اولين فرصت خواهي خوابيد، اما ناگهان بانگ پيوستۀ رود شگفت انگيزي را مي شنوي و مي يابي، پس از آن همه بيابان، که بيشترين محصولش خاطره است از ايلام و هخامنشيان و آريوبرزن و رستم هاي فرخزاد.

بيشترين مسافران بيابان زده نمي دانند که اين رود از کجا مي آيد. مهم هم نيست. مهم تنها اين است که مي آيد. لابد که مانند آبشار نياگارا، به قول رستمِ فردوسي در دشت پرنيان، آبشخوري دارد.

در کنار پل رود شوشتر اتاقک هاي کوچکي است مانند دالاني سرازير و از جنس دالان قصه ها و يا مانند قصه اي از جنس دالان. در هم لوليده و پيچ و تاب خورده و تابع ساحل.

آبِ خروشان، سراسيمه و مصمم از ميان دالان مي گذرد و يا فرومي ريزد و پا به فرار مي گذارد. پر هياهو و خوفناک مي چرخد و با شتاب و بي درنگ مي گريزد. گاهي در نقطه اي که ايستاده اي، آب مضطرب چنان براي يافتن بستري امن به هر سوي مي دود و در پيچ و تاب است که چشمانت سياهي مي روند. احساس مي کني چيزي واهمه برانگيز در دنبال آب است، اما بي درنگ ياد بيابان بي حال و آرامي مي افتي که پشت سر گذاشته اي.

هر چه مي بيني هيجانِ آبِ بي قرار است. راست و چپ، بالا و پايين، يکجا دايره مي زند و مي چرخد، يک جا بالا مي آيد و در جايي پايين مي ريزد. مي پيچد، کج مي رود، آرامي موقت مي گيرد، گرداب مي شود و آب مي شود در زمين فرو مي رود. همه در زير طاق هاي ضربي و محکم و همه بقاياي آسياب هاي تاريخ،  و براي آرد پدرانت و دشمنان پدرانت.

آبشارهاي دلاور شوشتر را، مانند آواي خفتگان، هرگز هواي خاموش شدن نيست، مگر قيامت قيامت کند و فلک را به بازي بگيرد و طرحي دگر اندازد.

به سحر نیز گفتم. نغمۀ شوشتر همان نغمه اي است که مي تواني سوگند ياد کني که به خدا داريوش هم آن را شنيده است و زمزمۀ مهيبي است که حلزون گوش ترا به گوش نياکانت پيوند مي زند. غرشِ از درون برخاسته اي است که به نرمي زمزمه ي لالايي مادر است. مانند راه شيري کودکيت، که بوي مادرت را مي دهد.

غرش بي صداي تاريخ را حکايت ديگري است، که مي نوازد!

سرخپوستان کانادا هم مي توانند در کنار نياگارا چنين حال و هوايي داشته باشند، اما توريست ها هرگز!

دل براي ترک شوشتر به راحتي بار نمي دهد. خانه هاي بالاي سکوي آبشارها و رودخانه، در کنار فرياد آب دعوت به آرامش و درنگ مي کنند.

جامع شوشتر نيز، در يکي از تاريخي ترين دشت هاي ايران، در حصار يادگارهاي بيشمار ايلامي، هخامنشي، ساساني و اسلامي، عرض اندامِ يکي از بهترين نمونه هاي هنر معماري ايران در نخستين سده هاي هجري، در ميان بازوان غنوده، اما پر حرکت و برکت کارون و همسايگانش است.

جامع شوشتر بر سر راه بيستون، سرزمينِ خدايانِ پارسيان در شمال کرمانشاه، شهر خداداد (بغداد) رو به روي ايوان مداين خسروان، پرستشگاه چغازنبيل ايلاميان و کاخ زمستاني داريوش در شوش افتاده است. بر سرِ راه گندي شاپور و سيراف در کرانۀ خليج فارس و بر سر راه صدها اثر تاريخي خوش بر و بالا و بر سر راه ماوراء النهر به کوفه و مدينه، هند به اورشليم، جز اين هم نمي شد آفريد.

