امروز: سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الثلاثاء 22 شوال 1445 | 2024-04-30
کد خبر: 1554 |
تاریخ انتشار : 15 آبان 1391 - 18:31 | ارسال توسط :
5
1
ارسال به دوستان
پ

شخصیت بسان سرنوشت چندی پیش در کنفرانس  دانشگاه اکسفورد،پیرامون دورن جوانی شاه و زندگی خصوصی اش سخنرانی کردم. انچه را می خوانید روایت فارسی ان گفتار انگلیسی است.در برگردان متن به فارسی ،هیچ تغییر و حذف وتعدیلی انجام نگرفته.ذکر این نکته راهم لازم می دانم که انچه می خوانید متن مکتوب یک گفتار است . […]

شخصیت بسان سرنوشت

چندی پیش در کنفرانس  دانشگاه اکسفورد،پیرامون دورن جوانی شاه و زندگی خصوصی اش سخنرانی کردم.

انچه را می خوانید روایت فارسی ان گفتار انگلیسی است.در برگردان متن به فارسی ،هیچ تغییر و حذف وتعدیلی انجام نگرفته.ذکر این نکته راهم لازم می دانم که انچه می خوانید متن مکتوب یک گفتار است . لاجرم بافت و ساخت یک مقاله را ندارد.

بالاخره اینکه متن زیر بر گرفته از گوشه هایی  پراکنده از بخشهای گونه  گون کتابی است  که در مورد زندگی شاه در دست تدارک دارم.

                                                                                                         عباس میلانی

   

     در درون چون هاملت، روحیه ای متزلزل داشت. در برون اغلب چون هرود ( HEROD ) خودکامه، لاف قدرقدرتی می زد. عزلت گزین  بود و خلوت  تنهائی  را بر جنجال  جلوت  سیاسی رجحان می گذاشت، اما بخش اعظم زندگی اش را، ناچار، زیر نور اغلب گزندۀ رسانه های عمومی گذراند. از سویی زمانی که دوروبرش را موجی از مداحان داخلی و خارجی گرفته بودند – و یکی چون علم او را همتای پیامبران و همسنگ ناپلئون می دانست و آن دیگری آرزو می کرد که  چند  صباحی  بر امریکا هم  حکومت  کند – با  صلابت  و  قدرت، حتی با کبر و کبریا، حکم می راند، اما شگفت آنکه به محض آنکه زره قدرتش ترک برداشت، ناگهان توان تصمیم گیری هم یکسره از او زایل شد.

     مدافعانش گاه برآنند که وحشت زدگی و گریزپایی، بی تصمیمی و تزلزل چند ماه آخر سلطنتش را به 6 میلی گرم کلورامبوسیلی ( CHLORAMBUCILE ) تأویل کنند که در آن سالها برای مداوای سرطانش مصرف می کرد. می گویند – در ست هم می گویند – که در آن روزگار پرمخاطره ،  در  عین  حال  هر  روز برای  تسکین  اعصاب  خسته اش،  مقداری  معتنابه  والیوم ( VALIUM ) مصرف می کرد. شکی نیست که کلورامبوسیلی، همانطور که تولید کنند گانش فاش می گویند، در مصرف کننده دلهره و اضطراب، افسردگی و اضطرار، وهم و وحشت و بالاخره بی تصمیمی و تزلزل می آفریند. اما شاه سالها پیشتر از آنکه به استفاده از این دارو ناچار شود، در لحظه های بحرانی زندگی سیاسی اش، مضطرب و افسرده می شد. دودلی و تردید نشان می داد ، نه  تنها  از  تصمیم گیری  قاطع  عاجز  می ماند، بلکه  در  اساس  اضطراب  بحران  را برنمی تابید. اغلب فرار را بر قرار ترجیح می داد. برای مثال، بین سال 1320 که بر تخت سلطنت نشست، تا زمان کودتای 28 مرداد که خروج زود هنگامش از ایران کل کودتا را در معرض شکست قرار داد، شاه دست کم پنج بار، به روایت اسناد سفارت امریکا و انگلیس و راویان موثق دیگر، در آستانۀ خروج از ایران بود. انگار به رغم حکومت سی و هفت ساله اش به کار سلطنت رغبت چندانی نداشت و ابعاد این بی رغبتی را می توان در داستانی سراغ کرد که چند منبع موثق صحتش را تأکید کرده اند.

     می گویند روزی شاه باعده ای محدود از نزدیکترین دوستانش ورق بازی می کرد، گویا بلوت می زدند. در سالهای اول سلطنتش، شاه گاه قمار می کرد، اما پس از چندی از این کار یکسره دست شست و تنها به بازی هایی می پرداخت که شرط بندی و برد و باخت نقدی در آن نبود. در عین حال، شاه همه عمر به بازی های دست جمعی و محفلی علاقۀ فراوان داشت. آن روز به دوستانش از بازی تازه ای صحبت می کرد. می گفت در این بازی هر کس حرفه ای را که برای خود، و دیگر بازیگران، مناسب تشخیص می دهد ، یعنی حرفه ای مرجح به آنچه در زندگی واقعی دارند، باز می گوید. یکی از حضار انگار حرف دل همه را زد وقتی گفت، قربان هیچ کدام از ما جرأت این کار را نداریم. مگر آنکه خود شما پیشقدم شوید.

