عروسي شغال نويسنده محمد رضاييراد كارگردان: آروند دشت آراي آدمها: مرد مرتيكه زن زنيكه صحنه: اتاقي در يك خانه اشرافي قديمي، با وسايل آنتيك، مبلهاي مخمل اما زهوار در رفته، فرشهاي دست بافت اما مندرس، و ديواري با طاق ضربي و رف اما با گچهاي فرو ريخته و نمور. كه اما بر آن تابلوهاي مينياتور، […]
عروسي شغال
نويسنده محمد رضاييراد
كارگردان: آروند دشت آراي
آدمها:
مرد
مرتيكه
زن
زنيكه
صحنه: |
اتاقي در يك خانه اشرافي قديمي، با وسايل آنتيك، مبلهاي مخمل اما زهوار در رفته، فرشهاي دست بافت اما مندرس، و ديواري با طاق ضربي و رف اما با گچهاي فرو ريخته و نمور. كه اما بر آن تابلوهاي مينياتور، شمشير و وسايل عتيقه ديگر آويخته شده در اتاق به همين سياق خرت و پرتهاي ديگري چون گرامافون بلندگودار، راديوي آندريا، دو لابچه و… نامنظم و درب و داغن به چشم ميخورند. ************* |
|
مرد و مرتيكه در اتاق هستند. مرتيكه با بيحالي روي مبلي لميده بود و مرد با دل نگراني قدم ميزند آنان در هين مكالمه شان چندان لازم نيست به هم بنگرند. |
مرد: |
(به ساعت خود مينگرد) چقدر دير كرده، نكنه نياد! |
مرتيكه: |
( به ساعت مينگرد) چقدر دلواپسي، نه مطمئن باش كه ميآد. |
مرد: |
بله ميآد، خودش گفته كه ميآد (به سمت پنجره ميرود) حتماً ميآد. |
مرتيكه: |
(خود را باد ميزند) اوف… چقدر هوا گرمه! |
مرد: |
به سمت ميز ميرود و وسايل پذيرايي را وارسي ميكند) اميدوارم همه چيز به خوبي پيش بره نه سيخ بسوزه نه كباب |
مرتيكه: |
بوي سوختن از الان داره ميآد (خود را جابجا ميكند) من كه باور نميكنم همه چيز خوب پيش بره |
مرد: |
چرا نره. ما توي تلفن همه توافقها را كرديم. اون به ما اطمينان داد كه نسبت به اين مسئله حسن نظر داره و ميخواد همه چيز به خوبي و خوشي تموم بشه |
مرتيكه: |
حالا اومديم و سوءنظر داشت. اون وقت چي؟ |
مرد: |
(به فكر ميرود) اون گفت نفع من رو هم در نظر ميگيرد… اون ميدونه كه من اينجا حق آب و گل دارم… نهنه امكان نداره سوء نظر داشته باشد. اين حرفها رو بذار كنار. |
مرتيكه: |
هه … باشه ميذارم كنار |
مرد: |
(به سمت دولابچه رفته، درب آب را ميگشايد) خب همه مدارك روهم اينجا گذاشتم. بنچاق، اسناد، سند منگولهدار و… |
مرتيكه: |
(برخاسته نگاهي سرسري به اسناد ميافكند) بلكه همه چيز آماده است. سند و بنچاق و غيره جز اين كه من هنوز باور نميكنم كه اون كفتار ماده… |
مرد: |
اون خيلي ملايم با من حرف زد(در دولابچه را ميبندد) گفت كه دلش براي اين جا تنگ شده |
مرتيكه: |
همه … چرت و چولا… |
مرد: |
گفت… گفت بعد از اين همه سال، علاقمنده كه من رو ببينه |
مرتيكه: |
غلط كرده. اصلاً چرا اون بايد علاقهاي به ديدن تو داشته باشد. |
مرد: |
(با احساسي مهآلود) من همبازي كودكيش بودم(خود را در آيينه ورانداز ميكند و دستي به موهاي جوگندمي خود ميكشد) اگر چه الان… |
مرتيكه: |
عجب… و حالا اون بعد از اين همه سال زندگي توي كافرستون فقط به عشق همبازي كودكيش برگشته. صحيح |
مرد: |
(با خود) به عشق(به خود ميآيد) نه. نه به خاطر اين… ولي به هر حال اينجا هم بخشي از خاطرات اونه. |
مرتيكه: |
خاك بر سرت. تو هنوز بدبخت شي. |
مرد: |
من؟ من نه نه… ما فقط همبازي بوديم. بعد هم يك رابطه دوستانه و سالم. به هم احترام ميذاشتيم. |
مرتيكه: |
(بيتوجه) بدبخت او برگشته املاكشو بفروشه و بعد هم آفي درزن(*) شما هم بعدش لطفاً هري… خوش اومدي جناب سرايدارزاده… فكر كردي اون حرفهاي جووني… لابد … لااله الااله… |
مرد: |
ولي اون به من اطمينان داد كه جبران اين سالها رو ميكنه، حقوق من رو به رسميت ميشناسه. |
مرتيكه: |
حرفهاي مفت. خواهيم ديد (صداي زنگ در ميآيد) به زودي خواهيم ديد. |
مرد: |
آه اومد… نگفتم ميآد( به سمت آيفون ميرود و گوشي را بر ميدارد. مرتيكه هم خود را به گوشي نزديك ميكند) بله؟ … بله بله بفرماييد(دكمه را فشار ميدهد) تشريف بياريد تو. مرتيكه با ولنگاري به سمت پنجره رفته و به آن تيكه ميدهد مرد با تشويش و انتظار قدم ميزند. لحظهاي برگشته نگاه مضطربي به مرتيكه مياندازد، و يك پوزخندي ميزند. چند تقه به در ميخورد. |
مرد: |
بله بفرمائيد تو… در به يك بار باز ميشود و زنيكه به داخل سرك ميكشد. با بدگماني نگاهي به اتاق مياندازد. مرتيكه پقي زير لب ميخندد. زنيكه كنار ميرود، و زن با اشتياق پا به درون مينهد و با هيجان به اتاق مينگرد. |
زن: |
خدايا… نه درست همون طوره كه فكرش ميكردم. خداي من چقدر خوابش رو ميديدم |
مرد: |
خيرمقدم عرض ميكنم سركار خانم |
زن: |
(مرد را ميبيند) آخ ببخشيد… سلام… حالتون چطوره؟ |