بگذار بگويمت! جامع شوشتر که آکنده از هنر معماري اشکاني ــ ساساني است، در گوشۀ جنوب غربي ايران، يکي از دروازه هاي مهم معماري ايران به روي معماري اروپا و جهان است. تقليدي از شبستان هاي زيباي شوشتر را مي توان در بيشتر کليساها و صومعه هاي غرب مسيحي بازيافت.

باقي ماندۀ ستون هاي سرافراشتۀ آپادانا پايه هاي هفت آسمان و گنبد ميناي ايران اند. نگهبانان سنگي آپادانا جاودانه دست در دست هم دارند و پشت به کوه رحمت. کوه رحمت پر خاطره ترين کوه ايران است.

غرش بي صداي تاريخ را حکايت و شوکت ديگري است، که مي نوازد! در تخت جمشيد، زبان هيچ سنگ بريده و شکسته اي الکن نيست. تخت جمشيد آنچند حرف دارد که هرگز به پايان نرسد.

تخت جمشيد شهرزاد قصه گوي تاريخ ما است! بگذريم از رازهاي نهفته و به کليدِ هر دندانۀ قصرش و صداي طنين اسبان اسکندر و ضجۀ ديرکهاي سدر لبنانش در لهيب آتش، که اگر اسکندري نمي بودی، سرانجام دست روزگارِ گجسته اي ديگر در آستين مي بودی. مگر مغولان نيشابور را به سرنوشت شاپور و بيشاپور گرفتار نکردند؟

اما هنوز هم مي توان از پلکان راهوار تاريخ بالا رفت و در هواي تخت جمشيد، دست را سايه بان کرد و به دشت مرغاب و نقش رستم چشم دوخت و يا سعدي را ديد که به بعلبک مي رود و يا با کوله بارِ جوشاني از اندوخته به شيراز باز مي گردد، تا از قحط سالي دمشق بنويسد و هزار و يک حکايت ديگر.

سينۀ دشت مرغاب، در پايين دست تخت جمشيد، مالامال است از خاطرات ايران و هر وجبي را که بشکافي روزگاري در او نهان مي بيني.

ليموهاي اين دشت نمي توانند آکنده از عطر خاطره نباشند.

اينجا نخجيرِ يلان تاريخ است و قتلگاه نياکان ما و سربازان داريوش سوم.

گلدسته ها با آفريدن جانشين هاي زيبايي براي گل وگياه، با اندام سبز خود از يک نواختي چشم اندازهاي سرزمين خشک ايران مي کاهند. هنر معماري سنتي ايران، با آفرينش گلدسته ها، بر خشکي برهوت پيرامون چيره شده است.

زيبايي گلدسته يک سرو گردن افراشته تر از زيبايي طبيعت است و درخشش فيروزه اي گنبدي در کوير، آدمي را به ياد فانوسي دريايي مي اندازد، که در برهوت آبي بي پايان درياي پر تلاطم، چشم جاشوان و ملاحان خسته را نوازش مي دهد.

با هر چشم اندازي که رو به روباشي، هيچ گذري خالي از طنين شيهه ي اسب دلاوران و مرزبانان نيست.

به هيچ کوهساري نمي توان بدون شنيدن صداي چکاچک شمشير جانبازان چشم دوخت.

از بازارهاي هزار خم و جاده ي ابريشمِ هزار چم و کاروان هاي حلّه که نگو!

و آن قند پارسي که همراه اميران شعر به بنگاله مي رود.

بنابر روايتي جهان حلقۀ انگشتري است و هرمز نگين اين انگشتري.