     شاه هم پیشقدم شد. نه تنها حرفه های مطلوب و مناسب یکی از برادران و یکی از خواهرانش را باز گفت، بلکه در مورد خودش هم صحبت کرد. می گفت دلم می خواست رئیس یک ادارۀ دولتی باشم. از صبح تا عصر کار کنم. بعد مدتی فراغت ورزش داشته باشم. بعد هم به منزل بروم و اندکی تلویزیون تماشا کنم و اول شب هم بخوابم .

     شکسپیر در یکی از نمایشنامه هایش از سه نوع بزرگی در انسان ها سخن می گوید. برخی بزرگ زاده شدند؛ برخی دیگر به همت خویش بزرگی را از آن خود می کنند و می طلبند. گروه سومی هم هستند که بزرگی بر آنان تحمیل می شود. رضا شاه را، به گمانم، حتما ً می توان از نوع دوم بزرگان دانست، حال آنکه فرزندش، محمدرضا شاه، به نظرم، از نوع سوم بود. آرامش و ملال و امنیت یک زندگی عادی – چون ریاست یک اداره – را بر فراز و فرود و هیجان ملازم زندگی انسان های بزرگ تاریخ رجحان می نهاد. با این حال، به صف مردان بزرگ روزگار خود پیوست.

     در کودکی، فرزند سربازی سخت گیر بود. در جوانی به پادشاهی گریزپا بدل شد و در واپسین ماههای عمرش، به آواره ای دربدر، با سرنوشتی به راستی غمبار، تبدیل شده بود. غربی ها او را نخست بسان جوانی خوش قیافه و خوش گذران، و سپس به عنوان پادشاهی ترقی خواه اما خودکامه می شناختند. می گفتند مملکتش را با سرعتی سریع تر از آنچه شرط عقل و اعتدال است به سوی تجدد و ارزش هایی غربی سوق می دهد. در عین حال تسلطش بر زبان های فرانسه و انگلیسی را می ستودند.

     منتقدانش، در مقابل، او را انسانی خوش گذران می دانستند؛ می گفتند ترقی خواهی اش صوری است. مدعی بودند مستبد است و نوکر غربی هاست و نسبت به فساد مالی گسترده خاندان سلطنتی و دوستانش بی اعتنا است. می گفتند عبارات فارسی اش اغلب نامفهوم و به فعلی یا فاعلی سرگردان دچارند. در دورانی که در سوئیس دبیرستان می رفت، رضا شاه امرکرده بود که هفته ای دست کم یک نامه و یک انشاء فارسی بنویسد. نامه ها و انشاهایش هر هفته سه شنبه ها به تهران می رسید. رضا شاه آن روزها کار خود را تنها زمانی می آغازید که نامۀ فرزند رسیده باشد. در مقابل، نوشتن این نامه ها و انشاءها – که رضا شاه مدتها آنها را خود به دقت می خواند بلکه گاه دربارۀ چند و چون املاء و انشاء و زیبایی خطش با اهل خبرت و فضلایی چون ذکاالملک فروغی مشورت می کرد – برای شاه، به گفته خودش، چون برزخی بود. در عین حال، قاعدتا ً به اعتبار همین مشق مرتب بود که شاه خطی خوش پیدا کرده بود و قوام و زیبایی خطش، اغلب با خامی و بافت ناهمگون گفتارش در فارسی ناهمخوانی داشت.

     هر چه درآمد نفت ايران فزونی گرفت، کیش شخصیت شاه هم تقویت شد. پس از مدتی به راستی باور داشت که همه دانی خطاناپذیر است و همه چیز را بهتر از همه کس می داند. در حالیکه در سال 1959، در سخنرانی در جمع اقتصاددانان، اذعان کرد که از اقتصاد و قوانین سخت و پیچیده اش چیزی نمی داند، و اهل خبرت را تشویق کرد که او و دولت را از فیض راهنمایی های فنی و علمی خود محروم ندارند، در سال 1975، آرا و نظرات اقتصاددانان را اغلب به سخره می گرفت. به هشدارشان که هزینه کردن همه درآمد نفت به انقلاب خواهد انجامید وقعی نگذاشت. به راستی گمان پیدا کرده بود که قوانین اقتصادی را هم می توان منقاد و مطیع فرامین سلطنتی کرد. در آن زمان دیگر نظرات مشورتی هیچ کس را به جد نمی گرفت. در حالیکه در سالهای پیش از بالا رفتن درآمد نفت، عده ای نسبتا ً کثیر – از حسین علا و عبدالله انتظام تا امام جمعه و سید ضیاء – مرتب با شاه دیدار و رأی زنی می کردند، در دهۀ واپسین سلطنتش، دیگر رأی و نظر این گونه مشاوران را نه تنها نمی جست که برنمی تابید.