مرد: |
به لطف شما. حال سركار چطوره؟ |
زن: |
خوب… هيچوقت اين قدر خوب نبودم. شما چقدر جا افتاده شدين. موهاتون… |
مرد: |
چه كنيم ديگه پير شديم. زنيكه با بياعتنايي در اتاق قدم ميزند متوجه مرتيكه ميشود كه با تمسخر به او مينگرد. |
زنيكه: |
(با بدگماني) شما هم اينجا هستيد؟ |
مرتيكه: |
در خدمتگزاري حاضرم زنيكه پشت چشمي نازك كرده، دور ميشود |
مرد: |
خيلي مشرف كرديد. چرا نمينشينيد؟ |
زن: |
نه، بذاريد خوب اين جا رو تماشا كنم… آه خونه كودكيها مرد گرامافون را به كار مياندازد، تصنيفي پخش ميشود. زن از احساس خوشي لبريز ميشود. چشمانش را ميبندد. |
زن: |
مثل يه رؤياست. به نظرم اومد كه قبلاً همه اين لحظه رو ديدم. |
مرتيكه: |
(پوزه خندي ميزند) چه رمانتيك |
زن: |
(چشم ميگشايد) دلم ميخواست ميبوسيدمتون (مرد با شرمندگي به مرتيكه مينگرد) |
مرتيكه: |
اوه |
زنيكه: |
اهيم |
زن: |
البته مثل يه خواهد گرمافون گير ميكند و يك تكه از تصنيف كه ميتواند “اي واي حبيبم” باشد به طرز مضحكي چندين بار تكرار ميشود. |
زنيكه: |
خفه كن اين انكراالاحسوات رو بابا(در گوش زن) تو هم يخورده خودت رو جمع و جور كن. مرد گرامافون را خاموش ميكند و زن به خود ميآيد. |
زن: |
مثل اين كه خيلي فيلمي شد(روي مبل مينشيند) البته تقصير شماست. اين اين موسيقي خاطرهانگيز و اين اتاق…حتي دست به تركيبش نزديد. |
مرد: |
اين جا متعلق به شماست |
مردتيكه: |
و البته كمي هم به ما |
زن: |
خواهشم ميكنم |
مرد: |
باور كنيد |
زنيكه: |
تعارفهاي تيكه پاره |
زن: |
تعارف نكيند. شما بوديد كه توي همه اين سالها اين خونه رو نگه داشتيد. |
زنيكه: |
(اتاق را ورانداز ميكند) البته نه خيلي خوب. ميشديه دستي به سر و گوش اين جا كشيد |
مرتيكه: |
بايد ممنون باشن كه دست بهش نزديم. و گرنه ميتونستيم اين همه خرت و پرتها رو چپو كنيم. |
مرد: |
(مرد بر ميخيزد) بذاريد براتون چايي بيارم |
زن: |
زحمت نكشيد مرد پس از چند لحظه چاي ميآورد. |
زن: |
حسابي مزاحم شديم |
زنيكه: |
(آرام) انگار يادت رفتهها |
مرد: |
اين جا خونه خودتونه |
زنيكه: |
البته |
زن: |
خب تعريف كنيد. از اين سالها… واي راستي درباره پدر و مادرتون خيلي متأسفم ببخشيد. بعد از اين همه سال دارم اين رو ميگم. |
زنيكه: |
خب خبر نداشت ديگه لابد |
زن: |
من خبر نداشتم |
مرد: |
خواهش ميكنم |
مرتيكه: |
واقعاً خبر نداشت يعني؟ |
زن: |
اين جا اين خبر رو شنيدم. گلآقا مرد نازنيني بود، گلخانم هم يه پارچه جواهر بود. |
زنيكه: |
جواهر بدلي. اميداورم كه باور كنه |
مرد: |
راحت شدن. اين اواخر ديگه خيلي عذاب ميكشيدن |
زن: |
دنياست ديگه چه ميشه كرد. براي همه پيش ميآد. به اونها كه فكر ميكنم ياد پدر مادر بيچاره خودم ميافتم. |
مرد: |
خدا رحمتشون كنه |
مرتيكه: |
خدا رحمتشون كنه كه ما را انداختن تو هچل حمالها، و گرنه اگه… |
زن: |
به من بگيد اونها چه طور مردن؟ |
مرد: |
آروم و بيدغدغه |
مرتيكه: |
ميتونست لحظههاي آخر بياد سربالين شون |
زن: |
هيج وقت خودم را نميبخشم |
زنيكه: |
براي چي؟ خب نشد ديگه؟ |
مرد: |
من براتون تلگراف تسليت فرستادم. احتمالاً به دستتون نرسيد. رسيد؟ |
مرتيكه: |
معلوم كه رسيد. ولي دريغ از دو كلمه جواب. |
زن: |
(اشك خود را پاك ميكند) تلگراف؟ كي؟ |
مرد: |
بعد از فوتشون |
زنيكه: |
همون دو خطي رو ميگه، با اون دو بيتي پرسوز و گداز |
زن: |
نه به دستم نرسيد |
مرتيكه: |
هه |
زن: |
خب از اين بگذريم. صحبت مردهها رو نكنيم. از خودتون بگين. چه كار ميكنين؟ به چي مشغولين… انگار مادر گفته بود كه شما مهندس مكانيك شدين؟ |
مرد: |
بله |
زن: |
آفرين… واقعاً آفرين |
زنيكه: |
مكانيك كه آفرين نداره. آدم كفرش در ميآد. بچه گلآقا بياد مهندس بشه… گه بگيره اينجا رو… |
زن: |
خب الان كجا كار ميكنين؟ |
مرد: |
جايي كار نميكنم. |
زنيكه: |
وا مگه ميشه. |
زن: |
بعد اون وقت چكار ميكنين؟ |
زنيكه: |
خرجش از كجا درميآد |
مرتيكه: |
فضوليها شروع شد |
مرد: |
روي يك دستگاه كار ميكنم. سه ساله روش كار كردم. دستگاه تبديل آب شور |
زن: |
خب چه كار ميكنه اين دستگاهتون؟ |
مرد: |
با اين دستگاه ميشه آب شور دريارو به آب شيرين تبديل كرد |
زن: |
راست ميگه؟ چه جالب؟ |
زنيكه: |
حالا شيرين بشه كه مثلاً چه بشه؟ |
مرتيكه: |
(عصباني) كه با اون بري خودت رو طهارت بگيري… هر چي نميخوام يه چيزي بگمها… (زنيكه نگاه تيزي به مرتيكه ميافكند و مرتيكه با نگاه دشنامي ميدهد) |
مرد: |
توي بحران بيآبي. اين دستگاه ميتونه خيلي مفيد باشه |
زن: |
بله… درسته(موبايل زنگ ميزند) ببخشيد (موبايل را به گوش ميبرد) بله… سلام عزيزم… قربون تو من برم… آره عزيزم… نه عزيزم… زنيكه در اتاق قدم ميزند، چشمش به دو لابچه افتاده، در آن را ميگشايد و مدارك را وارسي ميكند. در اين مدت مرتيكه نيز به آرامي. خود را از پشت به زن نزديك كرده. گوش خود را به موبايل ميچسباند. |
زن: |
نه فدات بشم… نميتونم آخه بعد از ظهر وقت گرفتم… پيش فري بندانداز… با فر ششماهه. |
مرتيكه: |
آخ من بميرم(زن نيم نگاهي به او افكنده از او دور ميشود) |
زن: |
باشه عزيزم، ميبينمت… قربانت خداحافظ (موبايل را قطع ميكند) ببخشيد. از دوستان دوره دبيرستانه… شايد بشناسيدش، اكرم، اكي… زياد اين جا مياومد. |
مرد: |
بله اكي خانم… دم بازار مينشستن |
زن: |
آفرين… راستي، شما از كجا ميدونين |
زنيكه: |
حتماً گلوش پيشش گير كرده بود. |
زن: |
راستش رو بگيد |
مرد: |
خب همين طوري |
زنيكه: |
هه، همين طوري… اين گفت و من هم باور كردم |
زن: |
بايد باور كنم |
مرد: |
يادتون نيست؟ يه بار دير وقت شده بود. تنها بود او ميترسيد رسوندمشون خونه |
مرتيكه: |
همون دفعهاي كه با بيژن جوناينا رفته بودين در بند فالوده خوردين، تا ديروقت. |
زن: |
آره آره راست ميگيد. تا ديروقت خونه ما بود. داشتيم درس ميخونديم |
مرتيكه: |
آره درس عشق و حال |
زن: |
حتي درسش يادمه. مثلثات بود، امتحان داشتيم. يادش بخير شبهاي امتحان با بچهها روايوون مينشستيم و درس ميخونديم |
زنيكه: |
و لابد حضرت آقا از پشت شمشادها ديد ميزدن |
مرد: |
بله خانم. درسته |
زنيكه: |
نگفتم. |
زن: |
(به ياد گذشته ميافتد) دوران مدرسه… اون شور و حال… اون عشقها |
زنيكه: |
(سرفه هشدار دهندهاي ميكند) اهيم |
زن: |
(به خود ميآيد) كجا بوديم؟ |
مرد: |
كجا بوديم |
زنيكه: |
دستگاه آب شور كن |
مرتيكه: |
دستگاه تبديل آب شور |
زنيكه: |
حالا… |
زن: |
همون |
مرد: |
دارم روش كار ميكنم… سه ساله… البته الان شش ماهه كه خوابيده |
زن: |
ا. چرا؟ |
مرد: |
براي تكميلش پول ميخواد |
زن: |
آخي … حيووني |
زنيكه: |
بايد مواظب باشي تيغمون نزنه |
مرد: |
تا مرحله تقطير سه رسيده بودم، ولي… |
زن: |
تقطير چي؟ |
مرد: |
مرحله سوم. نگاه كنين… ابتدا آب شور دريارو وارد تشتكهاي مرحله اول ميكنيم. |
مرتيكه: |
اين چه ميفهمه آخه بابا |
مرد: |
(در حين توضيح با حركات خود ميكوشد اين فرايند را نشان دهد) در اين مرحله عاملهاي شيميايي به آب افزوده ميشن. عاملهاي شيميايي اين مرحله عبارتند از سولفات. |
مرتيكه: |
حالا… |
مرد: |
بله. بعد از اين مرحله، پس از آماده شدن محيط شيميايي مناسب، آب شور از طريق لولههاي رنگ نگهدارنده (موبايل زن زنگ ميزند) |
زن: |
ا، ببخشيد (موبايل را به گوش ميبرد) |
زنيكه: |
سرم رفت، چقدر ور زد |
زن: |
بله… بفرماييد… نه عزيزم اين موبايل واگذار شده… بله… نخير از ايشون اطلاعي ندارم… خواهشم ميكنم (موبايل را قطع ميكند) ببخشيد |
مرد: |
خب رسيده بوديم تا لولههاي نگه دارنده… تا اينجاش رو خوب فهميديد |
زنيكه: |
واي خدايا |
زن: |
ا… من كه اين طوري هيچي نميفهمم… بايد يه بار با حوصله كامل برام توضيحش بديد. اصلاً ببريد و اين دستگاه بينظير رو نشونم بديد |
مرد: |
بله حتماً… البته دفعه ديگه كه تشريف آوريد اين جا نشونتون ميدم |
مرتيكه: |
البته ديگه نميآد |
زنيكه: |
ببينم گفت اين جا؟ |
زن: |
مگه همين جاست؟ |
مرد: |
توي انباريه |
زنيكه: |
توي انباريه؟ پس همه جا تصاحب شده |
زن: |
پس انباري شده كارگاه كيمياگري شما |
مرد: |
اين كار كمتر از كيماگري نيست، يه زماني آب شيرين ارزشمندتر از طلا ميشه |
مرتيكه: |
كه البته اين الاغها قدرش رو نميدونن… په |
زن: |
بله شما دانشمند برجستهاي هستين |
زنيكه: |
كه آب شيرين درست ميكنه، اگه اينطوره پس شير آب هم پروفسوره |
مرد: |
من دانشمند نيستم، ولي شما اهميت اين كار رو ميفهميد؟ |
مرتيكه: |
نميفهمه |
زن: |
كاملاً |
مرتيكه: |
نگفتم |
مرد: |
ميدونستم |
زن: |
خوشحالم |
مرد: |
از چي؟ |
زن: |
از اين كه شما آدم موفقي هستيد |
مرد: |
واقعاً هستم؟ |
زن: |
البته |
مرتيكه: |
البته كه نيستي |
زنيكه: |
موافقم |
مرد: |
همش من حرف زدم… حالا شما بگيد… اين سالها توي خارج چه ميكرديد؟ |
زن: |
اي بوديم ديگه، مثل همه |
مرد: |
باز بر ميگرديد؟ |
زن: |
احتمالاً |
زنيكه: |
هيچم معلوم نيست |
مرد: |
اون جا به چه كاري مشغول بوديد. تحصيل نكرديد؟ |
زنيكه: |
مگه اين فضوله… اه حالم به هم خورد |
مرتيكه: |
اون كه به زور ديپلمش رو گرفت. حرفها ميزني تو همها |
زن: |
تحصيل؟… اي كم و بيش، بيشتر مشغول بيزنس بودم |
مرد: |
خب خيلي خوبه… يادمه شوهرتون اين جا توي كار پخش مواد غذايي بود |
مرتيكه: |
مرتيكه بقال |
زن: |
بعدها ازش جدا شم |
مرد: |
جداً… شما كه دوستش داشتين! |
مرتيكه: |
تو باور ميكني؟ |
زن: |
اون جا فهميدم كه اون فقط به خاطر پول آقاجون و به خاطر اين كه بياد خارج با من ازدواج كرده |
مرد: |
عجب مرتيكهاي |
زنيكه: |
البته اون خرناس كشيدن موقع خوابش رو چرا نميگي |
زن: |
من رو درك نميكرد |
زنيكه: |
تنش هم بوي گند عرق ميداد. پيف پيف |
زن: |
اون با پول آقا جون ازدواج كرده بود. نه با من |
زنيكه: |
عادت بدي هم داشت بعد از غذا بايد سه بار آروق ميزند نسناس… صبحها هم كه توي دستشوئي صداش گوش عالم رو كرد ميكرد. مرتيكه گوزو |
زن: |
به همين دليل فكر كردم بهتره خيلي آروم از هم جدا بشيم |
زنيكه: |
بايه تيپا انداختمش بيرون مرتيكه دبنگ رو.(انگار به مرد دشنام ميدهد) گمشو لاشخور كثافت |
مرد: |
متأسفم |
مرتيكه: |
بيخود كردي متأسفي |
زنيكه: |
آه آه اين كفتار رو باش. چه موس موس ميكنه |
زن: |
بعدها با آندره ازدواج كردم. اون يه تاجر فرش بود( به فرش اشاره ميكند) راستي اين فرش رونديده بودم |
زنيكه: |
به نظر آنتيك ميآد |
مرتيكه: |
پس بگو چرا آقاجونش همه فرشهاي اينجا رو فرستاد اونور… |
زن: |
فرشهاي اين جا الان توي موزه لووره |
زنيكه: |
چقدر هم مفت خريدن |
مرد: |
با اون خوشبت هستيد؟ |
زن: |
آندره يك پارچه جواهر بود |
زنيكه: |
كه سينهاش خس خس ميكرد. په. عجب جواهري |
مرد: |
خوشحالم |
زنيكه: |
وا… |
زن: |
اون پارسال مرد(اشكهاي خود را پاك ميكند) سرطان داشت |
مرد: |
اوه متأسفم |
مرتيكه: |
پس سركار خانم الان بيوه تشريف دارن بالاخره… اهيم |
زن: |
وقتي مرد همه چيزش را براي من گذاشت |
زنيكه: |
با سفتهها و قرضها |
مرد: |
ببخشيد كه موجب ناراحتي شما شدم |
زن: |
مهم نيست كمي سكوت حاكم ميشود مرد و زن دنبال مفري براي وارد شدن به موضوع اصلي بحث هستند. مرتيكه عصبي با پا روي زمين ضرب گرفته و زنيكه بدون تحمل قدم ميزند مرد و زن لحظهاي، هم زمان ميخواهند چيزي بگويند، اما تنها به خندهاي اكتفا ميكنند و بازخاموش ميشوند. |
مرتيكه: |
بابا حرف اصلي تون رو بگين ديگه |
زنيكه: |
اه چقدر فس فس ميكنن. حالم به هم خورد |
مرد: |
(سرفهاي ميكند) اهم… |
زن: |
بله… |
مرد: |
عرض به خدمتتون… |
زن: |
راستش… |
مرد: |
چيزي ميخواستيد بگيد… |
زن: |
نه شما بفرمائيد |
زنيكه: |
جونم بالا اومد |
مرتيكه: |
دلم سياه شد |
زن: |
راستش ميدونيد. گفتن اين حرف بخورده برام مشكله… يعني اين جا جلوي شما مشكله |
مرتيكه: |
آها جونت بالا بياد |
زن: |
توي تلفن و توي اون نامه يه شمهاي رو براتون نوشتم |
مرد: |
متوجهم |
زنيكه: |
(با كنايه) حواسش سرجاست |
زن: |
واله ميدنيد كه بعد از فوت آقاجون و مادرجون، وكيل من توي اين جا. اون خونه شمرون رو كه اونها توش زندگي ميكردن فروخت. بعدش راسته سپهسالار و بعد هم باغ كرج و باغچه دربندرو. |
مرد: |
بله |
مرتيكه: |
در جريان هستم |
زن: |
البته من به او گفتم كه كاري به اين خونه نداشته باشد. بذاره خودم بيام تا شخصاً با شما صحبت كنم |
مرد: |
لطف كردين |
مرتيكه: |
بيخود لطف كرده ما اين جا حق آب و گل داريم. از همين الان بهش بگو طبق قانون ميتوني تقاضا عسر و حرجبدي. خلاص |
زن: |
من ميدونم كه شما همه اين سالها از اين خونه بزرگ محافظت كرديد. اول گلآقا و گل خانم مرحوم، بعد از اونها هم شما. همه اين سالها بدون چشم داشت اين جا زندگي كرديد. |
زنيكه: |
بگو بدون يه قرون اجاره. سادهاي ديگه |
مرتيكه: |
هر كي بود كلي پول سرايداري ميگرفت. خريم ديگه |
زن: |
همون قدر كه اين خونه براي من خاطره انگيزه لابد براي شما هم هست. |
مرد: |
واقعاً همين طوره. من با هر گوشه اين جا خاطره دارم |
زنيكه: |
بيخودداري |
مرد: |
يادتونه توي همين اتاق قايم باشك بازي ميكرديم. يه بار آقاجونتون اومد… |
مرتيكه: |
و يه جفت كشيده آبدار… |
زنيكه: |
واي باز هم خاطره گويي شروع شد |
زن: |
بله كاملاً يادمه، ولي الان موضوع چيز ديگهايه. به هر حال بايد وضعيت اين خونه روشن بشه. شما كه ميدونين من يه پام اين جاست، يه پام اونجا… در واقع بيشتر اون جا… و خودتون ميدونيد… داشتن يه خونه در اين جا برام فايدهاي نداره. |
مرد: |
خيليها دوست دارن وقتي برميگردن اين جا، يه جايي رو براي خودشون… |
زن: |
ميفهمم، ولي من همين الان هم توي هتل هستم |
مرد: |
پس مارو قابل ندونستين |
زن: |
