به گزارش مجله اجتماعی پایگاه RSS ؛ اجتماع > اجتماعی – ابوالفضل محمدی:یادم میآید که در روزهای اولیه سربازی که نگهبان بودم، برای گرفتن امضای خروج وارد ساختمان فرماندهی شدم. اتاق فرمانده را پيدا كردم اما در آن بسته بود. براي پيدا كردن فرمانده به اتاقي ديگر رفتم. يك ميز داخل اتاق بود كه پسري جوان و حدودا 25ساله […]
به گزارش مجله اجتماعی پایگاه RSS ؛
اجتماع > اجتماعی – ابوالفضل محمدی:
یادم میآید که در روزهای اولیه سربازی که نگهبان بودم، برای گرفتن امضای خروج وارد ساختمان فرماندهی شدم.
اتاق فرمانده را پيدا كردم اما در آن بسته بود. براي پيدا كردن فرمانده به اتاقي ديگر رفتم. يك ميز داخل اتاق بود كه پسري جوان و حدودا 25ساله با لباس شخصي و موها و محاسني مرتب و چهرهاي زيبا و مهربان پشت آن نشسته بود.به او سلام كردم، با مهرباني و گشادهرويي جوابم را داد. من از او سراغ فرمانده را گرفتم و او ضمن معرفي خودش گفت: «من عباس آسميه هستم و فرمانده شما در اتاق انتهاي سالن است». درحاليكه از رفتار فوقالعاده خوب و با وقار او متعجب بودم، خداحافظي كردم و از اتاق بيرون آمدم و فرمانده را پيدا كردم و امضا را گرفتم… .
هرچه زمان ميگذشت بيشتر توجهم به عباس جلب ميشد. او واقعا با بقيه افراد توي پادگان فرق داشت. بسيار سنجيده و حسابشده رفتار ميكرد و سعي ميكرد حق كسي را ضايع نكند؛ مثلا وقتي كه شبها بهعنوان افسر جانشين در پادگان ميماند، موقع شام به آشپزخانه ميرفت و از كيفيت غذاي سربازها سؤال ميكرد و در گزارش شب مينوشت.
روز سرباز بود و قرار بود سربازها در مراسم انتخاب سرباز نمونه شركت كنند، بايد براي يك ساعت چند نفر از نيروهاي رسمي در بالاي برجكها به جاي سربازها ميماندند تا همه سربازها در مراسم حاضر باشند. در طول 2 سالي كه در پادگان بودم، ديدم كه عباس آسميه هر بار داوطلب ميشود كه به بالاي برجك برود و هربار هم سختترين برجك را از نظر موقعيت انتخاب ميكند.
يك بار كه داشت از بالاي برجك برميگشت، وقتي به جلوي در اتاقش رسيد يكي از همكارانش به او گفت: «بالاي برجك چطور بود عباس آقا؟!» عباس گفت: «خوب است آدم بعضي وقتها از پشت اين ميزها بيرون بيايد و ببيند كه آن طرف هم چه خبر است. مخصوصا بالاي برجك نگهباني خوب ميشود خيلي از مسائل را فهميد…». من بعد از مدتي شدم سرباز فرماندهي پادگان و فرصتي شد تا بيشتر عباس آسميه را بشناسم.
او به سربازها احترام ويژهاي ميگذاشت. آنها را با پسوند «جان» يا پيشوند «آقا» صدا ميكرد. در كار ديگران دخالت بيجا نميكرد و بهدنبال بدنام كردن اين و آن نبود. من در طول مدتي كه آنجا بودم عصبانيت وي را نديدم.روزها گذشت و من بيشتر به عباس آسميه علاقهمند شدم. روز پايان خدمت من رسيد و با پادگان تسويه كردم. از عباس آسميه خداحافظي كردم و به خانه آمدم.
بعد از مدتي احساس دلتنگي كردم و دلم خواست كه عباس را ببينم. از خانه بيرون آمدم و به سمت پادگان رفتم. اما وقتي به پادگان رسيدم ديدم كه يك تابلوي بزرگ جلوي دژباني پادگان است كه عكس عباس آسميه روي آن است و زيرش نوشته: «شهيد مدافع حرم عباس آسميه»، واقعا كه شهادت نصيب هركسي نميشود.اي كاش تو را زودتر شناخته بودم عباسجان… .
Let’s block ads! (Why?)
RSS
اگر خبر یا گزارشی دارید از بخش خبریار RSS برای ما ارسال نمایید.
قوانین خبریار RSS
- لطفا در ارسال اخبار و تصاویر و گزارش های خود قوانین و مقرارت را رعایت فرمایید.
- از ارسال مطالب خلاف عفت عمومی یا تصاویر موهون اکیدا خودداری فرمایید.
- در صورت مشاهده تخلف پس از تذکر ، حساب کاربری موردنظر بلافاصله حذف می گردد.