     در آن سالها دیگر حتی با روزنامه نگاران و دولتمردان غربی هم رفتاری آمرانه و گاه تحقیرآمیز پیدا کرده  بود. بارها  به  تحقیر از دمکراسی  ورشکسته  دنیای  ” چشم آبی ها ”  سخن می گفت. در گفتگویی با اوریانا فلاچی حتی ادعا کرد که با خدا رابطه ای مستقیم دارد. آن روز در مورد زنان هم نظر داد. گرچه زنان در دوران سلطنتش دستاوردهایی بزرگ داشتند – یکی نایب السلطنه شد و دو نفر دیگر به کابینه پیوستند و شمارشان در دانشگاه ها و عرصه های دیگر علمی و سیاسی فزونی شگفت انگیزی گرفت – ولی شاه انگار در خلوت، به ضعف طبیعی زنان، به خصوص در قیاس با مردان، باور داشت. می گفت حتی در آشپزی هم دستی توانا ندارند و بهترین آشپزهای دنیا کماکان مردانند. آنچه در خلوت با اسدالله علم در این باب می گفت و می شنید حتی تحقیرآمیزتر بود. در یک کلام، در طول زندگی پر فراز و نشیب شصت ساله اش، ما نه با یک شاه که با چندین شاه روبروئیم و در درون همۀ آنها هم به قول حافظ ، ” فغان و غوغا ” بود. ریشۀ این ” فغان و غوغا ” را در شاه، مانند هر انسان دیگر، باید در سالهای نخست عمرش سراغ کرد. امروزه دیگر روانشناسان متفق القول اند که شش یا هفت سال اول عمر، شخصیت انسان را رقم می زنند و شخصیت شاه هم از این قاعده مستثنی نبود.

     کودکی شاه پررنج و کم محبت بود. پدرش اغلب غایب بود و به کار سیاست و مبارزه با نیروهای گریز از مرکز – از خزعل نوکر انگلیس تا میرزا کوچک خان متحد شوروی – مشغول بود. وقتي هم كه حاضر بود فرزندانش را تخته بند نظم و نسق نظامي مالوف خود مي كرد. محمدرضا شش ساله بود كه زندگي اش يكباره دگرگون شد. تا آن زمان با مادر و خواهرش زندگي مي كرد. اشرف به او عشقي گاه خفقان آور نشان مي داد. شمس هم محبوب مادر و پدر و کژتاب بود. مادرش كه پسرش را سخت دوست مي داشت، سخت مذهبي بود. اسلامش به نظرقرباني و سفره  و نذر آغشته بود، حال آنكه رضاخان اين گونه باورها را به سخره مي گرفت، هنوز محمدرضا هفت سالش نشده بود كه احساس كرد دست كم سه بار، امامان  به ديدارش آمدند و از مرگ قطعي نجاتش دادند. مادرش طبعاً اين ديدارها را نشاني از نظركردگي فرزندش مي دانست و آنان را مي پسنديد. پدر، در مقابل، آنها را وهمياتي “زنانه” مي دانست و مي گفت: برازنده جواني برومند و وليعهدي قدرتمند نيست.

گرچه در كودكي و جواني به اعتبار سايه بلند و خوف انگيز رضا شاه، وليعهد جوانش از تكرار شرح اين ديدارهاي قدسي امتناع مي كرد، اما به هنگام سلطنت، در نختسين كتابش، مأموريت براي وطنم،  شاه از اين ديدارها به تصريح و تفصيل ياد كرد. مهم تر اينكه دلبستگي اش به مذهب هنگامي اهميت تاريخي پيدا كرد كه شاه جوان بر تخت سلطنت نشست. از همان روزهاي اول حكومتش بر آن شد كه با روحانيون نه تنها از سر آشتي درآيد، بلكه به تلويح و تصريح به تقويت مذهب – كه پدرش در تحديد نفوذ آن سخت كوشيده بود – همت كند. خطر عمده و خصم اصلي سلطنت خود را در كمونيستها و پس از چندي، به همراه آنها در جبهه ملي سراغ مي كرد و گمان داشت كه در تقابل با اين دو خطر عمده، مذهب يار و مددكار اوست. به گمانم يكي از ريشه هاي انقلاب اسلامي سال 1357 را بايد در همين تغيير مشي اساسي شاه در زمينه مذهب سراغ گرفت.

به محض آنكه رضاشاه تاج سلطنت را بر سر گذاشت، فرزند شش ساله اش، محمدرضا را نه تنها به وليعهدي منصوب كرد بلكه بي تأخير او را از “دامن زنان” كه تا آن زمان مأمن محمدرضاي جوان بود بيرون كشيد و او را در كاخي مستقل، مستقر كرد و مشتي محافظ و معلم مرد را مسئول تعليم و تربيتش ساخت. به امر رضاشاه، از آن پس همه، از اعضاي خاندان سلطنتي تا امراي ارتش و وزراي دولت، محمدرضاي جوان را باید وليعهد مي خواندند. حتي مادرش كه به رغم جدايي از رضاشاه، لقب ملكه گرفته بود، فرزند شش ساله اش را وليعهد مي خواند و هرگاه كودك وارد اطاق مي شد، مادر پيش پايش، بر سبيل احترام، برمي خاست . حتي رضاشاه هم وليعهد را صرفاً شما خطاب مي كرد و با او رفتاري متفاوت از ديگران داشت.

اگر لحظه اي به واقعيت اهميت شش سال اول عمر انسان ها بيانديشيم، آنگاه به گمانم چاره اي جز اذعان اين واقعيت نداريم كه درست در سالهايي كه شاه به مهر پدري نياز داشت، پدرش در صحنه اي سواي زندگي فرزندش مشغول بود. حتي وقتي كه در صحنه خانوادگي حضور داشت، به سياق سلوك قزاقي اش، از نشان دادن محبت و ابراز علاقه به فرزندانش، به خصوص به پسرها، عاجز بود. چنين عملي را نه شايسته خود، نه برازنده پسرانش مي دانست. مي گفت در آنها سلوك زنانه مي آفريند. ملكه فرح پهلوي ناتواني شاه در ابراز محبت به ويژه از طريق بوسه و نوازش پدرانه، به فرزندانش را به همين بي مهري رضاشاه تأويل مي كند.