جزيرۀ هرمز پس از مرگ بندر هرمز، که قرن ها، در کرانه ي خليج فارس و بر سر راه ادويه و بر سر راه هاي بازرگاني هندوستان و چين و امپراتوري روم و جهان گستردۀ اسلامي، يکي از باراندازها و بارکده هاي جهان بود، از 628 هجري از زمان اتابک ابوبکر پادشاه فارس و هرمز، مرز بازرگاني خليج فارس شد. هرمز، با فتح قسطنطنيه و کشف دماغۀ اميد و آبراه هاي جنوب آفريقا، چنان اعتباري يافت که قرن ها، بيشتر راه هاي دريايي به هرمز مي انجاميدند و هرمز دروازه و دوازه بان اقيانوس ها بود و نگين انگشتري جهان.

اما هرمز فقط شهر بازرگانان و دريانوردان نبود و چراغ هاي دريايي اين جزيرۀ پرخاطره تنها ناخدايان اقيانوس ها را به هيجان نياورده اند. تاريخ، پيش از اتابک ابوبکر هم به کرانه ها و بلندي هاي هرمز سرزده است.

درياشناسان داريوش، که مأمور جستن و يافتن راهي دريايي به يونان بودند هم، پس از حرکت از ديلم، از کرانه هاي هرمز گذشته اند و بسا که در اين جزيره تجديد آذوقه کرده اند و درياسالار نئاخوس، سردار اسکندر مقدوني، نزديک به دويست سال پس از درياشناسان داريوش، از همان راهي که آنان جسته و يافته بودند، در کرانه هاي هرمز بادبان مي کشيدند.

در زمان اشکانيان راه دريايي ابريشم از هرمز مي گذشت و با آمدن لشکريان عرب به ايران، زرتشتيان زيادي، به هنگام ترک ميهن، نزديک به پانزده سال در جزيرۀ هرمز، مردد از دل کندن، درنگ کردند، تا شايد باز بينند ديدار آشنا را.

خاطرات اين يکي دروازۀ ايرانِ صد دروازه زياد است:

پرتغالي ها پس از دست يافتن به هرمز، از سال 1507 ساخت دژي را آغاز کردند که بنايش سي سال به طول کشيد، تا 114 سال بعد به دست امام قلي خان ويران شود. و لازم بود که حدود 370 سال ديگر بگذرد، تا تنديس اين مرزبان ايراني، در روزگار ما، در بندر عباس سينه ستبر کند.

امروز هرمز هم تاريخ است و هم دور از چشم تاريخ و خاک سرخش، که روزگاري مشهور جهان بود، در زير آسمان سوزان خليج فارس در انتظار رهگذران مي سوزد و سرود ماهيگيران هرمزي ما را به ياد سفرهاي دريايي دور و دراز و يک شبي دريانوردان مي اندازد و “قصرصورت” آن اميرزاده اي که از عشق پسرک هرمزي خود را زنداني قصرش کرده بود و در و ديوارهاي قصرش را با تصوير مکرر معشوق انباشته بود، تا به هر جا که مي نگرد نقش رخ يار بيند.

مي بينيم که تنها تاريخ و آيين نيست که در و ديوار شهر ما را آراسته است، عشق و عاشقان نيز در اين جا هرگز جا خالي نکرده اند.

بيهوده نيست که عارفان ايراني، براي تبيين بينش خود، پا به حريم عشق نهاده اند و در نماز و نيايش، محراب را با خم ابروي يار سنجيده اند و به اين باور رسيده اند که گلِ آدم را در ميخانه هاي عاشقان سرشته اند و به پيمانه زده اند.

صداي تيشه ي فرهاد از جاي جاي سرزمين عاشقان به گوش مي رسد، حتي اگر فرهاد خفته باشد.

مورخان يونان باستان هم پاي عشاق خود را به اين جا کشانده اند و سميراميس افسانه اي را چنان با بيستون پيوند زده اند که ما شيرين را.

چشم انداز عمومي ايران را نمي توان از تاريخ جدا کرد. هر يک از يادگارهاي جامِ تاريخ، سخني براي شکفتن دارند و مطلبي براي شکافتن، که دل طالب آن است.

صداي پيچشِ طنينِ تاريخ يا آواي خفتگان همواره از جامِ جم به گوش مي رسد.

اين همان جام جهان بيني است که همان روز آفرينش براي ما تدارک ديده شد، تا گوهر خود را از گمشدگان لب دريا نطلبيم!

ريشه هاي همۀ جهان بيني و برداشت ايراني از جهان هستي و پيرامون در يادگارهاي تاريخ روزگاران گذشته نهفته است.

چنين است که کاخ هاي شاهان هخامنشي، در پاي کوه رحمت، تخت جمشيد و نگاره هاي هخامنشي و ساساني، در نزديکي تخت جمشيد، نقش رستم خوانده مي شود و آتشکدۀ آذرگشسب در تکاب، تخت سليمان.

ايراني، براي پاسداري از هويت خود، نخست اسکندر را ذوالقرنين مي خواند و بعد مدعي مي شود که ذوالقرنين قران همان کوروش کبير است، که آرامگاهش را قبر مادر سليمان ناميده است.

بافت چشم اندازهاي عمومي ايران، بافتي از هويت ايراني است، که از تاريخ و آيين و افسانه هاي حماسي مايه گرفته است.

ما بدون تاريخ و بدون شنيدن آواي خفتگان خود قادر به ادامۀ حيات نيستيم!

بسيار پيش آمده است که بر اندام واقعيت هاي تاريخي، به مقتضاي زمان، رختي نو دوخته ايم . . . زيرا که تمايلي به فاصله گرفتن از تاريخ را نداريم.

چشم اندازهاي ايران پهناور، تاريخ مهياي نوازش هر ايراني آشنا و نا آشناي با تاريخ است. نخست، نا آشنايان با تاريخ بودند که از ويرانه هاي تاريخ، تخت جمشيد ساختند و داستان بي بي شهربانو را بر سر زبان ها انداختند و سليمان را مفتخر به ساختن مسجدي در خوزستان کردند.

گاهي در يادگارهاي هنري چشم اندازهاي ايران به رگه هاي بسيار خوبي از زندگي اجتماعي نيز بر مي خوريم.

«ويترين» طاق بستان، تنها جاي شبديز افسانه هاي عاشقانه نيست.

اين طاق نمايشگاه پارچه ها و لباس هاي دوره ي ساساني نيز هست. نقش لباس شاه در مجلس شکار گراز طاق بستان، سگ يا گرگي افسانه اي و بالدار است، محصور در دايره هايي از گلبرگ، که خود نقش هاي تزييني زيبايي در ميان دارند. در طاق بستان حتي در لباس هاي پاروزن ها نيز نقش هاي تزييني ماهرانه اي به چشم مي خورد. مانند سرگراز در ميان دايره. در پارچه ي ساساني طاق بستان از عنصرهاي سنتي، يعني شير، سگ بالدار، گراز، بز كوهي و انواع پرندگان و همچنين نقش درختان استفاده شده است. روي هم رفته در نقش پارچه لباس شاه و ايزدان و ديگر کساني که در طاق بستان آمده اند تنوع زيادي به چشم مي خورد. گاهي به نظر مي رسد که نقش پارچه را لکه اي ابر تشکيل داده است که اصطلاحا ابر نيکبختي خوانده مي شود و برگرفته از چين است. گل چهار پر به گونه هاي مختلف، در جايي به صورت شطرنج و در جايي ديگر به شکل گوهرنشان، از عناصر تشکيل دهندۀ نقش پارچه ها است. نقش برخي از پارچه ها تصوير جانوران مختلفي چون ميش کوهي، خرس، مرغابي، و حواصيل است. نقش ها گاهي مرکب اند. مثلا مرغابي هايي محاطِ در برگ به شکل لوزي که در فضاي ميان آن ها جا به جا ستاره، گل يا تاج مرواريد به کار رفته است. نقش غالب در اين دايره ها دانه هاي درشت مرواريد است.

ويترين طاق بستان تنها جاي شبديز نيست، که با برگستواني از جنس تاريخ مهياي شيهه اي سنگين از دل سنگي خود است.

