این بخشی از یادداشت هوشنگ اعلم ـ روزنامهنگار ـ درباره نمایشگاه عکسهای سعید صادقی در خانه هنروران است. متن کامل این یادداشت که به صورت اختصاصی در اختیار صلح خبر قرار گرفته، به شرح زیر است:
«جایشان خالی بود. کاش بودند! کاش میآمدند و آن عکسها را میدیدند و شاید، شاید خجالت میکشیدند. خجالت میکشیدند از مردان و زنانی که تصاویرشان به دیوار نمایشگاه آویخته بود. خجالت میکشیدند از آدمهایی که در نگاههای ساده و صمیمانهشان آتش غرور و افتخاری فراتر از آنچه میشود شکوهمندی غرور نامید زبانه میکشید. نگاههایی که غرور پوشالی بسیاری از آقاها و آقازادهها را به استهزا گرفته بود و به حقارت آنها میخندید. کاش بودند. اما… آقازادهها کجا و نمایشگاه عکس سعید صادقی، عکاس جبهه و جنگ در خانه هنروران کجا؟
نمایشگاهی که تو را به عرش میبرد و به زیارت عظمت. و چگونه میشود آنکه بر فرش آقازادگی نشسته است و در خاک و خل پلشت زیر فرش میلولد به عرش برسد.
عکسهای صادقی حکایت غریبی داشت. او در سالهای جنگ در جبههها از صحنههای آتش و خون و خاک و رزمندگانی که در آن مهلکه با عشق و لبخند میجنگیدند، عکسها گرفته بود و سالها بعد از تمام شدن جنگ شماری از عکسها را زد زیر بغل و شهر به شهر و روستا به روستا را گردید تا شاید رزمندگانی را که سیمای پاک و پرغرورشان در آن عکسها ثبت شده بود پیدا کند. اگر زنده بودند و پیدا کرد، خیلیها را و عکس روزگار جبهه را داد به دستشان و بار دیگر از آنها عکس گرفت. عکس رزمندهای با تصویرش در دوران رزمندگی. یکی را در زابل یافته بود. یکی را در بندر عباس و دیگری را در شهر یا دهی دیگر.
یکی نشسته بر صندلی چرخدار معلولیت. یکی با چشمخانهای خالی از چشم و دیگری با عصایی زیر بغل، هنوز بعد از این همه سال. رزمندگانی که حالا پیر شده بودند یا در میان سالی تصویر نوجوانی و جوانیشان در جبهه دستشان بود.
تصاویر شکوهمندی از ایثار و دلاوری در دستان مردان و زنان رنجور، زخم خورده اما بیادعا، مغرور و باشکوه. و سعید صادقی درباره آنها حرف میزند: از آنها یکی در بندرعباس دستفروشی میکند و یکی در زابل زراعت، دیگری که حالا پیرمردی است فرتوت و در روزهای جبهه و جنگ هم سن و سالی داشته و محاسنی سفید، در اتاقی، در زیرزمین خانه یک افغانی در کرج مستأجر است و زندگی میگذراند و آن دیگری جوشکار است و آن یکی مغازه کوچکی دارد و دیگری… و همه از این دست.
زنی که چادر سیاهش را به دندان گرفته. عکس دوران نوجوانیاش را که زیر گلوله باران عراقیها در حیاط خانهای در خرمشهر با خواهر و مادر نشسته و برای کمک به مردان جبهه نان و خرما بستهبندی میکند به تماشاگر نشان میدهد، عکسی که بعد از آن به اسیری گرفته شد و سالها در زندان بعثیها ماند و چه شکنجهها که ندید.
من خجالت کشیدم از همه آنها، آنقدر که اشکم سرازیر شد و بغض به گلویم چنگ زد و چنان سخت که وقتی سعید صادقی گفت: چیزی در دفتر نمایشگاه بنویس دستهایم میلرزید اما نوشتم، نمیتوانستم ننویسم. یادم نیست چه نوشتم و تنها این چند کلمه به خاطرم مانده است: کاش آقازادهها و آقاها!! این جا بودند و شاید کمی فقط کمی خجالت میکشیدند. کاش! از نمایشگاه که زدم بیرون با خودم گفتم خجالتمان دادی سعید! خیلی! آتش گرفتم از خجالت.»
گفتوگوی صلح خبر با سعید صادقی ـ عکاس ـ را در اینجا میتوانید دنبال کنید.
انتهای پیام