امروز: سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الثلاثاء 25 جماد أول 1446 | 2024-11-26
کد خبر: 234482 |
تاریخ انتشار : 08 تیر 1397 - 14:23 | ارسال توسط :
0
3
ارسال به دوستان
پ

به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر به گزارش خبرنگار صلح خبر، مسعود دقیقی از رزمنده‌های بسیجی دوران دفاع مقدس بوده که از نوجوانی، یعنی از حدود ۱۳ سالگی به جبهه رفته است. او در سن حدود ۱۵ سالگی افسر عملیات بوده و بعدها فرماندهی گردان را هم بر عهده داشته است. او از نزدیکترین نیروهای […]

به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر

به گزارش خبرنگار صلح خبر، مسعود دقیقی از رزمنده‌های بسیجی دوران دفاع مقدس بوده که از نوجوانی، یعنی از حدود ۱۳ سالگی به جبهه رفته است. او در سن حدود ۱۵ سالگی افسر عملیات بوده و بعدها فرماندهی گردان را هم بر عهده داشته است. او از نزدیکترین نیروهای بسیجی به سردار شهید احمد کاظمی بود که در همان دوران این شهید به او گفته بوده که «تو یکی از فرماندهان برجسته جنگ خواهی شد!». دقیقی برادر سه شهید است و ناگفته بسیاری درباره جنگ، از زوایایی کمتر دیده شده به جنگ دارد. او در تیرماه ۶۶ در حین بمباران سردشت در این منطقه حضور داشته و به بهانه این روز با او به گفت‌وگو نشستیم.

آقای دقیقی، اولین سوالی که ممکن است درباره بمباران سردشت پیش بیاید این است که «چرا سردشت؟»؛ شهری در شمال غرب ایران و با فاصله‌ای زیاد از محلی که معرکه جنگ در آن داغ بوده است. چه شد که عراق دست به این حمله شیمیایی زد؟

پیش از پاسخ به سوال شما باید عرض کنم که طبیعی است من وقایع را از دید و با استنباط خودم مطرح می‌کنم. خیلی از اطلاعاتم ممکن است تحت تاثیر این برداشت و استنباط شخصی باشد، که البته من از این دید و استنباط دفاع می‌کنم. این‌ها چیزهایی است که دیدم و اگر من نگویم چه دیده و فهمیده‌ام، چه کسی باید بگوید؟ مخاطبان و دیگران هم باید حرف‌ها را بشنوند و بر اساس آن‌ها و سخنان دیگران استنباط کنند. مستند همین است که چیزهایی را که دیده‌ام بگویم و دیگران پازل‌ها را کنار هم بگذارید و نتیجه‌گیری کنند.

استنباط من است که ما در سال ۶۵ در جبهه‌های جنوب به بن‌بست خوردیم و دیگر نمی‌توانستیم عملیات بزرگی انجام دهیم. کما اینکه در سال‌های قبلش هم این اتفاق برای ما افتاده بود. مثلاً در سال ۶۴ بعد از عملیات بدر، ارتشی‌ها آمدند و گفتند سپاه نمی‌تواند از نیروهای بسیج درست استفاده کند و ما نیروهای بسیج را می‌خواهم که با آن‌ها عملیات کنیم. یکی از اصلی‌ترین کسانی که این پیشنهاد را ارائه کردند شهید صیاد شیرازی بود.

بدین ترتیب در آن زمان که می‌توان گفت دوره فترت جنگ بود و ما نمی‌توانستیم عملیات بزرگی را در جنوب اجرا کنیم، ما را به ارتش مأمور کردند. مجموعاً ۲۰ گردان بودیم که به منطقه اشنویه رفتیم و در همین منطقه سردشت و جبهه‌های شمال غرب که در آذربایجان غربی قرار داشت با دشمن مقابله می‌کردیم. آنجا عملیات «قادر» را انجام دادیم که عملیات دل‌چسبی نبود و ۴ گردان پیاده ما در کوهستان ماندند و گم شدند که بسیاری از آنها اسیر شدند و تعدادی را هم که حدود دو هفته بعد از عملیات رفتیم و آوردیم، گرسنه و تشنه و زخمی در منطقه مانده بودند. بعد از آن چند باری باز به جنوب آمدیم ولی باز هم در اوایل سال ۶۶ باز هم به غرب و منطقه بانه و سردشت آمدیم و مهیای عملیات‌های نصر ۱ و ۴ و ۵ و سلسله عملیات‌هایی شدیم که در تا زمستان و بهار سال بعدش تداوم داشت.