خواهش ميكنم… به هر حال ميدونيد كه توي تجارت خوابوندن سرمايه يعني آتش زدن پول |
مرتيكه: |
در جريان هستم: بله… باقيش، برو سر اصل مطلب |
زن: |
من فكر ميكنم كه … كه… |
زنيكه: |
راحت حرفت روبزن |
مرتيكه: |
بگو خلاصمون كن ديگه |
زن: |
من فكر ميكردم كه مصحلت همه در اينه كه اين جا رو بفروشم. يعني اصلاً براي همين كار اومدم |
زنيكه: |
در واقع كار ديگهاي نداشتيم |
مرتيكه: |
(دمغ) چيش شش |
مرد: |
متشكرم |
زن: |
البته اگه بخواييد اينجا رو بخريد شما مقدمتريد |
مرد: |
لطف داريد |
مرتيكه: |
داره گه ميخوره(ادا درميآورد) شما مقدمتريد… با كدوم پول؟ |
زن: |
خودتون نظري نداريد |
مرد: |
والله چي بگم… من اين خونه رو… |
زن: |
بله خيلي دوست داريد. ميدونم… به خاطر همين گفتم شما در خريد خونه تقدم داريد. |
مرتيكه: |
خانم لطف فرمودن(به مرد) بابا حرف بزن ديگه قزميت |
مرد: |
بله… چشم… البته ميدونين كه … يعني از طريق وصيتنامه… ميدونيم كه مرحوم آقا… دو دانگ اين خونه را به مرحوم ابوي چيز كردن |
زن: |
چيز كردن؟ |
زنيكه: |
لابد… اماله كردن |
مرتيكه: |
نخير، بخشيدن |
زنيكه: |
غلط كردن |
مرد: |
تو بنچاق هم به دست خودشون تحرير كردن… البته همه ميدونن كه مرحوم آقاقول باغ كرج رو به گلآقا داده بود ولي به هر حال… خب ديگه… اجازه ميدين بنچاق رو بيارم خدمتتون (زن ساكت است. مرد بنچاق را ميآورد) اين جا… ملاحظه فرمودين؟ خط كه معرف حضورتون هست. |
زن: |
(با سردي) بله |
زنيكه: |
بايد يه كارشناس خط نظربده |
زن: |
خط كه شبيه خط خودشون هست |
زنيكه: |
ولي كو سند محضري؟ |
زن: |
سند محضري هم داده بودن به ابوي |
مرتيكه: |
شروع شد |
مرد: |
نه ولي، به هر حال توي وصيتنامه اومده. خط هم كه دادن |
زن: |
البته ما هنوز انحصار وراثت نداديم. ميدونيد كه اين موقعها ممكنه بيشتر از يكه وصيتنامه باشه |
مرتيكه: |
چاچول باز |
مرد: |
بله انحصار وراثت كه بايد داد. ولي فكر ميكنم به لحاظ قانوني… |
مرتيكه: |
ممكنه اين جوري بفهمن كه خط خود منه |
زن: |
بله من قانون رو ميدونم |
زنيكه: |
بزن توي سرش زر نزنه خاك بر سر ايكبيري. قانون به رخ ميكشه |
زن: |
ولي اين طوري خيال همه راحتتره |
مرتيكه: |
بگو قولش رو داده بود، ولي قبل از اينكه بنويسه سقط شد پيزوري |
مرد: |
شما چقدر روي اين خونه قيمت گذاشتين؟ |
زن: |
شصت و پنج ميليون صافي |
مرتيكه: |
غلط كاريها |
مرد: |
با كسر دو دانگ يا بدون اون؟ |
زنيكه: |
چه غلطها |
زن: |
بدون اون |
مرد: |
بله…(سكوت ميكنه) خب اگه بخواييم به تفكيك چهار دانگ و دو دانگ قيمتش را حساب كنيم چقدر ميشه؟ |
زن: |
(با سردي) من نميدونم |
مرتيكه: |
اين اگه حساب كتاب بلد بود كه هر سال جبر و مثلثاتش رو تجديد نميشد. |
مرد: |
اجازه بديد اگه 65 ميليون رو تقسيم بر 6 كنيم. حالا شش تا صفرش هيچي. ميكنه به عبارتي… بله… بله ميكنه هر دانگ 10 ميليون و 833 هزار و 33 مميز 33. حالا اين ضرب بر 2 ميشه… بله… بله… اين جا 2 … اون جا ده ما بر يك … بله ميشه 21 ميليون و 666 هزار و 666 مميز 67؟ (كمي فكر ميكند) بله ديگر درسته از اون ور اگه مقدار اول رو… چقدر بود؟ 33/10833033، اگه اين مقدار رو ضرب در 4 كنيم، ميشه چند (در ذهن خود محاسبه ميكند) چهل و ميليون سيصد و سي و سه مميز سي و سه نه سي و دو. حالا اگه اين دو تا رو جمع كنيم، ميشه شصت و چهار ميليون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه مميز نود و نه… بله ديگه اگه گردش كنيم ميشه صافي 65 ميليون. يعني طبق وصيتنامه سهم شما ميشه چل و سه ميليون و سيصد و سي و سه هزار و سيصد و سيه و سي و سه مميز سه و نه. و سهم من… البته ببخشيد! بيست و يك ميليون و ششصد و شش هزار و ششصد و شصت و شش مميز شصت و هفت تومن، يه چند ريالي هم باقي ميمونه كه اون براي من مهم نيست… بله. اين طوري… |
مرتيكه: |
خوشم اومد، به اين مگن جواب دندان شكن |
زنيكه: |
اي كفتار عجب آدم حسابگري (زن مات شده به مرد مينگرد) |
مرد: |
البته تا زماني كه وصيتنامه ديگهاي پيدانشه |
مرتيكه: |
كه ممكنه بشه |
زنيكه: |
البته كه ميشه |
زن: |
من… من… |
مرد: |
من اصلاً قدرت خريد او چهار دانگ رو ندارم… البته قراره يه وام تبصره 3 ده ميليوني به من تعلق بگيره |
زنيكه: |
پس پول هم داره… اوهوم |
مرد: |
اما با اون قرار دستگاه رو تموم كنم، البته حتي با اون هم قادر به خريد سهم شما نيستم |
مرتيكه: |
حالا شما مهرهت رو حركت بده، اهيم |
زنيكه: |
يعني منظورش اينه كه سهمش رو ما بخريم |
مرتيكه: |
خيلي روشن، البته در صورتي كه ما مبلغ 65 ميليون رو قبول داشته باشيم. بدم خدمتتون. |
