امروز: جمعه, ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ / قبل از ظهر / | برابر با: الجمعة 13 شوال 1446 | 2025-04-11
کد خبر: 1062 |
تاریخ انتشار : 13 آبان 1391 - 21:14 | ارسال توسط :
17
3
ارسال به دوستان
پ

روایت عشق و مرگِ سرجوخه کریستف ریلکه[1]  اشاره:  «… در بیست و چهارم نوامبر 1662، اتو فون ریلکه – ساکن لانگن او /از گرانیتس و زیگرا/ برای انتقال ملکی موروثی یه لیندا رهسپار شد برای گرفتن سهم برادرش کریستف که در نبردی در مجارستان درگیر بود. حضور وی برای تنظیم سند انحصار وراثت لازم بود/ […]

روایت عشق و مرگِ

سرجوخه کریستف ریلکه[1]

 اشاره:

 «… در بیست و چهارم نوامبر 1662، اتو فون ریلکه – ساکن لانگن او /از گرانیتس و زیگرا/ برای انتقال ملکی موروثی یه لیندا رهسپار شد برای گرفتن سهم برادرش کریستف که در نبردی در مجارستان درگیر بود.

حضور وی برای تنظیم سند انحصار وراثت لازم بود/ که به موجب آن، انتقال آن ملک کأن لم یکن تلقی می شد/ اگر روزی برادرش کریستف (که مطابق گواهی فوت ارائه شده هنگام خدمت در دسته ی موزیک گروهان ِ کنتِ پیروانو متعلق به هنگ سواره ی هایسترِ امپراتوری اتریش در گذشته بود) بر می گشت…»[2]

(1)

 

تاختن، تاختن، تاختن، از دل روز، از دل شب، از دل روز

تاختن، تاختن، تاختن،

و روان چه فرسوده، و اشتیاق چه عظیم.

دیگر تپه ای به دید نمی آید و به ندرت درختی پیداست.

چیزی را یارای سر برکردن نیست.

دخمه های نا آشنا، تشنه گردِ چشمه های باتلاقی چمپاتمه زده اند.

بارویی نیست و چشم انداز همواره یکسان.

چنان که

دو چشم هم زیادی است.

تنها، شب هنگام گمان می کنی راه را می شناسی.

آیا شب ها راهی را که با آن همه رنج، زیر آفتابِ بیگانه پیموده ایم

بازمی گردیم؟ شاید! خورشید سخت می تابد، چون خورشیدِ تموز دردیار ما در تابستان. اما، هم آن گاه بود که ما وداع می گفتیم. جامه ی زنان دیری سبز می درخشید. و اکنون دیرزمانی است که می تازیم. پس بی گمان پاییز است. دست کم در آنجا که زنان ِ اندوهگینِ ما را به خاطر می آورند.

(2)

 

مردِ لانگن اویی[3] بر زین تکان می خورد و می گوید:«جنابِ مارکی[4] …!»   همراهش، یک فرانسوی ریزنقش، سه روز تمام وراجی کرده و خندیده است. اکنون دیگر چیزی ندارد که بگوید: چون کودکی که آرزویی جز خواب ندارد. غبار بر یقه ی سفید، نرم و بَرکشیده اش می نشیند. اما، به آن بی اعتناستآرام بر زین مخملش از هوش می رود.

لانگن اویی لبخند می زند و می گوید: «چشمان غریبی دارید، جناب مارکی، گمانم به مادرتان رفته اید-!»

و با این جمله، آن کوچک مرد، دوباره می شکوفد، غبار از یقه می تکاند و تازه می شود!

(3)

 

کسی از مادرش می گوید. بی تردید، یک آلمانی، بلند و شمرده، واژه هایش را کنار هم می چیند. چون دوشیزه ای غرق تفکر، گلی را بر گلی می نهد بی که بداند سرانجام چه شکلی حاصل خواهد آمد. واژه هایش را نیز همین گونه کنار هم می آراید. برای شادی؟ برای اندوه؟ همه گوش می دهند. حتی تف کردن نیز متوقف می شود. زیرا آنان آداب دانند و می دانند که هر سخن جایی دارد و هر نکته مکانی. و آن گروه از لشکریان که آلمانی نمی دانند ناگهان چیزکی درمی یابند و معنای تک واژگان را احساس می کنند. «شامگاهان» … «کوچک بود…»

(4)

 