بنابراین انگیزه‌ای که ما را وارد جنگ در مناطق شمال غربی کرد این بود که چون در جنوب عملیاتها قفل شده بود، برای انجام عملیاتهایمان به این مناطق آمدیم. حضور ما هم در منطقه باعث می‌شد نیروهای صدام، بمباران‌ها، آتش‌های توپخانه و نیروهایشان را به آنجا معطوف کند و چون ما در شهر مقر و موقعیت داشتیم به هر حال شهرها هم از گزند بمبارانها در امان نمی‌ماندند. کما اینکه ارتش صدام از هیچ ابایی نداشتند که مردم را بمباران کنند و بر اساس آن آمدند شهر سردشت را هم بمباران کردند.

دلیل این قفل شدن عملیاتها در جنوب چه بود؟

تردید نکنید که به دلیل برتری نظامی و تجهیزاتی عراق بود. آنها از از نظر تعداد نیرو و لشکر از ما عالی بودند و هم از لحاظ تجهیزات و امکانات نظامی و تسلیحاتی و توپخانه‌ای برتری داشتند. این برتری دو به یک هم نبود، شاید ده به یک بود، حتی شاید بیشتر از اینها.

روز ششم تیرماه و بمباران شیمیایی سردشت! آن زمان دقیقاً کجا مستقر بودید و مشاهدات شما از آن بمباران چه بود؟

در منطقه سردشت عموماً در خطوطمان برای کارهای مهندسی و شناسایی می‌رفتیم. یک موقعیتی داشتیم که یک مدرسه‌ای در شهر سردشت بود و ما آنجا استراحت می‌کردیم. یعنی به اصطلاح عقبه ما آنجا بود. اما زمانی که بمباران شد ما در خط بودیم و به ما خبر دادند که شهر بمباران شیمیایی شده است. وقتی به شهر برگشتیم غبار بمباران شیمیایی هنوز در هوا بود و گروه‌های «ش.م.ر» می‌رفتند آنجا و شروع به پاک‌سازی می‌کردند. یادم هست که در آن روز تنش و تقلای زیادی در شهر به وجود آمده بود. نیروهای پاکسازی همه‌جا را سفید می‌کردند و مردم در رفت و آمد بودند و هر کسی تلاش می‌کرد خود را از آن معرکه نجات دهد.

وضعیت خود شما چطور بود؟

ما در سال‌های قبل از این بمباران، مثلاً در بدر، خیبر، فاو، جزیره مجنون و غیره بمباران‌های شیمیایی بسیار بزرگی دیده بودیم و هر روز با گلوله توپ و موشک و تانک و غیره روبه‌رو بودیم و بمباران‌های توپخانه‌ای می‌شدیم که میزان قابل توجهی از این بمبارانها هم شیمیایی بود، به همین دلیل این بمباران سردشت که با چند هواپیما آمدند و چند بمب انداختند و رفتند، برای ما خیلی عادی بود و بزرگ به نظر نمی‌رسید. ولی ناگواری و سهمگینی آن واقعه برای ما به خاطر این‌ بود که مردم، زن‌ها، بچه‌ها و سالخورده‌ها آسیب دیده بودند. حتی می‌توانم بگویم که بمباران سردشت در مقایسه با بمباران حلبچه اصلاً بمباران محسوب نمی‌شد و فاجعه‌ای که در حلبچه اتفاق افتاد واقعا وحشتناک بود. اما به هر حال ما به خاطر وضعیت مردم غیرنظامی و زنها و کودکان بسیار ناراحت بودیم.

کسی از مردم سردشت را دیدید که آسیب قابل توجهی دیده باشد؟

وقتی به شهر برگشتیم رفتیم فضا را دیدم. آمبولانس‌ها درگیر بودند و آدم‌ها و مجروحان را جابه‌جا می‌کردند. مردم دسته دسته می‌آمدند در مراکز اورژانس‌هایی که آنجا مستقر شده بود، تست می‌دادند به آن‌ها کمپوت می‌دادند. کسانی هم که حال خرابی داشتند به آن‌ها رسیدگی می‌شد. خودم آسیب قابل توجهی که حال آدم را دگرگون کند در سردشت ندیدم، ولی در حلبچه زیاد دیدم.

