امروز: چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | برابر با: الأربعاء 1 ذو القعدة 1445 | 2024-05-08
کد خبر: 140508 |
تاریخ انتشار : 11 فروردین 1396 - 21:24 | ارسال توسط :
ارسال به دوستان
پ

به گزارش مجله اجتماعی پایگاه صلح خبر ؛ کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – داستان > پری رضوی:بیست و نه روز از پاییز گذشته بود. آقاعزیز با عصای چوبی‏اش توی کوچه راه می‏رفت. برگ‏های پاییزی روی زمین، فرش زرد و نارنجی درست کرده بود. روی کلاه پیرمرد هم چند برگ نشسته بود. با خودش گفت: «بهتره درخت‌های […]

به گزارش مجله اجتماعی پایگاه صلح خبر ؛

کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – داستان > پری رضوی:
بیست و نه روز از پاییز گذشته بود. آقاعزیز با عصای چوبی‏اش توی کوچه راه می‏رفت. برگ‏های پاییزی روی زمین، فرش زرد و نارنجی درست کرده بود. روی کلاه پیرمرد هم چند برگ نشسته بود. با خودش گفت: «بهتره درخت‌های حیاط رو هرس کنم.»

همین که به خانه رسید، همسرش را صدا زد: «عزیزخانم، اون قیچی باغبونی من رو می‏‌دی؟ بايد برم درخت‌های حیاط رو هرس کنم.»

عزیزخانم از خدایش بود. چون دیگر سنی ازش گذشته بود و نمی‌‏توانست هر روز حیاط را جارو بزند. درِ صندوق چوبی را باز کرد و قیچی باغبانی را درآورد. چشمش به چيزي افتاد كه چراغي را در ذهنش روشن كرد. با خودش گفت: «بهتره سماور زغالی رو از صندوق دربیارم و به یاد قدیم، چایی زغالي درست کنم. هم خونه گرم می‏‌شه، هم آقاعزیز خوشش می‌آد.»

* * *

باد پاییزی دست‌بردار نبود. به همه‌جا سرک می‏‌کشید. از در می‏‌آمد تو و از بین پرده‏‌ها دور می‏‌زد و از لای پنجره بیرون می‏‌رفت. صدای به‌هم‌کوبیدن در به اضافه‏‌ی غل‌غل سماور زغالی همه‌جا را پر کرده بود.

عزیزخانم مشغول پختن شام بود. بعضی وقت‏‌ها هم پرده را کنار می‏‌زد و حیاط را نگاه می‏‌کرد. کف حیاط پر شده بود از شاخه‏‌های بریده‌شده‏‌ی درخت‌هاي انگور و سیب.

قوری را برداشت و توی استکان‏‌های کمرباریک دوتا چای ریخت. قندان را کنارشان گذاشت تا با آقاعزیز توی حیاط چای بخورند. یک‏‌دفعه صدای محكم به‌زمين خوردن كسي يا چيزي را شنید. ترسید. سینی را روی صندوقچه گذاشت و به طرف پنجره دوید.

– وای، خدا مرگم بده، آقاعزیز چی شده؟

دودستي محکم بر سرش کوبید و به طرف کوچه دوید. نمی‏‌دانست کجا برود و چه‌کار کند. زبانش بند آمده بود. تنها كسي كه توي كوچه ديد، پسر همسایه بود كه داشت با توپ بازی می‌‏کرد.

– پِ‌پِ‌پسرم، مامانت خونه‌ست؟ آآآقاعزیز… آقاعزیز…

مثل این‌که زن همسایه پشت در بود. فوری در را باز کرد.

– چی شده عزیزخانم؟ آقاعزیز طوری شده؟

– آقاعزیز از بالاي درخت افتاده.

زن همسایه معطل نکرد. فوری به اورژانس زنگ زد.

* * *

صدای آژیر آمبولانس عزیزخانم را آرام کرد. بیچاره هی به پاهایش می‌‏کوبید و گریه می‏‌کرد.

تكنيسين اورژانس آقاعزیز را معاینه کرد و گفت: «احتمالاً دست چپش و پای راستش شکسته.»

پسر همسایه با این حرف، رو به مامانش گفت: «یعنی ضربدری شده؟»

مامان چپ‌چپ نگاهش كرد و گفت: «پسره‏‌ی دیوونه. جدول ضرب رو یاد نمی‏‌گیری، اما همه‌چی رو ضرب می‏‌بینی؟»

عزیزخانم این حرف را شنید، ولي چیزی نگفت. تمام حواسش پيش شوهرش بود و نگران دست و پاي شكسته‌اش. آقا عزيز را روي برانكارد خواباندند و به بیمارستان بردند.

چند روز بعد پیرمرد با دست و پای گچ‌گرفته به خانه آمد. عزیزخانم خوشحال بود كه شوهرش زنده است و اتفاق بدتري نيفتاده. همسایه‌‏ها به عيادت آقاعزیز می‏‌آمدند. پسر و مادرش هم برای آقاعزیز موز آوردند.