زنيكه: |
خفه شو مرتيكه |
مرتيكه: |
بذار درتو |
زنيكه: |
(به زن) به حرفش گوش نده |
زن: |
بايد فكر كنم(به مرد) بايد فكر كنيم (زنيكه به سراغ زن و مرتيكه به سراغ مرد ميروند و در گوش هم پچپچ ميكنند. زن و زنيكه پچپچ كنان به جلوي صحنه ميرسند. |
زنيكه: |
اين هفت خط تر از اونيه كه فكرش رو ميكردم. عجب شغالي شده اين |
زن: |
بايد يه جور باهاش كنار اومد |
زنيكه: |
با اون؟ به ننه من غريبم بازيهاش نگاه نكن. اون صد تا مثل تو رو ميبره لب دريا آب شور ميريزه تو حلقشون، برشون ميگردونه. |
زن: |
شايد اون هم اين جا حقي داشته باشه |
زنيكه: |
واي خدا مردم. اون ميخواهد همه شو بالا بكشه (زن و زنيكه قدم زنان دور ميشوند. مرد و مرتيكه پچپچكنان به جلوي صحنه ميرسند) |
مرتيكه: |
ديدي چه نسناسيه؟ |
مرد: |
به هر حال چهار دانگ حق اونه |
مرتيكه: |
اون ميخواهد همه شو كفلمه كنه |
مرد: |
نه. من نميذارم (مرد و زن در برابر هم قرار ميگيرند) |
زن: |
يعني شما ميخواييد من سهم شما رو بخرم؟ درست فهميدم؟ |
مرد: |
من اصلاً اصراري به فروش اينجا ندارم |
مرتيكه: |
و گرنه بريم كجا علاف بشيم |
زن: |
خب من هم نميخوام. همه كودكي من اين جاست. توي اين اتاقها، پستوها، توي باغ، توي او انباري |
مرتيكه: |
اون كه مال قر و تمبيلكهاي جووني بود… بعد از ظهرها… آقا بيژن… |
زن: |
خدا شاهد من هم نميخوام. به اين ديوار نگاه كنيد |
زنيكه: |
چقدر كثيفه، گچش طبله كرد |
زن: |
همه تاريخ زندگي من اين جاست. اين شمشير(شمشير را از روي ديوار بر ميدارد) مال پدر آقابزرگ، سردار مفخمالدوله، سردار عباسميرزا. |
زنيكه: |
چه دسته طلاكاري شدهاي. چرا تا حالا يادم نبود |
زن: |
وقتي كه با كفار روس و تاتار جهاد ميكرد |
مرتيكه: |
زرشك |
زن: |
يا اين… اين كتاب(كتاب را ورق ميزند) شاهنامه |
زنيكه: |
عجب عتيقهاي |
زن: |
به به هم نستعليقي. به كتابت عمادالكتاب. مال خانم جون بود. وقتي شبهاي زمستون، زير كرسي براي ما نقل رستم و سهراب ميگفت. |
مرتيكه: |
په، اون موقع كه كرسي ور افتاده بود |
زن: |
(با بغض) جريده و فرودرو، سياوش گل بدن رو (اشك خود را پاك ميكند) فكر ميكنيد. دل كندن از اينها راحته. به خدا نيست. شما نميدوني من چه رنجي ميكشم. اينها هويت منه، من دروني منه. (همگي با تعجب به او مينگرند) |
زنيكه: |
كي رو ميگه؟ |
زن: |
اين مينياتور عكس خاتون، خاله مادر… توي جووني گم شد. مثل يه زن اثيري، يه فرشته فقط توي اين قاب خاتم باقي مونده. اون روح همه ماست. گاهي فكر ميكنم اون منم كه توي يه قاب گم شدم. كاش كسي پيدام كنه. |
مرتيكه: |
حالش خوب نيست بابا |
زنيكه: |
(مينياتور را برانداز ميكند) چه شنگرف اصلي |
زن: |
يا اين عصا. اين رو ديگه خودم ديدهام. مال آقا جون بود. آقا جون خودم پدرم |
مرتيكه: |
بله يادمه، خيلي سنگين بود |
مرد: |
خدا بيامرزدشون. مرد شريفي بودن |
مرتيكه: |
خيلي پفيوز بود |
زن: |
و مادر… |
مرد: |
چه زني… |
مرتيكه: |
فقط يخورده تهش باد ميداد |
زن: |
نه باور كنيد، من هم دوست ندارم اين خونه فروخته بشه |
زنيكه: |
مگه اينكه خيلي زود ردش كنيم، بره پي كارش. لفت دادن فايده نداره |
زن: |
من هم ميخوام اين جا باقي بمونه، نه اين كه يه ريقوي تازه به دوران رسيده پيدا بشده. اين جارو بكوبه مجتمع تجاري بزنه. |
زنيكه: |
نه. از سياستت خوشم اومد(موبايل زنگ ميزنه) اه باز سرخر |
زن: |
(موبايل را به گوش ميبرد) بله… بله… نه عزيزم گفتم كه وقت آرايشگاه دارم…(بيحوصله) نه هيچ خبري نيست. |
زنيكه: |
واي تو يكي ديگه خفه شو ديگه |
زن: |
باشه ميبينمت… خداحافظ(موبايل را قطع ميكند) داشتم چي ميگفتم… به در حال آندره يه پارچه جواهر بود |
مرتيكه: |
په هه |
زن: |
آها بله. خونه…(با خود) به كجا رسيده بودم |
زنيكه: |
هويت و اين شرو ورها |
زن: |
آره. خاطرات من اين جا موج ميزنه. يادتونه توي اين اتاق قايم باشك بازي ميكرديم. اون جا يه پستو بود. شما همش اون جا قايم ميشدين و من زود پيداتون ميكردم. |
مرد: |
ميخواستم زودتر پيدام كنين |
زن: |
براي چي؟ |
مرتيكه: |
براي حماقت |
مرد: |
دلم نمياومد زياد دنبالم بگرديد. از لاي در نگاهتون ميكردم |
زنيكه: |
مرتيكه هيز چشم چرون |
مرد: |
و ميديدم كه شما رو خودتون ميچرخين. الكي پشت صندلي رو نگاه ميكنين در حالي كه ميدونستين من كجام |
زن: |
بعد يه صدا از توي پستو مياومد |
مرد: |
عمداً سرفه ميكردم |
زن: |
شما خيلي خجالتي بودين… خجالت ميكشيدين از من ببرين |
مرتيكه: |
از خريت |
مرد: |
شما دختر ارباب بودين |
مرتيكه: |
ارباب الدنگ |
زن: |
دست بردارين. من هيچ وقت به شما به چشم يه رعيت نگاه نميكردم. شما هم بازي من بودين |
مرد: |
(با بغض) واقعاً بود؟ |
زن: |
البته كه بودين… همه چيز اين جا من رو به ياد اون موقع مياندازه. عجيبه هيچي فرق نكرده همه چيز همون طور مونده. |
مرد: |
من همه اينها رو به خاطر شما حفظ كردم |
زن: |
باور نميكنم |
مرد: |
باور كنيد |
زنيكه: |
مزخرف ميگه |
مرتيكه: |
خفه شو بذار حرفش رو بزنه |
زن: |
حرف بزنيد |
مرد: |
بعد از اين همه سال، هنوز براي من مشكله، هنوز انگار يه نوجوون هستم. |
زن: |
بگيد |
مرد: |
نميتونم |
زنيكه: |
جون بكن ديگه |
مرد: |
آخه خجالت ميكشم |
مرتيكه: |
گم شو از گل |
زن: |
بگيد. من ميخوام بشنوم |
مرد: |
من دوستتون داشم |
زن: |
من رو؟ شما؟ |
زنيكه: |
واه واه چه پرو پسره دهاتي |
مرد: |
هميشه |
زن؛ |
پس چرا زودتر نگفتيد؟ |
مرتيكه: |
مگه بيژن جوني ول ميكرد |
زن: |
هيچ وقت |
زنيكه: |
بس كه خاك به گور بي عرضه بود |
مرد: |
چي بايد ميگفتم. عشق يه پسر رعيت به دختر ارباب. خيلي فيلم فارسي بود. |
زن: |
پس اون آوازهاي عاشقانه… |
مرد: |
همش براي شما بود. |
زن: |
و هيچ وقت نفهميديد كه من شبها با اون صدايي كه از ته باغ مياومد ميخوابيدم. برام بخونيد |
زنيكه: |
واي ول كن تو هم بابا |
مرد: |
(زمزمه ميكند، سرشار از خيالي شيرين، با صدايي كمي نخراشيده) اميد جانم ز سفر باز آمد/ شكر دهانم ز سفر باز آمد/ عزيز آن كه بيخبر/ به ناگهان رود سفر… |
زنيكه: |
تو را خدا… سرسام گرفتم |
زن: |
(ناگهان بر ميخيزد) ميخواهم برم توي باغ. همين الان. با من بياييد |
زنيكه: |
ون كن خانم جان، بيرون بارونه |
مرتيكه: |
آفتابه |
زن: |
چي شده بالاخره؟ |
مرد: |
بيرون هم بارونه و هم آفتاب. عروسي شغاله (زن و مرد باهم بيرون ميروند) |
مرتيكه: |
مسخره بازي شروع شد |
زنيكه: |
حوصله اين جور بچه بازيها رو ندارم ديگه (اكنون تنها زنيكه و مرتيكه در اتاق ماندهاند با بدگماني به هم مينگرند مرتيكه لبخند موذيانهاي زده. تعظيمي ميكند.) |
زنيكه: |
(پشت چشم نازك ميكند) سالوس |
مرتيكه: |
چاچول باز |
زنيكه: |
هفت خط |
مرتيكه: |
در خدمتگزاري حاضرم |
زنيكه |
برو برو خودتو لولوس نكن |
مرتيكه: |
جون |
زنيكه: |
كوفت |
مرتيكه: |
باز خودت رو ميگيري |
زنيكه: |
ولم كن |
مرتيكه: |
بريم اون گوشه كسي نفهمه |
زنيكه: |
وا… مرده شور |
مرتيكه: |
پستو… يا ته باغ… توي انباري |
زنيكه: |
بيحيا |
مرتيكه: |
پرادا |
زنيكه: |
مرتيكه كفتار |
مرتيكه: |
زنيكه لاشخور (باهم قهر كرده به هم پشت ميكنند زنيكه آرام آرام به سمت اسناد ميرود و پنهاني آنها را وارسي ميكند) |
مرتيكه: |
(بدون اينكه برگردد) آي آي آي (زنيكه دست ميكشد. اين بار مرد، در كيف زن را مخفيانه باز ميكند) |
زنيكه: |
(همان طور پشت كرده) هوي دست خر كوتاه (مرتيكه دست ميكشد در اين لحظه زن و مرد داخل ميشود) |
مرتيكه: |
اه اه اه قيافهها رو |
زنيكه: |
هپروتي شدن |
زن: |
باز يه لحظه فكر كردم كه قبلاً هم اين جا بودهم. همين لحظه رو باز هم ديدهم. |
مرد: |
شايد توي رويا |
زن: |
روياي اين باغ، اين خونه و مردي كه منتظره. بارها اين رويا رو ديدم |
مرد: |
اون مرد من بودم |
زنيكه: |
چه پر افاده |
مرد: |
ميخواهم چيزي بگم. چيزي كه همه عمر نتونستم بگم. |
مرتيكه: |
خر نشو بدبخت |
زن: |
بگيد |
زنيكه: |
ميخواد خامت كنه |
زن: |
بگيد من منتظرم |
مرد: |
با من ازدواج كنيد |
مرتيكه: |
فاتحه (زن ميخواهد چيزي بگويد، اما زنيكه جلوي او را ميگيرد) |
زنيكه: |
فعلاً چيزي نگو… بچگي نكن |
مرد: |
ازدواج ميكنيد؟ |
مرتيكه: |
حالا كه گفتي ببين چي بهت ميماسه. جهازش به درد بخور هست يا نه |
زنيكه: |
راستي گفت قراره وام تبصره 3 بگيره؟ |
زن: |
بله |
مرد: |
خدايا شكرت |
مرتيكه: |
خر شديم رفت پي كارش |
زن: |
باهاتون ازدواج ميكنم |
مرتيكه: |
اون دو تاي ديگه رو هم همين طور خر كرد. حواست باشه |
مرد: |
اين يه رؤياست |
زن: |
براي من هم(موبايل زنگ ميزند) |
مرتيكه: |
په |
زنيكه: |
واي اين كشت مارو |
زن: |
(كمي عصبي) بله… بله آگهي داده بودم… براي كدوم يكي تماس گرفتيد ماشين يا موبايل؟ جدي؟ چه خوب. ماشين اپل قديميه. منتها آنتيكه… مال ابوي مرحوم… بله موبايل هم همينه كه دارم باهاش حرف ميزنم… بله ميتونيم هم ديگه رو توي بنگاه ببينيم. غروب … بله… خداحافظ |
مرتيكه: |
نبايد بذاري معامله كنه. الان ديگه اينها به تو هم تعلق دارد. زن و شوهر نداره كه. |
زن: |
كجا بوديم! |
زنيكه: |
رسيده بوديم به رؤيا |
زن: |
رؤيا؟ |
زنيكه: |