بعلاوه، سالهاي آغازين زندگي نه تنها براي شخصيت يك يك انسان ها كه براي سرنوشت و سلوك شاهان نيز نقشي تعيين كننده دارد. به قول شكسپير، شاهان “براي حكم راني، نه حكم بري” زاده شده اند، اما شاه براي حكم بري زاده و تربيت شد و آنگاه پس از شش سالگی، از او انتظار حكم راني شاهانه مي رفت. مهم تر اينكه برخي سياستمداران، چون قوام السلطنه، نخست شاه را به عنوان فرزند رضاخان ديده بودند و آنگاه بيست سال بعد مي بايست همان كودك ديروز را به عنوان پادشاه ارج بگذارند و اطاعت كنند. مي گويند قوام كه زخم زبانش شهرتي تمام داشت، در نخستين ديدارش با شاه در مقام شاهي به او گفته بود، “ماشاءالله اعليحضرت خوب بزرگ شده ايد”. حتي اگر اين ماجرا را قوام – چون ده ها داستان ديگر مربوط به حاضرجوابي و درايت خود – خود آفريده باشد و حقيقت تاريخي نداشته باشد، باز هم گوياي نكته تاريخي مهمي است. جبروت سلطنتي عاريتي به دشواري تحقق پذير است. خانواده هاي سلطنتي براي احتراز از اين معضل، شاهزادگان را حتي الامكان از انظار عمومي دور نگه مي دارند، زندگي شاهزادگان را در پرده اي از رمز و راز و جلال و جبروت درمي پيچند و نمي گذارند رعيت دولت، حاكم قدرقدرت آينده را در حالتي عاري از هاله قدرت و جلال درباري رؤيت كند. به همين خاطر است كه اصولاً پديده سلطنت با عصر تجدد كه در آن شفافيت در بيشتر عرصه ها، به خصوص عرصه سياسي، نه تنها فضيلت كه ضرورت است و نيز،با اصول دمكراسي و سماجت عكاسان و خبرنگاران و محققان و وجود آرشيو و دوربين هايي كه لحظه به لحظه زندگي افراد را ثبت و ضبط و بازيافتني می کنند،وعرصه خصوصي شاهان را مورد حمله و نظارت دائمي قرار مي دهند، منافات دارد. سلطنت هاله اي راز  گونه وقدسي براي قدرت مي طلبد و تجدد عصر پرده دري است و شفافيت و رمززدايي.

وقتي به زندگي پنج سال اول شاه مي نگريم، مي بينيم كه حال و هوايي يكسره متفاوت از  شكوه ملازم با سلطنت داشت. به همين خاطر بسياري از كساني كه او را در اين حالت ديده بودند، بعداً به دشواري بيشتري مي توانستند او را، در مقام شاه به جد بگيرند. بعلاوه، واقعيت بارز ديگر در اين چند سال آغازين زندگي محمدرضاي جوان اين بود كه در طلب مهر پدري و در سايه وجود پرصلابت او بود. همه، از جمله خود او، از پدر مي ترسيدند. حتي پس از آنكه وليعهد شده بود و بيش از پيش طرف توجه پدر قرار گرفت، آشكارا جثه  نحیف خود را در برابر قد بلند پدر خوار وخفیف  مي دانست. بارها به تصريح نوشته بود كه مي ديديم اطرافيان و همه كساني كه در حضور پدرم ظاهر مي شدند از قد بلند و چشمان نافذ او مي هراسيدند.  مي گفت پدرم فضایل فراوان داشت و در آن ميان، برجسته ترينش، آدم شناسي بود. جنم انسان ها را به نگاهي درمي يافت. در عين حال، در دوران سلطنتش هم مي ديد كه قد و قواره تاريخي پدر بر او و دستاوردهايش سايه انداخته اند.  همه به خصوص در سالهای سخت به ياد پدر صلوات مي فرستادند و براي پسر چيزي جز تنفيذ يا تمجيد كمرنگ و كم سنگ در چنته نداشتند. ديري نپاييد كه درباريان و نزديكان شاه دريافتند كه پيش پسر، فضل پدر را نبايد گفت. تمجيد كارهاي پدر را در حكم تعطيل ضمني كارهاي پسر مي دانست. سه كتاب شاه در اين زمينه نكاتي به راستي شگفت انگيز دربردارند و آنها هريك مصداق بارز رابطه سخت پيچيده پدر و پسراند. مأموريت براي وطنم از سوئي پر از تمجيد و تكريم رضاشاه است و به روايتي، يكسره در سايه پدر نوشته شده است. در بلندي اين سايه همين بس كه در متن  انگلیسی سيصد و هشتاد و پنج صفحه اي، كتاب نزديك به پانصد بار از رضاشاه ياد شده. در مقابل، تنها شش اشاره مجمل به ملكه مادر در كتاب راه يافته است. در عين حال، در همان چند صفحه اول كتاب محمد رضا شاه شكي باقي نمي گذارد كه دستاوردهاي دوران او به مراتب برتر از كارهاي پدراند. بايد به ياد داشت كه شاه اين كتاب را در سال 1340/1961 نوشته بود و به تحقيق مي توان گفت كه جمله دستاوردهاي دوران سلطنتش هنوز در راه بود و متحقق نشده بود. دو كتاب بعدي شاه به انقلاب سفيد و به سوي تمدن بزرگ كمتر به مسائل فردي مي پردازند و بيشتر در حكم گزارش هائي آماري از چند و چون تحولات مملكت اند. با اين حال، غيبت رضاشاه در صفحات آن دو كتاب و چند مورد تذكر اين ادعا كه در دوران رضاشاه صرفاً در برخي زمينه ها، كارهايي مقدماتي و تداركاتي انجام شد و سازندگي واقعي در دوران محمدرضاشاه پديد آمد، همه گوياي پيچيدگي اين رابطه پدر و پسري اند. شگفت اينكه در يكي از كتاب ها شاه حتي زماني كه از چند و چون به سلطنت رسيدن خود ياد مي كند، از زمين و زمان مي گويد و خدا را به خاطر قرار دادن سكان كشتي سرنوشت ايران در دست خود شكر مي گذارد، اما از پدرش، كه بنيانگذار دودمان پهلوي بود، ذكري به پاس نمي كند.