به خواهرت سحر هم گفتم که انگاري اگر شيهه ي او در دل طاق و نخجير و کوهستان بپيچد تاريخ بيدار خواهد شد و صداي کوبه ي سم اسبان تاريخ و بانگ يلان، همراه کوس و کرنا، با چکاچک شمشير درخواهد آميخت و ضجه ي دشمن را خواهي شنيد که مي گويد:

 “امان!”

 و تو کليد خواهي خواست:

” که خسرو از شکار آيد!” و ايوان مداينِ در غربت را با قامتي استوار، پرآذين خواهي يافت، همراه رامشگران و خنياگران!

بي ترديد واحه هاي کوچک و بزرگ ايران در درياي بيکران بيابان ها و کوهستان هاي ايران، زيباترين مجمع الجزاير روي زمين را تشکيل مي دهند.

اينجا بزرگترين و مهم ترين و در عين حال کهن ترين معبر تاريخ است.

بدون استفاده از اين معبر عبور از تاريخِ جهان محال است.

تاريخ را و مردم روزگاران گذشته را حتي مي توان در طاقچه هاي خالي و شکستۀ هزاران ويرانه اي پيدا کرد و ديد، که برسر راه و در کنار خيابان هاي جانشين کوچه هاي منقرض آبادي هاي اين معبر بزرگ قرار دارند.

طاقچه هاي ويران هنوز هم بخشي از خاطره هاي مردم اين سرزمين را در خم ابروان خود دارند و خم به ابرو نمي آورند.

بر سر راهت، به هر ويرانه اي که مي رسي، اول به طاقچه ها نگاه کن. اگر خودت خالي نباشي، اين طاقچه ها را خالي نخواهي يافت!

دست کم کتاب يا شمشيري، همراه جامي از آب، بر لب طاقچه است.

اينجا سرزمين کتاب است و شمشير و آب!

اجاق هاي خاموش اين ويرانه ها هم آتش به پا مي کنند. اما نه آن آتشي که خرمن دين مي سوزاند!

هنوز هم بگردي مي تواني کاروانسرايي طلايي، بر سر راهي باز هم پر عبور، بيابي که چون گلداني بر لب ايوان، با فروتني چشمانت را مي نوازد.

اينک با تو است که به ياد آوري کشتي هاي بيابان را که کنارش پهلو مي گرفتند و با مشک هاي همراه تجديد نيرو مي کردند.

دور نيست که اين کاروان، آرامِ جاني را به همراه داشته است. گوش جان که بسپاري صداي جرس را خواهي شنيد.

امروز صداي زنگ شتر، که از ديرباز در دل کوهستان هاي حاشيه ي کوير طنين مي انداختند، به ندرت به گوش مي رسد. راه هاي بازرگاني جديد به حرکت کشتي هاي بيابان و جنب و جوش باراندازهاي کويري پايان داده اند. باراندازها و کاروانسراهاي طلايي فرو مي ريزند و باران و سيلاب رد هزاران سالۀ پاي شترها را شسته است و ديگر از هياهوي کارواني بزرگ، که با کالايي از دورترين نقاط ايران و چين و ماچين، در شاخه اي از جاده ي ابريشم، در کنار سنگابي گلو تر مي کرد، خبري نيست.

با اين همه آواي خفتگان همۀ يادگارهاي گذشته را در خود نهفته دارد.

کجاوه هاي کاروان ها مسافران خستۀ خود را به غرش هواپيماها و غوغاي لوکوموتيوها و ديگر خزندگان مدرن سپرده اند و ديگر سگ هاي هيچ روستايي از نزديک شدن طنين زنگ ها خوشحالي نمي کنند و علاف هاي کوير، علاف شهرها شده اند و واحه هاي کوير سوخته  و محتضر، مانند شترهاي پيري که در کوير رها شده باشند، روزهاي احتضار خود را مي گذرانند.

با اين همه آواي خفتگان را هرگز محتضر نخواهي يافت.