عزیزخانم به پسر گفت: «علی، بالام‌جان! می‏‌خوام به‌خاطر زحمتي كه بهتون دادم، جدول ضرب یادت بدم.»

* * *

پسر هرروز به خانه‏‌ی عزیزخانم می‏‌رفت و روی دست و پای گچ‌گرفته‏‌ی آقاعزیز جدول ضرب یاد می‏‌گرفت.

عزیزخانم می‌‏گفت: «من جدول ضرب رو با کتک یاد نگرفتم. آخر سر معلم با طناب‌زدن ضرب را یادم داد.»

 پسر خیلی دیر یاد گرفت، ولی حس مي‌كرد برای همیشه جدول ضرب یادش مانده.

* * *

آقاعزیز یک‌هو تب كرد و حالش بد شد. دوباره عزيزخانم سرگردان شد و دوباره پدر و مادر پسر، او را به بیمارستان بردند. دکترها برایش دارو نوشتند و گفتند بايد توي خانه استراحت كند.

آقاعزیز خیلی لاغر شده بود. تبش پایین نمي‌آمد. عزیزخانم حوصله نداشت. یک هفته بیش‌تر به عید نمانده بود. بیچاره اصلاً یادش نبود. صدای گریه‏‌ی پسر همسایه سکوت خانه را شکست. عزیزخانم با دستمال سفید خیس هی دست و پای آقاعزیز را پاشویه می‏‌کرد.

از صدای پسر همسایه، عزیزخانم نگران شد. پرده را کنار زد. پسر توی حیاط پاهایش را زمین می‏‌کوبید.

– علی، بالام‌جان! چی شده؟ چرا گریه می‏‌کنی پسرم؟

– هیچی عزیزخانم، مامانم نمی‏‌ذاره ترقه بترکونم. می‏‌گه آقاعزیز مریضه. زشته. گناه داره.

عزیزخانم یادش افتاد عصر آخرین سه‌شنبه‌ي سال يا شب چهارشنبه‏‌سوری است. یک لحظه برگشت و به آقاعزیز نگاه کرد. درست چهل و یک سال پیش به‌خاطر چهارشنبه‌سوری آقاعزیز او را دیده و از مادرش خواستگاری کرده بود. بي‌اختيار آه كشيد: «هی، چه زود گذشت.» بعد فكري كرد و گفت: «علی، بالام‌جان! بیا خونه‏‌ی ما کارت دارم. به مامان و بابا هم بگو بیان.»و پنجره را بست.

آقاعزیز باز تب داشت. دوباره او را پاشویه کرد. پسرک دوبار زنگ در را فشار داد. عزیزخانم لنگان‏‌لنگان به سمت در رفت.

– سلام پسر خوب. این‌که گریه نداره. از قدیم چهارشنبه‌سوری یکی از روزهای آرزوی ما بود. چون تو این روز نیت می‏‌کنی، از رو آتیش می‏‌پری، آرزوهات برآورده می‌‏شه. الآن کاری می‏‌کنم که به همه خوش بگذره.

شاخه‏‌هایی که آقاعزیز در پاییز هرس کرده بود، وسط باغچه‏‌ی حیاط روی هم کوپ شده بود.

عزیزخانم کبریت و نفت را برداشت و از پنجره‏‌ی حیاط پدر و مادر علی را صدا زد.

– اکرم خانوم، امروز سالگرد ازدواج من و آقاعزیزه. می‏‌خوام امروز رو با هم خوش بگذرونيم.

بچه‏‌های محل به اضافه‏‌ی علی و پدر و مادرش توی حیاط از شاخه‏‌های وسط باغچه آتش بزرگي روشن کردند. عزیزخانم برای هرکسی که از روي آتش مي‌پريد، اسفند توی آتش می‏‌ریخت. یادش افتاد سال‌ها پیش نیت کرد بخت خوبی برایش باز شود و از آتش يك‌متر بالاتر پرید. همه خندیدند. آقاعزیز به‌خاطر این زرنگی‏اش او را پسندید.

همسایه‏‌ها يكي‌يكي برای سلامتی آقاعزیز از روي آتش پریدند.

لابه‌‏لای جشن چهارشنبه‌سوری، عزیزخانم چندین‌بار به آقاعزیز سر زد و یک‏بار هم به نیت شفای او از آتش پرید.

آخرین‌بار که به سراغش رفت، پیشانی آقاعزیز کاملاً سرد شده بود.

دوچرخه شماره ۸۶۹

تصويرگري: ليدا معتمد

Let’s block ads! (Why?)

RSS

اگر خبر یا گزارشی دارید از بخش خبریار صلح خبر برای ما ارسال نمایید.

خبریار صلح خبر

قوانین خبریار صلح خبر

  1. لطفا در ارسال اخبار و تصاویر و گزارش های خود قوانین و مقرارت را رعایت فرمایید.
  2. از ارسال مطالب خلاف عفت عمومی یا تصاویر موهون اکیدا خودداری فرمایید.
  3. در صورت مشاهده تخلف پس از تذکر ، حساب کاربری موردنظر بلافاصله حذف می گردد.

گروه وبگردی صلح خبر 

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
    برچسب ها:
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید