به گزارش صلح خبر، میثم مطیعی مداح اهل بیت (ع) روزاول فروردین ماه و پیش از سخنرانی رهبر معظم انقلاب در حرم مطهر رضوی، غزل مثنوی سروده شده توسط یکی از شاعران کشور را که به مسائل روزکشور و شعار امسال اشاره دارد، قرائت کرد.
متن کامل این غزل مثنوی به این شرح است؛
«سلام ای بهارانِ از ره رسیده
چه گلها که در پیشوازت دمیده
سلام ای که باران و لبخند با توست
که عِطرِ سلامِ خداوند با توست
بهارانِ من! چشمِ عید از تو روشن!
دلِ مادرانِ شهید از تو روشن!
چه گلهای سرخیست در آستینت
چه سرویست همسفرهی هفتسینت
بهارا! به چشم حرم، آشنایی
که از زائران امامِ رضایی
«سلام علی آل طه و یس
سلام علی آلِ خَیرِ النّبیین
سلامٌ علی رَوضَةٍ حَلّ فیها
امامٌ یُباهی بِهِ المُلکُ وَ الدّینُ
علی بن موسی الرضا کز خدایش
رضا شد لقب چون رضا بودش آیین»
بهارا، بده جامی از نور جنت
به خاک پریشان بده، شور جنت
نترسیدهایم از زمستان، بهارا!
بیا گل بنه یکبهیک شاخهها را
ببین باز کردیم مشتِ خزان را
رجزخوان شکستیم پشتِ خزان را
بهارا تمام است کارِ زمستان
نماندیم ما زیرِ بارِ زمستان
سرآغاز امسال، نامی ست زیبا
مبارک شد از نام فرزند زهرا
شد امسال از نام هادی معطر
به مهدی رسد کاش و باشد نکوتر
قسم میدهیمت خدایا به نامش
به او که تو خود میفرستی سلامش
به حق امامالنقی، حضرت جان
بلا را از این بوم و بر دور گردان
دوچندان شده شور نوروزی ما
که این سال شد سال پیروزی ما
دمَت گرم سردار ما حاج قاسم
علمدار پیکار ما حاج قاسم
جوانمرد این سال هم محسن ما
که سرمایه عاشقی کرد سر را
که سر داد و سر داد با دلپسندی
سرود سرافرازی و سربلندی
خوش آنان که همسفره با بیکسانند
به اندوه همسایه، دلواپسانند
به دلهای ایتام چون راه دارند
به هرکوچه، سیر الی الله دارند
در این سال نو، حال نو نیز دارند
به همت، پر و بال نو نیز دارند
در این راه روشن، توقف ندارند
و با اهل دنیا تعارف ندارند
بلند آرمانهای پایین نشینند
شهیدان فردای ایران زمینند
سزاوار نور و امیدند مردم
سزاوار صبح سپیدند مردم
ولی نعمتان را مبادا تکدّر
مبادا که نان کسی گردد آجر
مبادا فراموشی درد مردم
غم کارگرها مبادا شود گم
مبادا که ظالم بخسبد به سایه
و ملت دلش پر شود از گلایه
مبادا کشاورز ما خسته گردد
و دست عدالت دمی بسته گردد
از آن سو به اسم عدالت دکانها
مبادا شود سبز و افتد به جانها
عدالت اگر عطر تقوا ندارد
سرانجام جز فتنه، معنا ندارد
بسا مرد اهل عدالت که امروز
شده طعمهی فتنه ای خانمان سوز
اگر سیف الاسلام، اگر فخر میهن
ز ما نیست گر شد گرفتار “من من”
به کبر و ریا، خرمنش رفت بر باد
ز چشم همه دوستان نیز افتاد
مبادا نفاق جدیدی بجوشد
و آنگه ردای عدالت بپوشد
به مردم دریغ است تندی و خامی
به مردم دریغ است بیاحترامی
در این روزگار رکود و تورم
مبادا طلبکار؛ دولت ز مردم
عطایی ست دولت به مردان خدمت
نه دکّان دنیا که میدان خدمت
کسی که گرفته ست سکان خدمت
وفا باید او را به پیمان خدمت
چه بسیار خدمتگزاران گمنام
که از فکر مردم ندارند آرام
خوشا دل سپردن به این عهد و پیمان
خوشا دسترنج عزیزان ایران
مگر رونق کار و تولید میهن
میسر شود جز به عزم تو و من؟
مکن گرم بازار بیگانگان را
مخر جنس واماندهی این و آن را
به دستان سرد غریبه میاویز
به زانوی خود دستگیر و به پا خیز
سراپا بهار است فردای میهن
چه باک از هیاهوی هر روز دشمن
بود سایه مِهر حق بر سر ما
چهل ساله شد نخل بارآور ما
چهل سال، در بیعت آفتابیم
بگو تا ابد نیز با انقلابیم
چهلساله شد عهد ما با شهیدان
ببین بیشمارند مردانِ میدان
بگو تا که دشمن بداند سرانجام
که خوابش بود یکسر اضغاث احلام
مگو حاصل ما ز برجام هیچ است
مگو سود این سعی ناکام هیچ است
مگویید این چند ساله هدر شد
مگویید آن رنجها بیثمر شد
چه سودی ازین بهتر و پر بهاتر
که رسوا شده خصم دون بار دیگر؟
شد امروز بر خلق، چون روز، روشن
نباید به این گرگ خو دست دادن
چنین است اگر شیوهی گفت و گویش
نماند به رخ، رنگی از آبرویش
بزرگی چنین گفت و گفتار نغزیست
که این گفت و گو غیر “دیوانگی” نیست
که دشمن نه عهد و نه پیمان شناسد
نه حرف خوش و روی خندان شناسد
مگر گرگ جز چنگ و دندان شناسد؟
مگر دزد جز چوب چوپان شناسد؟
بجز مرگ، دردش چه درمان شناسد؟
خداناشناسی که شیطان شناسد
دگر نیست جای شک و استخاره
بگو “مرگ بر آمریکا” را دوباره
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاهی که تیغ دودم برندارد
مگر گرگ را میشود رام کردن؟
که گرگ است؛ دست از ستم برندارد
ستمدیده بر سر چه خاکی بریزد
اگر داد و فریاد هم برندارد؟
مسلمان غم و رنج همسایه اش را
ببیند، قدم از قدم برندارد؟
مگر میتواند کسی روز غوغا
اباالفضل باشد، علم برندارد
کسی که سراپا علی شد امامش
دگر اشعری را حَکَم برندارد
بزرگ است دریا، بگویید هرکس
به دریا رسیده است، کم برندارد
خدایا به حق عزیزان زهرا
به سرچشمه ی قدسی اشک مولا
به حق بهاری که در سامرا خفت
که با شیعه از انتظار فرج گفت
پی مرکبِ اشقیایش دواندند
شبانه به بزم شرابش کشانند
ز بزم شرابم مگو بیش از این، وای
مگو تا نیاید به یادم چنین، وای
مگو تا که یادم نیاید چه بگذشت
در آن شام تیره، در آن شعلهور دشت
خدایا به حق همین شمس تابان
بلا را از این بوم و بر دور گردان»