به گزارش مجله اجتماعی پایگاه صلح خبر ؛ داستانك فوتبال روی فرش کودک و نوجوان > آثار نوجوانان – لحظهای که توی خواب هم نمیدیدم و برایش ثانیهشماری میکردم، فرارسیده بود. شمارهی هفت تیم محبوبم را پوشیده بودم و شوتم ممکن بود سرنوشت تیم را در این بازی حساس رقم بزند. در نهایت ميخواستم بهعنوان کاپیتان جام قهرمانی را […]
به گزارش مجله اجتماعی پایگاه صلح خبر ؛
داستانك
فوتبال روی فرش
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان – لحظهای که توی خواب هم نمیدیدم و برایش ثانیهشماری میکردم، فرارسیده بود. شمارهی هفت تیم محبوبم را پوشیده بودم و شوتم ممکن بود سرنوشت تیم را در این بازی حساس رقم بزند.
در نهایت ميخواستم بهعنوان کاپیتان جام قهرمانی را بالای سرم ببرم و در اوج افتخار میان اشکها و لبخندهای هوادارانم چهارگوشهی زمین را ببوسم و برای هميشه از فوتبال حرفهای خداحافظی کنم.
با ژست رونالدویی پشت توپ ايستادم و به قول خودم میخواستم پنالتی بزنم. تصور میکردم چهرهام سمت راست تلویزیون و چهرهی دروازهبان حریف که برادرم بود، سمت چپ قاب تلویزیون در خانهی میلیونها نفر پخش میشود.
صدای گرم هواداران با فریاد زدن نام من ورزشگاه را به لرزه درآورده بود. سکوهای یک طرف شعار میدادند: «آهای تو که فرشتهی تیم مایی…» و سکوی طرف دیگر جواب میدادند: «ما گل میخوایم از اون ساقهای طلایی!»
یک… دو… شوووووت… گل، گل، گل، گللل، توی ساعت دیواری!
بهبه! عجب شیرینیای بود! مزهاش هنوز زیر زبانم مانده است.
یکی از باسوادترین جوانهاي فامیل، از همانها که افتخار فامیلاند و همه باید از آنها یاد بگیرند، به تازگی در یکی از شرکتهای معتبر استخدام شده بود. شیرینی هم به همین مناسبت بود و البته یک کادوی تبلیغاتی از شرکتشان.
از آنجایی که کادوی پسرعموجان نباید از مقابل چشم همگان دور باشد، پدرجان به برادرم فرمودند ساعت دیواری قدیمی از پذیرایی به اتاق تبعید شود و این یکی در نهایت احترام جایش را بگیرد و حالا صفحهی شیشهای گرد ساعت نامبرده به زیبایی خاکشیر پخش فرش شد.
زمان زیادی به برگشتن پدرجان نمانده بود. من و برادر هنرمندم با سرعت نور همهچیز را جمعوجور کردیم و صدایش را درنیاوردیم.
شبهای اول را به سختی کنترل کردیم. وقتی نور لامپ در صفحهی ساعت مصدوم که روی دیوار بالای تلویزیون قرار داشت منعکس میشد و به چشمهای پدرجان که روبهروی تلویزیون نشسته بود، چشمک میزد، قلبمان میآمد توی دهانمان.
کمکم داشتیم فراموش میکردیم که ساعت جلوی چشمهای پدر خواب ماند. پدرم ساعت را پایین آورد تا باتریاش را عوض کند. فهمیدیم باید از محل حادثه فاصله بگیریم، طوری که پدر شک نکند. اول من غیبم زد. برادرم هم داشت صحنه را ترک میکرد که پدر صدا کرد: «بیا اینجا ببینم!»
فهمیدیم کار تمام است. برادرم داشت من و من میکرد و منتظر بودم ما را لو بدهد که پدر گفت: «ببین عموت چی برامون آورده. فکر میکردم جنسش اصله، اما طلق سفید گذاشتن جای شیشه. برو همون ساعت قدیمی خودمون رو بیار بذار سر جاش.»
مرضیه کاظمپور
خبرنگار جوان از پاکدشت
تصويرسازي: هانيه راعي، 17ساله، خبرنگار افتخاري از دماوند
Let’s block ads! (Why?)
RSS
اگر خبر یا گزارشی دارید از بخش خبریار صلح خبر برای ما ارسال نمایید.
قوانین خبریار صلح خبر
- لطفا در ارسال اخبار و تصاویر و گزارش های خود قوانین و مقرارت را رعایت فرمایید.
- از ارسال مطالب خلاف عفت عمومی یا تصاویر موهون اکیدا خودداری فرمایید.
- در صورت مشاهده تخلف پس از تذکر ، حساب کاربری موردنظر بلافاصله حذف می گردد.