در آن زمان، منطقه‌ای که شما در آن عملیات می‌کردید چقدر با شهر سردشت فاصله داشت؟

حدود ۱۲ کیلومتر با خود شهر فاصله داشتیم و فکر می‌کنم حالت پدافند بعد از عملیات نصر ۴ بود که این اتفاق افتاد.

شما داشتید ۱۲ کیلومتر جلوتر با دشمن می‌جنگیدید، چرا دشمن آمد سراغ شهر و آنجا را بمباران کرد؟

نه. ما را هم دائم می‌زدند، ولی آن روز استثنائا شهر را هم بمباران کردند.

یعنی مدام شما را با بمبهای شیمیایی بمباران می‌کردند؟

بله، مدام شیمیایی می‌زدند. هم شیمیایی، هم غیرشیمیایی. اگر می‌بینید بمباران شهری مانند سردشت این‌قدر بزرگ جلوه می‌کند به این معنا نیست که عراق فقط آنجا شیمیایی زده است. اگر آنجا بزرگ شده، به این خاطر است که مردم بی دفاع در آنجا آسیب دیده‌اند. و الا در دوران جنگ و در جبهه‌ها، مظلوم‌تر از خودمان سراغ نداریم. ما هم مدام زیر آتش شیمیایی بودیم. چون جنگ واقعا نابرابر بود، ما پابرهنه بودیم و آن‌ها دژخیمان تا بن دندان مسلح بودند. به همین خاطر است که می‌گویم آن‌قدر بر سر ما بمب و گلوله شیمیایی ریخته بودند که واقعه سردشت واقعا برایمان اتفاق بزرگ نمی‌آمد.

بله ما هم، هم‌زمان در خط داشتیم بمباران شیمیایی می‌شدیم، ولی در آن شرایط سردشت شلوغ بود. یعنی ما نیروی عقبه زیادی در آنجا داشتیم و در آنجا کلی موقعیت ایجاد کرده بودیم. دشمن هم به همین دلیل آنجا را بمباران کرد.

آن مدت زمانی که در سردشت بودید مواجهه مردم با رزمنده‌ها چطور بود؟ چون شما فرمودید نیروهای ایرانی آن مناطق را برای عملیات انتخاب کرده بودند جالب است که بررسی کنیم ببینیم نوع برخورد و مواجهه مردم آن مناطق با شماها چطور بود.

تردیدی نیست که قربانی‌های هر جنگی مردم عادی و بی‌دفاع هستند. ما در برابر یک ارتش تا بن دندان مسلح قرار داشتیم، ولی چون سرباز این آب و خاک بودیم، هیچ ادعایی نداریم و وظیفه‌مان را انجام دادیم. دستمان خالی بود، ولی احساس نقصان و کمبود نمی‌کنیم. ولی از ما مظلوم‌تر و بینواتر، زنان و بچه‌ها و سالخورده‌هایی بودند که در این ماجراها با صدای یک گلوله و بمب می‌ترسیدند و هنوز آثار آن باقی است. آنها در این سرما و گرما مجبور بودند خانه و کاشانه خود را رها کنند و به کوه‌ها و دشت‌ها پناه ببرند. در عملیات والفجر ۴ در مریوان خودم بارها این قضیه را دیدم. واقعاً وحشتناک و دردناک بود. سال ۶۲ در مریوان خیلی دردناکتر از واقعه‌ای بود که برای سردشت اتفاق افتاد؛ اتفاقا باید در خبرگزاری‌تان روی بمباران‌های مریوان مانور کنید و آنها را برجسته کنید. کسی از آن روزها چیز زیادی نمی‌داند. هواپیماهای دشمن دائم روی آسمان آنجا می‌چرخیدند و به گله گاو و گوسفند تا مردم عادی و کودکان زنان هیچ رحمی نمی‌کردند.