اينک با تو است که با پرستاري از اين گلدان طلا، از خشک ديدن ريشه ها بگريزي و فراموش نکني که کاروانسراهاي ايران در سراسر جهان سبب رونق چشم انداز افسانه هاي در پيوند با مشرق زمين شده اند.

پيوند ناگسستني کاروانسراها با بازارهاي آکنده از زندگي روزگاران گمشده را نمي توان به آساني به دست فراموشي سپرد. بازارهايي که مي توان امتدادشان را در سراسر جهان يافت.

طاق ها و رواق هاي کاروانسراها و بازارهاي ايران، مغربي را چنان گرفتار وسوسۀ تقليد کرد، که در هر گوشه مغرب مي توان نشاني از آن را يافت.

در چشم انداز عمومي ايران، روستاي ايراني، حضوري ديگر دارد.

در دوردست ها عنصري کوچک و سبز، نشسته در حصار باروي بيابان، مي درخشد و آشنايي مي دهد:

روستايي در اين سوي رشته کوهي به رنگ پونۀ معطر و بادام زميني.

چند درختِ هنوز فاتح در کنار چند کلبۀ گلي و سوخته مظهر قنات مي درخشند.

نه آلايشي و نه چيزي که آدم را به ياد آلايش ها بيندازد.

با اين همه ديري نخواهد گذشت که با خشک شدن قنات، هر کدام از کبوترهاي چاهي و کلبه نشينان به آبشخوري ديگر روي خواهند آورد و خاطره ها در گوشه کناري ديگر اندام خواهند گرفت.

اما با ضربِ خوش آهنگِ آواي خفتگان!

سيماي روستاي تنها و دست خالي، با اين که خود میهمان باروي بيابان است، به رويت مي خندد و نزد خود مي خواندت.

در اينجا میهمان فقط کسي است که از بيابان ها و از پشت کوه ها مي آيد و ميزبان خود را به مقام ميزباني منصوب مي کند.

رنگ سبز انجمني از چند درخت روستاي ايراني را در هيچ جاي گيتي نخواهي يافت. رنگي که با زباني ساده، بي درنگ خود را به کرسي مي نشاند و بر تو فرمان مي راند.

تو نخواهي توانست که در جاي ديگري از چهار گوشۀ جهان بي حسرت زندگي کني. بيهوده گمان مبر که لگام گسيخته اي، تمام وجودت با افساري از جنسِ هستي به ديرک چشم انداز ايران بسته است.

حتي خاطرۀ روستايي با 20 نفر جمعيت مي تواند ترا، در ازدحام شهري ميليوني و مطلوبي که براي خودت يافته اي، ديوانۀ وطن کند.

کافي است که فنجان قهوه به دست چشمانت را ببندي و به ياد اين روستاي کم جمعيت بيفتي که در يکي از روزهاي وطنت به آن جا ره گم کرده بوده اي. بي درنگ فکر مي کني به بيست قلب کوچک و بزرگي که در قلب سوخته ي ايران، در کنار مظهر قنات و شاهرگي آبي مي تپند و يا مي تپيدند.

فکر مي کني به نيمه هاي شب، به آن هنگام که بيست نفر در زير گنبدهاي گلي در ميان بيابان خفته ي خود خوابيده اند. فکر مي کني به تصوير چند درخت فاتح در استخر مظهر قنات و مظهر زندگي.

فکر مي کني به کوچه اي که تنها شش در دارد و يا هفت در.

فکر مي کني به گريۀ کودکي که در دل شبِ غوطه ور در سکوت به گوش همۀ جمعيت واحه ي تنها مي رسد و همه مي دانند که او دندان درآورده است، يا نه.

ناگهان سرگذشت سرزميني پهناور، با مجلسي از ميليون ها چشم زنده و خفته ي بيدار و هزاران چشم انداز پرجوش و خروش و خاموش در برابر چشمانت قيام مي کند و ترا به سجود مي کشاند.

بي درنگ، در نمازي به کوتاهي يک پلک زدن، حالتي مي رود که محراب به نعره مي افتد. چشمانت را که گشودي، احساس مي کني که ياد شيرين تک تک روزهاي گذشته ات افتاده اي، الاّ تلخي هايش و فرياد مي کشي: که مازندران شهر ما ياد باد!