حتي شگفت انگيزتر از اين غيبت پدر در دو كتاب شاه – به سوي تمدن بزرگ و انقلاب سفيد – چند و چون حضورش در مأموريت براي وطنم است كه بعدهاي مهمي از اين رابطه پيچيده را برملا مي كند.

در آنجا شاه از روزي مي گويد كه ديگر جواني كامل و بالغ و وليعهدي مصدر برخي كارهاي آزمايشي (چون رياست جلسات پيش آهنگي) بود. روزي در كلاردشت با پدر بود. كلاردشت از مناطق محبوب پدر بود و بعدها به منطقه محبوب پسر بدل شده بود. بعلاوه، شاه ساعات بلند انتظار براي شنيدن نتايج كودتاي 25 مرداد را در همانجا، در كنار چند نفر از دوستان نزديكش گذراند. آن روز در كلاردشت از پدر، كه در جائي ديگر از كتاب بصيرتش در انسان شناسي و ارزيابي دقيق اش از جنم و توان و لياقت انسان را به كرات و تصريح ستوده بود، مي پرسد كه اين روزها محرك و هدف اصلي او كدام است. به ديگر سخن، از رضاشاه مي پرسد كه مهم ترين آرزوي سياسي او اين روزها چيست؟ جواب پدر آماده بود. بدون تأخير و تأمل گفت مي خواهد چنان دستگاه دولتي اي مستقر كند كه پس از خروج او از صحنه هم بتواند به كارش ادامه دهد. وليعهد جوان، كه همه عمر نسبت به زخم زبان ها و ايرادات واقعي ديگران، و حتي نسبت به نيش هايي كه يكسره ساخته ذهن خودش بود، حساسيت فراوان نشان مي داد، اين بار نيز حرف پدر را به دل گرفت. با خود چنين استدلال كرد كه انگار پدر در توان پسر در حفظ تخت سلطنت و تداوم بخشيدن به دودمان تازه بر پاشده پهلوي شك دارد.

گفته رضاشاه به ويژه از دو جنبه جالب توجه است. گرچه آن روز اين چند كلمه بر پسري كه تشنه مهر و اعتماد پدر بود گران آمده اما امروزه، در چشم انداز تاريخ آن را بايد عين بصيرت تاريخي پدر دانست انگار رضاشاه مي دانست كه فرزندش ساخته اين كار نيست. شواهد مهم ديگري هم از اين بي اعتمادي سراغ مي توان كرد. طرفه آنكه شاه، به رغم رنجي كه همه عمر از اين كلام صريح و گزنده پدر برد، خود بيش و كم عين همين عبارات را بارها در باب وليعهد خود با ديگران مطرح كرد.  آيا شاه را هم بايد مصداق ديگري از شعر پرآوازه شاعر معاصر انگليسي فيليپ لاركن (PHIL LARKIN) دانست كه گفته است، “مي گاییدندت  مادر و پدرت / اما آنها هم به نوبت خود گاییده  شده بودند/ انسان از نسلي به نسل ديگر فلاكت به ميراث مي گذارد”.

نقل گفته گزنده پدر توسط پسر در مأموريت براي وطنم از جنبه اي ديگر نيز امروزه شگفت انگيز مي نمايد. اگر به ياد آوريم كه شاه انسان شناسي رضاشاه را بزرگ ترين استعدادش مي دانست، آنگاه آيا نبايد پرسيد كه ذكر اين ماجرا در خاطراتش در سال 1961 نوعي هشدار شاه به خوانندگان و به تاريخ نبود؟ آيا مستتر در آن عبارات كتاب اين فرياد دل نبود كه، مردم، بدانيد كه پدرم كه انسان شناسي زبده و كاردان بود، مرا قادر به حفظ سلطنت نمي دانست.

البته در عين حال اگر كسي در آن روزها چنين استنباطي از پيام مستتر كتاب هم پيدا مي كرد، قاعدتاً جرأت بيان علني اش را نمي داشت. با ريشه گرفتن انقلاب سفيد كيش شخصيت شاه هم در آستانه نضج گرفتن بود و قاعدتاً حتي بازگو كردن آنچه به تلويح در لابلاي خود كتاب شاه نهفته بود كيفر مي ديد.

در هر حال، محمدرضاي جوان دوازده ساله بود كه يكباره به تصميم پدر، عازم اروپا شد. تازه به مدرسه اي كه در كاخ برايش ترتيب داده بودند خو كرده بود كه ناگهان به حكم پدر از آن فضاي مألوف و البته پرانضباط دور مي شد. به سوئيس مي رفت تا تحصيلات اروپايي پيدا كند. رضاشاه از طرفداران پر و پاقرص فكر اعزام دانشجويان طراز اول مملكت به خارج بود. انگار به غريزه مي دانست كه ايران تنها با “جهاني شدن” مي تواند از چنگ كابوس عقب افتادگي وارهد. او خود مي دانست كه بي سوادي اش و بي اطلاعي اش از فرهنگ و زبانهاي خارج – به جز اندكي روسي كه در ميان قزاق ها فراگرفته بود – براي او، به ويژه در مقابل اشرافيت پرمدعاي اغلب فريفتهء فرنگ ايران نكته اي منفي و موقعيتي زيان بار بود. نمي خواست پسرش هم به درد پدر دچار باشد.

همراه گروهي كوچك كه مودب نفيسي و تيمورتاش از سرپرستانش بود و پسر تيمورتا ش و پسر ديگري به نام حسين فردوست، از جمله همراهانش، در سال 1931 به سوئيس رسيد. آن روزها بين تهران و مركز اروپا خط مستقيمي در كار نبود. سفر پنج ساعته امروز دست كم يك هفته به درازا مي كشيد. وليعهد هم از اين قاعده مستثني نبود. به بندر انزلي رفت كه بعدها به بندر پهلوي تغيير نام داده شد.

در سوئيس نخست در مدرسه اي در شهر لوزان ثبت نام كرد. در عين حال در منزل معلمي زندگي مي كرد كه در تدارك آمدن اجاره نشين جديد  خانه اش را اندكي گسترده تر كرده بود. همه شواهد – از گزارش هاي كنسولگري هاي انگلستان در سوئيس تا خاطرات فردوست – حاكي از آنست كه محيط مدرسه اول به طبع شاه جوان نمي ساخت. با همكلاسي هايش در جدال و تنش بود و بالاخره مديران مدرسه از رفتارش به ستوه آمدند و خواستار خروجش از مدرسه شدند. گويا آخرين خلافي كه اخراج محمدرضاي جوان را سبب شد زد و خوردش با جواني مصري بود.

از سال تحصيلي بعد، محمدرضا در مدرسه لاروزه به تحصيل مشغول شد. در همان روز اول ورودش به مدرسه بود كه “واقعه پهلوي” رخ داد. سوار ماشيني زردرنگ از نوع هسپانو سوئزا (Hispana-Suiza) بود. تنها سفر نمي كرد. راننده و خدمتكار و پيشكاري همراهش بودند. از ماشين كه پياده شد به اطرافش نظري انداخت. پسران اشراف و سياستمداران و سرمايه گذاران اروپا و امريكا اينجا و آنجا در حیات حلقه زده بودند. هيچ كس به او توجهي نداشت اما اتوموبيلش توجه همه هم مدرسه اي ها را جلب كرد. گروهي از آنان ماشين را حلقه كردند. يكي لوله هاي كرم پيچ در پيچ برآمده از سر خودرورا نظاره مي كرد و آن ديگري گوشه اي ديگر از اين دستگاه شگفت انگيز را به دقت می نگریست.

محمدرضاي جوان به ساختمان خوابگاه وارد شد. رئيس مدرسه و همسر امريكايي اش تا نزديك اتوموبيل به استقبالش آمده بودند. هم مدرسه اي ها، به رغم آنكه خود از خانواده هاي نخبه غرب و شرق بودند، اين همه احترام را از سوي مديران مدرسه هرگز نديده بودند.

مي گويند محمدرضا مجموعه اي سخت سنگيني از چمدان ها و ساك دستي ها و جعبه هاي گونه گون را همراه آورده بود. دقايقي را در اطاق خود گذراند. كه از قضا بزرگ ترين اطاق خوابگاه دانش آموزان بود. وليعهد ايران، برخلاف رسم رايج مدرسه، قرار بود در آن به تنهايي زندگي كند. چمدان ها را باز كرد و پس از لحظاتي به صحن مدرسه گام گذاشت.

مي توان تصور كرد كه در آن دقايقي كه در آستانه  ورود به حياط مدرسه بود ذهن وليعهد سخت مضطرب و پرآشوب بود. از لحظه اي كه پدرش تاج سلطنت را بر سر خود گذاشت و پسر ارشدش را وليعهد كرد. محمدرضاي جوان هم جمله آزادي ها و دلخوشي هاي مألوف كودكانه را واگذاشت و در عوض امنيت محصوري را كه همزاد مقام سلطنت است برگرفت.تجربه مدرسه اولش نشا نش داده بود كه ديگر بدون منزلت و حمايت و قدرت برخاسته از مقام خود نمي تواند در شرايط عادي كودكي و جواني با ديگران به راحتي سر كند. قدرت و منزلت معمولاً همزاد انزوا و بيگانگي از فراز و فرودهاي زندگي روزمره اند. جلال و جبروت سلطنت نه تنها هاله اي از قدرت مي آفريند، بلكه سلطان را ناچار، از كش و قوس تلاش معاش مألوف مردم بيگانه مي كند. هرچه بر قدرت شاه افزوده شد، جدائي اش از اين كش و قوس  روزانه فزوني گرفت. در آن لحظاتي كه شاه در آستانه ورود به حياط مدرسه بود، چه بسا كه از واگذاشتن قدرت و امنيت برخاسته از مقامش مضطرب بود. مي دانست كه با گام گذاشتن در حياط، به عرصه زندگي روزمره و جمله ناامني هايش وارد خواهد شد. آنچه درچند دقيقه بعد گذشت و همان “واقعه پهلوي” نام گرفت مؤيد اين اضطراب و نگراني هاي همزاد زندگي عادي اش بود.

ضرب المثلي است در فارسی كه مي گويد گربه را بايد دم حجله كشت. به ديگر سخن قدرت” مردانه” را بايد در همان اوان كار تثبيت كرد. گويا محمدرضاي جوان هم در دقايق اول ورودش به حياط لاروزه همين سودا را در سر داشت.

مشتي از پسران گرد درخت ستبري كه در مركز حياط مدرسه بود گرد آمده بودند. از ورزش سخن مي گفتند، چنان كه رسم پسران است. توجهي هم به همكلاسي تازه شان نداشتند. وقتي متوجه حضورش شدند كه ديگر عصباني شده بود و “چون ببري خشمگين اينسو و آنسو مي رفت” و دستهايش را به خطاب و عتاب بالا و پايين مي برد. در عين حال، به زباني كه به گمان پسران امريكايي، “تركيبي از فرانسه و انگليسي گانگسترهاي هاليوودي” بود، چيزي مي گفت. پسران گمان كردند كه گوشه اي از نيمكتي را كه كنار درخت قرار داشت مي خواهد. لاجرم نزديك تر به هم نشستند و جايي براي تازه وارد باز كردند. اما زود دريافتند كه او در طلب جايي در نيمكت نيست. خشگين بود چون گمان داشت “مردم بايد پيش پاي وليعهد ايران به پا خيزند”.

اما بچه ها اين رسم و رسوم را برنمي تابيدند. يكي به تمسخر خنده اي به لب آورد و آن ديگر به زخم زبان چيزي گفت. به هيبت سلطاني پهلوي برخورد. به نرديك ترين پسر درآوريخت و از قضا او جواني امريكايي به نام چارلي چايلزد (CHARLIE CHILDS) بود. پهلوي گريبان چارلي را گرفته بود.” ديري نپائيد كه وليعهد به نفس نفس افتاده بود و چارلي بر سينه سلطاني نشسته بود و صورت سلطنتي را به ضربات مشت بسته بود. لحظاتي طول كشيد تا دو طرف را از هم جدا كردند. “موي سياهش در گوشه اي از چهره بر ابرو افتاده بود و در گوشه ديگر، صورتش خراش ديده بود و پيراهنش پاره بود. به آرامي بر پا خاست، و حركت بعدي اش به اندازه حركات پيشين اش هم كلاسي هايش را تعجب زده كرد. لبخندي زد و آنگاه با چارلي به گرمي دوبار دست داد و به محبت دستي بر پشتش كشيد. پهلوي گربه را دم حجله نكشته بود، اما از همان لحظه جايي محبوب و مطلوب در ميان دانش آموزان ديگر پيدا كرد.از آن زمان به بعد او را بسان شاگرد مثل شاگردان ديگر مي دانستند. در واقع هر دو روي سكه شخصيت شاه، يعني هم سويه هملت مردد و مضطربش  و هم سويه هرود خودکامه اش، در اين رخداد به ظاهر بي اهميت مشهود بود.

در سال 1935، معاون كنسول انگليس در شهر برن به لاروزه سفر كرد تا از چند و چون تحصيلات وليعهد ايران خبردار شود. گزارشي كه از آن ديدار تدارك ديده چهره اي گويا از محمدرضاي جوان عرضه مي كند. مي گويد “او بلند و خوش اندام است و از ظرافت هاي مينياتورمانند ايرانيان در او نشاني نيست”. در رشته هاي مختلف ورزشي سخت توانا است. به خصوص در فوتبال بازيگري برجسته است. در واقع بهترين فوتباليست لاروزه است. علاوه بر فوتبال كه بي شك ورزش محبوبش بود، شاه اسكي هم مي كرد. ماشين راني هم از ورزش هاي مطلوبش بود. همه عمر به سرعت – چه در ماشين، چه در اسكي و چه در قايق سواري – دلبستگي هاي تمام داشت.

كنسول انگليس در ادامه گزارشش مي گويد وليعهد “سخت تيزهوش” و “كوشا” است و جايزه بهترين دانش آموز را دست كم يك سال برنده شد. مي گويد “وليعهد را هم كلاسي هايش مثل شاگردي معمولي مي دانند و حتي گاه به او” تو” می گویند (Tutoyer) و تنها امتيازش بر شاگردان ديگر اين است كه اطاقي از آن خود دارد و هنگام غذا خوردن در صف نمي ايستد و با بچه هاي ديگر غذا نمي خورد. به روايت كنسول “وليعهد به نظر نزد هم كلاسي ها از محبوبيت برخوردار است و از آنجا كه هركدام از پسرها فرزند اشراف و سياستمداران بزرگ اند.. هيچ كدام امتيازات جزئي وليعهد را به دل نمي گيرند”.