پس آنان خویشاوند هم می شوند: نجیب زادگان فرانسوی و بورگوندی، مردانی از ممالک سفلی و دره های کِرنتن[5]  که از قصرهای بوهم، و از دربار امپراتور لئوپولد[6] می آیند. چرا که هرچه یکی از آنان روایت می کند، دیگری نیز درست به همان شیوه آن را دریافته است. گویا همگی شان از بطن یک مادرند…

(5)

 

و همچنان می رانند در نهفتِ شب. شبی چون شب های دیگر. دوباره خاموش اند. اما واژگان ِ رخشان همراه شان است. مارکی کلاهش را برمی دارد. موی تیره اش نرم است و هنگامی که سر خم می کند چون آبشارِ موی زنی بر گردنش می پاشد. اکنون لانگن اویی هم متوجه چیزی می شود: در دوردست، چیزی تار و ترکه ای در شکوهِ نور شامگاه قد راست می کند. ستونی تنها و نیمه ریخته؛ و بعدتر دیرزمانی که از آن    گذشته اند، ناگهان درمی یابد که تندیسی از مریم عذرا[7] بود.

(6)

 

آتش ِ دیده بانی! دور آن نشسته اند و منتظرند. منتظر آواز خواندن کسی. اماآنان خسته تر از آنند که بخوانند. پرتو سرخ فام چه تنبل است، بر چکمه های خاک آلودشان می نشیند. بالا می خزد تا زانوهاشان و به درون دست های تاخورده شان سرک می کشد،          بی پرو بال است. چهره شان در تاریکی است. با این همه، چشمان آن فرانسوی ریزنقش لحظه ای با فروغ خود درخشید. او سرخ گل کوچکی را بوسیده است که اکنون بر سینه اش می پژمرد. لانگن اویی او را در آن حال دیده است چرا که خوابش نمی بُرد. با خود می اندیشد: «من هیچ سرخ گلی ندارم! ندارم!» آن گاه آواز می خواند: ترانه ای قدیمی و غمناک که دختران دیارش در پاییز در کشتزارها به وقت پایان درو می خوانند.

(7)

 

مارکی ِ ریزنقش می گوید: «شما خیلی جوانید، سرور من!»

و لانگن اویی، نیمی غمزده و نیمی گستاخ می گوید: «هیجده!»

آن گاه خاموش می شوند. کمی بعد، مرد فرانسوی می پرسد:

«در خانه تان محبوبی دارید؟ نجیب زاده ی جوان[8]؟»

لانگن اویی به خودش بر می گرداند: «و شما؟»

– «موهایش طلایی است مثل تو.»

سپس دوباره سکوت. تا آن که مرد آلمانی فریاد می زند:

«پناه بر خدا، چرا بر زین جا خوش کرده اید و در این سرزمین آفت زده می تازید تا با این سگان ترک نبرد کنید؟»

مارکی لبخند می زند: «برای اینکه برگردیم.»

و لانگن اویی غمگین می شود، یاد دخترکی موطلایی می افتد که همبازی اش بود در بازی های شور انگیز. دلش هوای خانه می کند، فقط به دمی تا بتواند بگوید:

«ماگدالنا[9] از اینکه همه اش اونجوری بودم منو ببخش!»

می اندیشد: چه جوری؟

و آنها از هم دورند.

(8)

 

فردا روز، بامدادان، سواری از راه می رسد و آنگاه دو، چهار، ده.

همه زره پوش، همه تنومند. آنگاه هزاران سوار در پی شان: یک سپاه!

زمان جدایی فرا رسیده است.

-«به سلامت برگردید سرورم مارکی!»

-«در امان باکره ی عذرا- جوان!»

یارای جدا شدن ندارند. ناگهان همه با هم دوست اند، برادرند.

بس رازها از هم می دانند و به هم اعتماد کرده اند.

مرددند. بر گردشان سمضربه ی اسبان و هیهای سواران است.

آنگاه مارکی دستکش بزرگ دست راستش را در می آورد،

و گلبرگی می کند از گل سرخ، انگار که نان مقدس را می شکند.

-«این شما را محافظت خواهد کرد؟ بدرود!»

لانگن اویی شگفت زده دیرزمانی مرد فرانسوی را می نگرد.آنگاه گلبرگ زن ناشناس را به داخل بالاپوشش می لغزاند و بر امواج قلبش می نهد.

صدای شیپور. جوان به قلب سپاه می تازد. غمگین لبخند می زند: زنی غریبه محافظتش خواهد کرد!

(9)

 

یک روز با قطار اثاثیه.

برق ناسزاها، زنگ ها و خنده ها چشم را می زند.

چاکران در جامه های رنگین در تک و پوی،

به هم می پرند و فریاد می کشند

روسپیان با کلاه های ارغوانی بر موهای مواج می آیند

دستک می زنندو سر می جنبانند

لشکریان می آیند با زره های سیاه، چون شبِ سرگردان.

دختران روستایی را چنان تنگ در آغوش می کشند

که پیراهن هایشان می درد

آنان را بر لبه ی طبل ها می فشارند و از مقاومتِ وحشیانه ترِ دست های عجول، طبل ها بیدار می شوند، گویی در رؤیا بر می آشوبند، می غرند و شامگاهان دختران برای لانگن اویی فانوس ها را بالا می گیرند

فانوس های غریب:

شراب در کلاه خودها کف می کند. – شراب؟ یا خون؟

-فرقی هم دارد مگر؟

(10)

 

سرانجام نزد اسپورک[10] اند. کنت کنار اسب سپیدش ایستاده. موی بلندش همچو آهن     می درخشد.

لانگن اویی هیچ نپرسیده است. بی درنگ ژنرال را می شناسد، از اسبش فرو می جهد و در ابری از غبار تعظیم می کند. توصیه نامه ای که با خود دارد، به کنت تقدیم می کند اما او بی آنکه لبانش جنبیده باشد، فرمان می دهد: «بخوان کاغذ پاره ات را!» او هرگز لبانش را برای اموری از این دست به کار نمی گیرد. لب هایی که جان می دهند برای فحش دادن. هرچیز جز این را با اشاره ی دست راست، می گوید. «کافی است!» از حرکت دستش این را حس می کنی، نجیب زاده ی جوان دیریست خواندن را به پایان برده است دیگر نمی داند کجاست. اسپورک همه چیز را محو می کند حتی آسمان نیز غیب شده است. آنگاه اسپورک، ژنرال بی بدیل می گوید:

«سرجوخه![11]»

و این عنوان از سرش هم زیادی است.

(11)

 

لشکر آن سوی راب[12] اردو زده است. مرد لانگن اویی یکه و تنها به آن سو می تازد. دشت. شامگاه افسار و زیور اسب در جلوی زین از میان گرد وغبار می درخشد.

و آنگاه، ماه بر می آید. او نورش را بر دستانش می بیند. به رؤیا می رود. اما به ناگاه فریادی در دل شب طنین می افکند.

جیغی از پی جیغی رؤیایش را از هم می درد. جغدی نیست! خدای من: درختی تنها در شب، جیغ می کشد:

– شبرو[13]!

و او نگاه می کند: چیزی قد راست می کند. بر درخت گویی تنی می پیچد و تاب می خورد- دختری جوان برهنه و خون آلود، که فریاد می کشد: «نجاتم بده!» و او به    سبزه زار تاریک می پرد.

و زنجیر هول می گسلد؛ شرار نگاه دختر را می بیند.

– می خندد دختر؟ مرد به خود می لرزد و بر اسبش می جهد، بی درنگ به درون شب رانده می شود: طناب های خونی در دست.

(12)

 

لانگن اویی غرق در تفکر نامه ای می نویسد. به آهستگی با حروف بزرگ، حروفی جدی و کشید، می نگارد:

 «مادر خوبم

 مفتخر باشید: من پرچمدارم

 غصه نخورید: من پرچمدارم

عزیزم بدارید: من پرچمدارم»

 

آنگاه نامه را داخل نیم تنه ی سربازی اش می نهد، در نهان تذین جا، کنار گلبرگِ سرخ گلی. و می اندیشد:

– به زودی بوی گل خواهد گرفت. و می اندیشید:… شاید روزی کسی آن را بیابد…  و می اندیشید: …؛ زیرا دشمن نزدیک است!

(13)

 

در راه به دهقانی بی رمق بر می خورند.

در چشمان گشادش چیزی باز می تابد: -آسمان نیست،

کمی بعد، سگان می لایند.

سرانجام نزدیک دهی هستند و بالای کلبه های محقر، قصری سنگی سر بر افراشته است. پل معلقی روبرویشان تن می گسترد.

دروازه باز می شود. شیپور استقبال را به آوای بلند می نوازند.

گوش بسپار: صدای طبل ها، همهمه ها و پارس سگان!

شیهه در میدانچه ی قصر، سمضربه ی اسبان و فریادها!

(14)

 

آسودن! و سرانجام مهمان شدن!

نمی شود زبون وار به آرزوهایت ناخنک بزنی

نمی شود همیشه دشمن خو به همه چیز چنگ اندازی؛

سرانجام می گذاری هرچه رخ می دهد، بدهد.

و می دانی: هرچه پیش آید خوش است!

دلیری نیز روزگاری باید تن بگسترد.

خود را در ابریشم و کتان فروپیچد. بی خیال ِ همه چیز!

همیشه که نمی توان سرباز بود.

بگذار کاکل ات رها، و گریبانت باز شود، و راحت بنشینی بر تشکچه ی ابریشمین! بگذار آرامش پس از تن شویی تا نوک انگشتانت بدود!

آن وقت می آموزی زنان چه اند و آن سفیدتنان در چه کارند! و آن آبی پوشان به چه می مانند! و دست های خود را در چه حالتی می گیرند و آوای خنده شان چگ.نه است؛

وقتی پسران موطلایی

طبق های زیبای مملو از میوه های آبدار به مجلس می آورند.

(15)

 

در آغاز، مهمانی شام بود و به یکباره، به جشنی بدل شد.

کسی نمی داند چرا.

مشعل های بلند می درخشید،

و صداها طنین انداز بود.

آوازهای نیمه تمام از جام ها و نظربازی ها برمی خاست. حرکات موزون و رسیده: یکباره رقص فوران کرد و همگان را در بر گرفت.

در تالارها گویی موج ِ پیکرها بر دیوارها می کوبید.

با هم دیدار کردن و همدیگر را برگزیدن

از هم خداحافظی کردن و دوباره همدیگر را پیدا کردن

لذتی بی حد و پرتو زننده ی چراغ ها

و پیچ و تاب خوردن در نسیم شادی

که در دامن ِ زنان ِ گرم می پیچد.

از شراب تیره گون و هزاران سرخ گل،

وقت، به رؤیای شب می شُرَد.

(16)

 

و کسی شگفت زده از این نمایش شورانگیز برجا می ماند

و نمی داند خواب است یا بیدار. زیرا که فقط در خواب می توان جشن و جلوه ی چنین زنانی را دید.

کوچکترین حرکت شان زر می بارد.

و آنگاه آنان اوقات را از گفتگوهای نقره ای شان می سازند

و گاهی در همان حال دست هاشان را بالا می برند-،

و تو می پنداری از جایی دور از دست ات

سرخ گل های لطیف که تو نمی بینی شان را می آورند و پرپر می کنند

و آنگاه به رؤیا می روی: چه می شود خود را با آنان بیارایی و بخت یاری ِ دیگری به تو رو کند و تاجی برای پیشانی ِ برهنه ات بدست آوری.

 

 

(17)

 

آن که ابریشم سفید، به بر دارد در می یابد که بیدار نمی تواند شد؛

زیرا که بیدار، و پریشانش کرده است واقعیت.

پس، دلواپس، به رؤیا می گریزد و در بوستان ِ قصر می ایستد.

یکه و تنها در بوستان ِ تاریک.

و جشن دور است و روشنایی دروغگوست

و شبِ خنک او را در خود گرفته است و از زنی که به سوی او خم می شود، می پرسد:

«تو شبی؟»

او لبخند می زند-

و آنگاه مرد شرمسار از لباس سفیدش،

هوای آن می کند که دور و تنها باشد، یکسره در لباس رزم.

(18)

 

از یاد برده ای که «امروز کلفت منی؟ ترکم می کنی؟ کجا می خواهی بروی؟ لباس سپیدت مرا بر تو حقدار می کند.»

———————————–

– «در اشتیاق جامه ی خشن ات هستی؟»

———————————–

– «سردت است؟ – احساس دلتنگی می کنی؟»

شاهدخت لبخند می زند. نه، اما این همهفقط به خاطر کودکی- آن جامه ی سیاه نرم- است که از شانه هایش فرو افتاده است. چه کسی آن را برده است؟ – «تو!»

با صدایی که هرگز پیش از آن نشنیده است می پرسد: «تو؟» و اکنون چیزی بر تن ندارد؛ چون قدیسی برهنه.

زلال و باریک.

(19)

 

چراغ های قصر به آرامی خاموش می شود.

همگان گرانجان اند: خسته، منگ، مخمور یا دلباخته.

پس از آن همه شب های دراز تهی از ماجرا اینک: بسترها،

تخت های بلوطی ِ پهن. دعا خواندن در این تخت ها فرق می کند

با دعا خواندن در گودال های کثیفِ طول ِ راه،

که وقتی می خواهی در آن بخوابی چون گوری است.

– «خدای بزرگ، هرچه تو بخواهی!»

کوتاه ترند دعاها در بستر، اما خالصانه تر.

(20)

 

اتاقکِ برج تاریک است.

اما آنان با لبخندشان بر چهره ی یکدیگر نور می پاشند.

چون نابینایان کورمال کورمال یکدیگر را لمس می کنند

و دیگری را می یابندچنان که گویی دری یافته اند.

درست مثل کودکانی که از شب می ترسند و به سوی هم می خزند.

با این همه نمی ترسند چرا که چیزی علیه آنان نیست: نه دیروزی، نه فردایی، زمان، برهم رُمبیده است.

و آنان از تَل ِ خرابه ها می شکوفند.

مرد نمی پرسد: «همسرت کو؟»

زن نمی پرسد: «نامت چیست؟»

چرا که همدیگر را دوست و هم تبار ِ تازه ای یافته اند.

آنان هزاران نام تازه به هم خواهند داد و همه شان را پس خواهند گرفت، به همان آرامی که کسی گوشواره ای را از گوشش در می آورد.

(21)

 

در اتاقکی کوچک، بالای صندلی راحتی، یونیفرم لانگن اویی

جاخشابی و بالاپوش اش آویزان.

دستکش هایش بر کف اتاق افتاده اند.

پرچمش اریب، تکیه زده به نرده ی پنجره؛ سیاه و بلند است.

بیرون پنجره، توفان، در آسمان می توفد،

شب را پاره می کند، پاره های سیاه و سفید.

مهتاب چون خط دراز آذرخشی می گذرد

و پرچم ِ بی حرکت، سایه ی بی قراری دارد.

رؤیا می بیند.

(22)

 

پنجره ای باز مانده بود؟ آیا قصر در چنگِ طوفان است؟

چه کسی درها را به هم می کوبد؟

چه کسی در اتاق ها شلنگ می اندازد؟

هرکه می خواهد باشد!

به اتاقک تو نمی تواند راهی بیابد!

انگار این خوابِ عمیق ِ مشترکِ دو انسان پشتِ صدها در است!

خوابی آنقدر مشترک گویی از یک مادر یا یک مرگ.

(23)

 

بامداد است؟ کدام خورشید برآمده؟

چه اندازه است این خورشید؟ آیا پرندگان اند؟

صداها از هر سو می آید.

همه چیزی رخشان است، اما روز نیست.

همه جا سروصداست، اما آوای پرندگان نیست.

تیرهای سقف است که می درخشد

و پنجره هاست که فریادمی کشند.

فریاد می کشند و سرخ از آتش، به دشمنی که بیرون، در چشم اندازِ شعله ور خودنمایی می کند، می نگرند؛ فریاد می زنند: «آتش!»

و خواب پاره پاره در چشم هاشان.

همه نیم پوشیده، نیم برهنه، از اتاقی به اتاقی، از راهرویی به راهرویی،

پله ها را می جویند.

و شیپورهای نفس تنگ در حیاط به لکنت افتاده اند:

«جمع باش! جمع باش![14]»

و طبل ها می تپند.

(24)

 

دیگر نشانی از پرچم نیست.

فریاد می زند:

سرجوخه!

اسب های رموک، دعاها و جیغ و ناسزاها:

سرجوخه!

دَنگ دَنگِ فلز، فرمان ها و هشدارها:

و بار دیگر:

سرجوخه!

بیرون، سواران یورتمه می روند.

———————————–

اما نشانی از پرچم نیست.

(25)

 

سراسیمه می دود، راهروهای شعله ور را از میان درهای فروزانی که او را در خود می کشند

بر پله های گر گرفته که می سوزانندش، آسیمه می گریزد از قصر جنون زده، چنان که گویی بال می زند،

پرچم را در دست هایش دارد چون زنی بیهوش، چه سفید اندام!

اسبی می یابد و بی درنگ بر او هی می زند. از همه چیز و همه کس پیشی می گیرد، حتی از مردانش.