در یکی از این وقایع گله گاوهای مردم را بمباران کردند و ما با بچه‌های رزمنده دویدیم در آشپزخانه چاقو برداشتیم و به جان‌ گاوهای زخمی افتادیم که داشتند تلف می‌شدند، آنها را سر می‌بریدیم که حلال شوند تا مردم بتوانند از گوشت آنها استفاده کنند. وقتی به گاوها رحم نمی‌کردند، به مردم رحم می‌کردند؟ مثلا در منطقه «دزلی» و «درکه» که در میان کوه بود، مردم در شیارهای کوه دور خودشان سنگ چیده بودند و آنجا زندگی می‌کردند! این‌ها برای ما خیلی دردناک‌ بود.

به هر کیفیت، درباره سوال شما باید بگویم که مردم کردستان از اول انقلاب به این‌طرف، ما را تا حدی عناصر بیگانه فرض می‌کردند، چون ما از همان اوایل در کردستان با اکرادی که به اسم سوسیالیست، دموکرات، کومله و… بودند و به‌زعم خودشان داشتند به قصد استقلال کردستان تلاش می‌کردند، روبه‌رو بودیم. ما کار فرهنگی هم که نمی‌کردیم تا شناخت و تعاملی دو سویه اتفاق بیفتد. از آن‌طرف هم در سال‌های اول حضورمان در کردستان، به‌خصوص با آن پایگاه‌های نظامی که داشتیم، منفعل و منزوی بودیم و مردم ما را نمی‌دیدند که با ما ارتباط درستی برقرار کنند. آنها امنیت می‌خواستند و ما نتوانسته بودیم با کنش‌های تعاملی توجه آنها را جلب کنیم.

سردشت هم جزء همین مناطق با این روحیات محسوب می‌شود؟

سردشت هم یک شهر کردنشین و ترک‌نشین است. مهاباد پایتخت فرهنگی کردستان بزرگ است و به لحاظ فرهنگی موقعیتش از همه‌جا سرآمد است. می‌توان گفت که مهاباد به لحاظ تاریخی و فرهنگی پایتخت کردستان است. هر شهر و موقعیتی که به مهاباد نزدیک‌تر باشد تأثیرات پیرامون و مرکز، روی آن اثرات بیشتری می‌گذارد. سردشت از شهرهای نزدیک مهاباد است و به نظر من مردم آن بسیار اهل مدارا، فرهنگ و شعور بوده و هستند. ارتباط ما با آن‌ها خیلی خوب بود.

اما نکته اینجا است که مردم این مناطق تا زمانی که از ما قدرت و استحکام لازم برای برقراری امنیت را نمی‌دیدند، از ما تبعیت نمی‌کردند و به بیان دیگر به ما باور پیدا نمی‌کردند. اما وقتی در سالهای بعد قدرت و اقتدار و مقاومت ما را دیدند، ما را باور کردند. ولی تا قبل از آن سال‌ها این اتفاق نیفتاده بود. یعنی حضور نیروهای رزمی جنوب که به‌عنوان عملیات‌های بزرگ به غرب آمدند، باعث شد این موازنه تغییر کند و مردم آنجا ما را دیدند و باور کردند. حضور نیروهای نظامی در آنجا باعث شد مردم باور کنند که اینها می‌توانند آن امنیت را فراهم کنند.

ازسوی دیگر، ما هم باید مردم آنجا را به‌عنوان صاحب‌خانه باور می‌کردیم، به‌عنوان کسانی که آمدیم تأمینشان کنیم نه به‌عنوان دشمن. هر جا چنین رفتاری داشتیم واکنش مردم مثبت بود. یعنی در همان سردشت هر روز صبح بچه‌های کوچک از سن ۷، ۸ ساله تا ۱۰، ۱۱ ساله پشت پنجره اتاق ما می‌آمدند و به شیشه می‌زدند و می‌گفتند «کاک مسعود، کاک مسعود بیدار شو!». ما با همه آنها ارتباط عاطفی و نزدیکی برقرار کردیم. کاش عکس‌هایشان اینجا بود و به شما نشان می‌دادم. اتفاقاً یکی از این بچه‌ها را ۲۰ سال بعد در دانشگاه تهران دیدم که دانشجو شده بود و ما همدیگر را شناختیم.