اين گزارش كنسول انگليس از يك جهت ديگر نيز سخت پراهميت است. آنجا مي توان قاعدتاً نخستين اشاره به پديده اي را كه ارنست پرون نام داشت سراغ گرفت. پرون را به راحتي مي توان از جنجالي ترين شخصيت هاي زندگي شاه دانست. گرچه بسياري از ايرانيان پرون را جاسوس انگليس مي دانند، اما گزارش كنسول انگليس حكايت از واهمه انگليسي ها از اين دوستي نوپا دارد. كنسول او را “عجيب ترين مرد جوان” مي خواند. مي گويد شهروند سوئيس است و به ظاهر “راهنما، فيلسوف و دوست اصلي شاهزاده است ظاهراً در سوئيس چون ابر – نوكر (Super-Servant) شاهزاده عمل مي كرد”.

پرون فرزند يكي از كارگران مدرسه لاروزه بود.سنش ده سال از شاه بیشتر بود و اين تفاوت سن در زمان آغاز آشنايي شان عجيب تر مي نمود. در عين حال، هم جنس باز بود و نه در سوئيس، و نه بعدها در تهران تلاشي در پنهان كردن اين جنبه از سلوك و شخصيتش نمي كرد. بعلاوه به شعر و رمان علاقمند بود. شعر هم مي گفت قاعدتاً به راحتي مي توان تصور كرد كه در لاروزه، كه شاگردان همه از طبقات فرادست بودند و فرودستان را اغلب به ديده تحقير مي نگريستند و بعلاوه، به اقتضاي فرهنگ حاكم آن زمان، كه هم جنس بازان را تمسخر و تخفیف مي كردند، روزگار بر كسي چون پرون سخت مي گذشت. كنسول انگليس در وصف پرون مي گويد: “آدم عجيبي است… اغلب مثل دلقك يك كمدي موزيكال لباس مي پوشيد و در عين حال كف بين هم هست و با نگاهي به كف دست دوستانش، شگفت انگيزترين مطالب را، به خصوص در مورد زندگي جنسي آنها به زبان مي آورد”. به همين خاطر پرون پيوسته مورد طعن و ضرب شاگردان مدرسه بود و حتي مي گويند در يكي از مواردي كه پرون تحت ضرب و شتم كلامي و جسماني بود، محمدرضاي جوان به دفاعش آمد و از آن پس او را در كنف حمايت خود قرار داد.

زير نظر پرون بود كه محمدرضاي جوان در آن سالها به شعر فرانسوي دلبستگي پيدا كرد. در لاروزه هر شب پرون به اطاق وليعهد مي رفت و برايش شعر يا رمان مي خواند. شاه بعدها ادعا كرد كه در اين دوران ازشاعران محبوبش يكي هم بودلر بود. براي حدود بيست سال پرون كه سخت منفور بسياري از درباريان به خصوص ملكه ثريا بود، نزديك ترين يار و ياور شاه شد. به خصوص ملکه ثریا بود ، دوست نزدیک ویار ویاور شاه شد.درآغاز معلوم نبود که ایا ولیعهد جرات خواهد کرد دوست تازه یاب خود را که در عین حال نخستین دوستی بود که  خود برگزیده بود با خود به ایران باز گرداند. قاعدتا حدس می توان زد  رضاشاه که می خواست به پسزش” تعلیماتی مردانه” بدهد و همواره مترصد یافتن و اصلاح هرگونه رفتار غیر مردانه در اوبود، این واقعییت را خوش نمی داشت که ولیعهد با مردی که ده سال از او مسنتر و اشکارا همجنس باز بودبه ایران  باز گردد.خشم رضاشاه را حتی ولیعهد ،که سخت محبوب پدر بود،برنمی تابید  شاه بر ان بود که ایران را از دور باطل فقر و عقب ماندگی را رهاند. او تجدد خواه بود،اما راهی کژ و نادرست را برای رسیدن به تجدد را برگزیده بود. مملکت را از لحاظ بافت و روبنای اقتصادی نوسازی کرد.در عرصه هنر ازمایشی ترین شکلهای هنری را تحمل و حتی ترویج می کرد. گمان داشت که اذهان مشوب را می توان به مدد رفاه و رونق اقتصادی مطیع ومنقاد کرد.برای کشاورزان ایران مهری خاص به دل داشت ،انگار حال و هوای روزانه اش به وضع هوا باز بسته بود.باران لبخند بر لبانش می اورد وآفتاب به نشان خشکسالی محتمل،مضطربش می نمود. با تاکید وقفه ناپذیر و یک دنده بر روایت خاص خود از تجدد راه را برای انقلابی هموار کرد که رهبرش تجدد ستیز بود  و سودای ایجاد حکومتی مذهبی و مستبد ومنزوی از جهان در سر داشت .

در یک کلام شاه  یکی از شخصییتهای شکست خورده ،اماکلیدی زمان  بود.مردی بود که کشوررا به قول  شکسپییر “نه بخردانه،اما سخت دوست می داشت”” not wisely but too well”  (شکسپیر،اتللو)

دکتر عباس میلانی: استاد علوم سیاسی و رییس بخش ایران شناسی دانشگاه استانفورد

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید

    تعداد نظرات منتشر شده: 5
    1. نویسنده :حمید

      سایت کامل و خوبی دارین.

    1. نویسنده :قشنگ

      زحمت زیادی کشیدین. سایت خوبی دارین. موفق باشین.

    1. نویسنده :محترم

      همیشه هم این شخصیت بسان سرنوشت سخنرانی عباس میلانی صحیح نیست…:-)

    1. نویسنده :باران

      آقای صبای عزیز سایت خوبی دارید. موفق باشید.

    1. نویسنده :شاهین

      تمام مطالب تاریخی را خوندم برام مفید بود و جالب.