آواي پاي خفتگان ما از دور و نزديک مي آيد و خود را به گوش ما مي رساند.

نسيم و باد، صداي پاي خفتگان ما را مي آورند. اما توفان که بر مي خيزد، واويلا ! فرقي نمي کند که اين توفان در دخمۀ شاپور بپيچد، يا در دالانِ متروکِ کاروانسراي منقرضِ عباس آباد، بر سر راه ابريشم، يا که در ميان چنارهاي هزار شاخ امام زاده صالح و جماران.

توفان توفان است. آواي خفتگان از جنس شکوه است و شِکوه. چشم اندازهاي تاريخي و طبيعي جامِ جم، صداي خفتگان را از صافي خود عبور مي دهند و شنيدن آن را براي ما آسانتر و دلچسب تر مي کنند.

در کوه و بيابان و در صندلي فرو رفتۀ تاکسي نارنجي، غرورِ آواي مهربانِ گذشتگان، اهل نظر را صيد مي کند.

در اينجا به نيرنگ و به بند و دام نمي گيرند اهل مدارا را!

چون با حبيب مي نشيني و باده مي پيمايي، به ياد آور محبان باد پيما را، تا سرود زهره به رقص آورد مسيحا را!

همين وبس!

ساراي عزيز! مي ترسم که اگر قلم از کاغذ بر نگيرم، بغض بترکاني و مهرباني دست و پاگيري سراغت را بگيرد!

ساراي عزيز! فکر مي کنم که نشاني سرايت، امروز را بس. همان سرايي که پدر و مادرت از انداختن چفت آن ناتوانند . . .

مرا ببخش، اگر سينه ات را ابري کردم . . .

فراموش نکن که در سرزمين بي ابر تو هوا هميشه ابري است! . . .

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید

    تعداد نظرات منتشر شده: 16
    1. نویسنده :پسرای.ایران

      از مطالب جالبتون ممنون و موفق باشید 🙂

    1. نویسنده :Elyar.Soleimani

      حکایت سرزمین من قسمت سوم جالب بود…

    1. نویسنده :پسرهای.بد

      مطالب خوبی دارید. ان شاء الله همین سیاست کاری را ادامه دهید.

    1. نویسنده :دختران.جوان

      زیبا بود !

    1. نویسنده :نازنین

      زحمت زیادی کشیدین. سایت خوبی دارین. موفق باشین.

    1. نویسنده :یکی.یه.دونه

      از کتاب های سایت خیلی استفاده کردیم خصوصا کتابهای نایابی که قرار داده اید.

    1. نویسنده :میلاد.پرشین

      قالب و سایت قشنگیه موفق باشین.

    1. نویسنده :نسترن

      dar chonin garni ke vahshat hakem ast…:(

    1. نویسنده :amir.farhang

      تلاشتان قابل تقدیر و سپاس است. اما جای کار زیادی دارد.

    1. نویسنده :شایسته

      خیلی هم خوب…جالبترین قسمت فال و طالع بینی سایته

    1. نویسنده :Yas.Yas

      صحبت از پژمردن یک برگ نیست…وای جنگل را بیابان می کنند…با ارزوی موفقیت برای شما

    1. نویسنده :saied.kianian

      حکایت سرزمین من قسمت سوم خوبه!!!

    1. نویسنده :ضرب.شصت

      از نوع نمایش گالریها لذت بردم. جالبه که عکسای سایت به این راحتی لود میشن.

    1. نویسنده :رامین.رامین

      آخه بابا این یعنی چی… حکایت سرزمین من قسمت سوم… 🙁

    1. نویسنده :سارا.شریفی

      جالبترین قسمت فال و طالع بینی سایته

    1. نویسنده :دلگیر

      سبز و پایدار باشید…امیدوارم هیچ وقت سایت خوبتون مشکل پیدا نکنه