(بيحوصله) حالا… |
زن: |
خب ما خيلي كارها داريم كه بكنيم |
مرد: |
ببخشيد. شما مطمئنيد كه اين خريدارا سرتون كلاه نميذارن؟ |
زنيكه: |
از حالا داره فضولي ميكنه |
زن: |
خب من يه تاجرم |
مرد: |
من روچقدر ميفروشيد؟ |
زن: |
تو رو نميفروشم عشق من… تو يه عتيقهاي |
زنيكه: |
تو رو قاب ميكنم ميزنم بغل عكس آقابزرگ |
مرد: |
دوست دارم هر چه زودتر كنار تو زندگي كنم |
زن: |
كنار تو توي يه خونه كوچيك |
مرد: |
دنج. گفتيد اين جارو چقدر ميخرن؟ |
زن: |
65 ميليون |
مرتيكه: |
بيشتر ميارزه |
زنيكه: |
وام يادت نره |
زن: |
اگه يخورده ديگه پول فراهم كنيم، ميتونيم توي زندگي راحتي داشته باشيم |
مرتيكه: |
موبايل و ماشين هم هست |
زنيكه: |
اون به شما ربطي نداره |
مرتيكه: |
(به مرد) بگو بايد منو ببري خارج |
زنيكه: |
به همين خيال باش |
زن: |
گفتيد پول اون وام تبصره 3، ده ميليون بود؟ |
مرد: |
اوني كه براي اختراع من بود؟ |
مرتيكه: |
نبايد بذاري اون رو بالا بكشه |
زنيكه: |
10 ميلون و 65 ميليون… |
مرتيكه: |
ميكنه 75 ميليون بدك نيس |
زن: |
تو ديگه به آب شيرين احتياج نداري. ما توي درياچه آب شيرين زندگي ميكنيم. زندگي شيرين بهتر از آب شيرينه |
مرتيكه: |
باز داره گه ميخوره |
مرد: |
بيا توي اين لحظه از ماديات حرف نزنيم |
زنيكه: |
ايني كه من ديدم صنار هم نم پس نميده زالوي خسيس |
زن: |
حق با توئه. اين لحظه رو نبايد آلوده كرد |
مرد: |
من انگار دارم پرواز ميكنم(چشمانش را ميبنددد) با تو پرواز ميكنم |
مرتيكه: |
اين چرت و پرتها چيه؟ رك و پوست كنده بگو شرطش زندگي اون وره آبه |
زن: |
به كجا پرواز كنيم؟ |
مرد: |
به دورها |
زنيكه: |
او، غلط نكنم داره با بيزبوني ميگه ببريش اونور، مثل همون ريقوي اولي |
زن: |
من از دورها ميترسم |
زنيكه: |
نكه خام بشيها، پا تو بذاري اون ور پليس بينالمللي به جرم كلاهبرداري گرفتت |
زن: |
ميخوام كنار تو باشم |
مرتيكه: |
چند سال منتظر بودي. ديگه همچنين فرصتي پيش نميآد. بگو يك كلام اون ور |
مرد: |
من ميخوام پرواز كنم |
زن: |
من ميخوام كنار تو روي زمين باشم. همين جا |
مرتيكه: |
عجب نسناسيه |
مرد: |
اين جا بوي كهنگي ميده. من رو به ياد اون فراق طولاني مياندازه |
زن: |
اينها هويت منه |
مرد: |
ميخواهم برم از اين جا |
زن: |
يه خونه كوچيك و دنج ميگيري. تو اختراع ميكني و من بچمون رو بزرگ ميكنم. |
زنيكه: |
به شرط اينكه اختراعهاش به درد خور باشه. بشه به پول نزديكشون كرد |
زن: |
بگو كه اين لحظه رؤيا نيست |
مرد: |
يه واقعيت رؤيايي |
زنيكه: |
چي گفت… |
مرد: |
ديگه من و تو كنار هم ايم. |
زن: |
توي اون خونه دنج |
مرد: |
و سروصداي بچهها… |
زنيكه: |
از الان دارم سرسام ميگيرم |
مرتيكه: |
خر شد رفت پي كارش |
زن: |
من با توام. هميشه با توام |
مرد: |
چقدر دير اين رو گفتي |
زن: |
ولي بالاخره گفتم… بريم |
مرتيكه: |
كجا؟ |
زنيكه: |
بنگاه با اون مرده قرار گذاشتي… حواست به وقت آرايشگاه هم باشه |
زن: |
به هيچي گوش نكن… بيا بريم |
مرتيكه: |
چشم و گوشت رو خوب باز كن |
مرد: |
ديگه به هيچي گوش نميدم. بريم (زن و مرد بيرون ميروند) |
مرتيكه: |
اه اه نيگا مرتيكه چه جور خام شد.(به سمت در ميرود) |
زنيكه: |
شما ديگه كجا؟ |
مرتيكه: |
شما كجا؟ |
زنيكه: |
من هم هستم |
مرتيكه: |
اه؟ خوب من هم هستم (زنيكه پشت چشمي نازك ميكند و بيرون ميرود. مرتيكه نيز ادايي درآورده و خارج ميشود.) * به آلماني يعني خداحافظ |
نظرات و تجربیات شما
-
زحمت زیادی کشیدین. سایت خوبی دارین. موفق باشین.
-
سبز و پایدار باشید…امیدوارم هیچ وقت سایت خوبتون مشکل پیدا نکنه
-
کارتون خوبه … اگر همینطور ادامه دهید … 🙂
-
از مطالب جالبتون ممنون و موفق باشید 🙂
-
نوشته های سایرین خوبه 🙂
-
مطلبه خوبیه.از کتاب های سایت خیلی استفاده کردیم خصوصا کتابهای نایابی که قرار داده اید.
-
سایت باید جامع و فراگیر باشه هنوز کار زیاده و امیدوارم تا آخر همین طور ادامه بدین :دی
-
با تشکر از مطلب خوبتان
-
سایته خوبیه. از نوع نمایش گالریها لذت بردم. جالبه که عکسای سایت به این راحتی لود میشن.
-
آق این نمایشنامه عروسی شغال نویسنده محمد رضاییراد چیيييييييييييييه
-
نوشته خوبی بود. لطفن مدلهای لباس و مو و ارایش را بیشتر کنین
-
واقعا نوشته خوبییه. من همیشه سایتتون را چک میکنم.
-
سایت خوبی دارید. مخصوصا نوشته نمایشنامه عروسی شغال نویسنده محمد رضاییراد جالب بود.
-
مطالب سایرین خوبه…موفق باشید
مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان درها را باز کنید