و پرچم را دوباره به خود می کشد

و هرگز چنین شاهوار نبوده است

و اکنون همگان چشم تیز می کنند،

و پرچم را از دور، باز می شناسند و مردی

سفیدتن و بی کلاهخود را در طلایه ی سپاه…

و آنگاه پرچم چون چتری گشاده، و برافراشته و صاف می شود… بزرگ و قرمزرنگ

———————————–

آنگاه پرچم شان در میانه ی دشمن شعله ور می شود و آنان به سویش چهارنعل می تازند.

(26)

 

مرد لانگن اویی به عمق خطوط دشمن رسیده است یکه و تنهاست.

وحشت دورادورش فضایی مُدور ایجاد کرده است.

و او در مرکزش، پرچم ِ به آهستگی در حال ِ سوختن را،

تنگ در بر گرفته است،

آهسته و تقریباً متفکرانه، به اطراف چشم می دوزد.

گِردِ او بسیار چیزهای غریب و رنگ وارنگ.

لبخند می زند و می اندیشد: «باغ ها»

اما ناگاهن چشم های غضبناکی را که بر او می نگرند احساس می کند

و باز می شناسد مردانی را که می داند به یقین سگان ِ کافرند،

با اسبش خود را به صفوف آنان می زند.

اما همچنان که آنان بر سر او می ریزند

دوباره باغ ها را می بیند و شانزده شمشیر خمیده را که بر او فرود می آید

برقی پس از برقی، گویی جشن گرفته اند؛

شُرشُرِ آبشاری خندان!

(27)

 

بالاپوش و یونیفرم در قصر سوخت،

نامه و گلبرگِ سرخ گل ِ زنی ناشناس،-

بهار دیگر (که سرد و اندوهبار فرا رسید) چاپارِ کنت پیروانو

به آرامی به «لانگن او» راند

آنجا پیرزنی دید، گریان.


[1] Die Weisevon Liebe und Tod des Cornets Christoph Rilke

[2]این یادداشت کوتاه را ریلکه قبل از آغاز شعر حاضر آورده است. م

[3] Der Von Langenau

[4] Herr Marquis

[5] Kärnten

[6] Kaiser Leopold

[7] eine Madonna

[8] Herr Junker

[9] Magdalena

[10] Spork

[11] Cornet

[12] Raab

[13] Mann

[14] Sammeln

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید

    تعداد نظرات منتشر شده: 17
    1. نویسنده :tehrani

      جالب بود :دی

    1. نویسنده :مسعود.محبی

      نوشته روایت عشق و مرگِ سرجوخه کریستف ریلکه جالب بود. فال حافظ خیلی خوبه امکانات دیگر هم اضافه کنید.

    1. نویسنده :لاریسا.آرام

      تلاشتان قابل تقدیر و سپاس است. اما جای کار زیادی دارد.

    1. نویسنده :شاهین

      نوشته های راینر ماریا ریلکه جالب توجه بود. ممنون از زحماتتان.

    1. نویسنده :محمد.شیرزادی

      سایت خوبی دارید. مخصوصا نوشته روایت عشق و مرگِ سرجوخه کریستف ریلکه جالب بود.

    1. نویسنده :کودک.فهیم

      زحمت زیادی کشیدین. سایت خوبی دارین. موفق باشین.

    1. نویسنده :محمد

      مطلب خوبیه. قسمت دانلود کتاب کتابهای صوت مخصوص موبایل هم اضافه کنید.

    1. نویسنده :حمید

      نوشته های راینر ماریا ریلکه جالب توجه بود. ممنون از زحماتتان.

    1. نویسنده :محمد

      خوب بود. قسمت های طنز و سرگرمی را بیشتر کنید.

    1. نویسنده :عسل

      واقعا نوشته خوبییه. من همیشه سایتتون را چک میکنم.

    1. نویسنده :قاضی.زاده

      نوشته های راینر ماریا ریلکه جالب توجه بود. ممنون از زحماتتان.

    1. نویسنده :مصطفی.متروپلاس

      مطلب خوبی بود. عکسای بازیگران را بیشتر کنید.

    1. نویسنده :محسن.خ

      مطلب سایتتون عالیه. ایول دارین. کارتون رو ادامه بدین 🙂

    1. نویسنده :سمیرا

      مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان درها را باز کنید

    1. نویسنده :علیرضا

      مطالب راینر ماریا ریلکه بد نیست… :-p

    1. نویسنده :ناهید

      تلاشتان قابل تقدیر و سپاس است. اما جای کار زیادی دارد.

    1. نویسنده :هنگامه

      مطالب خوبی دارید. ان شاء الله همین سیاست کاری را ادامه دهید.