خاطرات دیگری از مردم سردشت دارید؟

بله خاطرات زیاد دارم. ما هر وقت با مردم ارتباط برقرار کنیم، جواب می‌گیریم. یک شب با تعدادی از رزمنده‌ها رفتیم در شهر سردشت چلوکباب بخوریم. این قصه کمی قبل از بمباران شیمیایی سردشت اتفاق افتاد. مرسوم نبود که آن وقت شب در شهر باشیم، ولی روحیه بچه‌های بسیجی این‌طور بود. یک وانت داشتیم و ۴ یا ۵ نفری سوار شده بودیم. از آنجایی که دوست ما آقای «علی بنایی» که الان سرلشکر هستند، خیلی چلوکباب دوست داشتند، گاهی اوقات ما به قصد اذیت او به بشقاب چلو کبابش حمله‌ای می‌کردیم! آن شب، برعکس همیشه قهر ایشان خیلی پررنگ بود و تا ما تاخنکی به بشقابش زدیم، بلند شد و سوار ماشین شد و رفت! حالا هم سوئیچ دست او بود، هم پول! ما ماندیم در چلوکبابی، بدون پول برای پرداخت غذا. بچه‌ها نگران بودند چون نه برای برگشت ماشین داشتیم، نه پول برای حساب کنیم مبلغ غذا. من گفتم خیالتان راحت، پول داریم! وقتی غذا تمام شد، بچه‌ها گفتند چه کار کنیم؟ گفتم من الآن درستش می‌کنم. رفتم پیش متصدی فروش چلوکباب، یک مرد سیبیلوی بااقتداری بود که ویژگی‌های خاص کردی داشت. به او گفتم «داداش، ما مشکل فلوس داریم، من با بچه‌ها شرط بستم که بیایم به شما بگویم پول نداریم، شما از ما پول نمی‌گیرید!» وقتی این را گفتم، اول یک نگاهی از سر تعجب به من کرد و بعد با حالتی از استفهام به من گفت «از کجا آمدی؟»، گفتم «از تهران». وقتی گفتم تهران، انگار با فرشته‌های آسمانی روبه‌رو شده است، این‌قدر به مردم تهران اعتقاد داشت! با آن لهجه کردی گفت «اصلاً تهرانی‌ها آدم‌ساز هستند، من می‌دانم این پول را فردا برایم می‌آوری». یعنی قول من برایش مورد پذیرش بود. خلاصه آن روز به بنده خدا پول ندادیم و برگشتیم؛ البته بعدها ما مشتری دائمی آن چلوکبابی شدیم و پول را هم بعداً برگرداندم.

وقتی آمدیم و رسیدیم به مدرسه محل اقامتمان دیدیم دوست عزیز ما «علی آقا»، دارد نماز می‌خواند و خیلی هم دچار انکسار شده بود! ما هم به او رحم و مروت نکردیم و وقتی به سجده رفت پتو را روی او انداختیم به حسابی او را زدیم که درس بگیرد و ما را در آن شرایط تنها نگذارد!

خلاصه اینکه آن شب خیلی به ما خوش گذشت و می‌خواهم بگویم که این‌قدر در آن شهر راحت بودیم که موقع پیاده آمدن اصلا بند پوتین‌هایمان را هم نبسته بودیم. برخی‌ها می‌آیند می‌گویند مردم آنجا سر رزمنده‌ها را می‌بریدند، در حالی که ما در آنجا سلمانی می‌رفتیم و سر و گردنمان در اختیار آرایشگر بود او به راحتی می‌توانست در یک مغازه بسته کار ما را تمام کند. اینطور نبود و مردم آنجا افرادی بسیار آرام و اهل مدارا و رئوف و مهربانی بودند.

کد خبر 4333520

منبع : Mehrnews

اگر تمایل دارید خبر یا گزارش یا مقاله ای را با دیگران به اشتراک بگذارید، از بخش خبرنگاران صلح خبر برای ما ارسال نمایید. تا پس از بررسی در مجله گزارشگران یا اخبار روز منتشر گردد.

در صورت تمایل، خبر با نام شما منتشر خواهد شد. البته در ارسال تصاویر و اخبار وگزارش های خودتان، قوانین و عرف را رعایت نمایید تا قابلیت انتشار را داشته باشند.

خبرنگاران RSS

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید