مجله مهر- فاطمه باقری: در همین روزهایی که تیترهای عجیبی مثل «ردپای افغانستانیها در گرانی آجیل شب یلدا» و «سیلی زدن سرباز ایرانی به مهاجرین افغانستانی» و…فضای رسانهمان را تاریک و کدر کرده، به بهانه «روز جهانی مهاجرین» پای روایت زندگی یک جوان افغانستانی نشستیم. «محدثه بربری» ۲۴ساله دانشجوی مهندسی نساجی دانشگاه یادگار امام(ره) است و در کنار درس خواندن، مسئول روابط عمومی نشریه نقدسینما هم هست. او و دوستانش نماینده نسل جدیدی از مهاجرین هستند که با پدر و مادرهایشان تفاوت های مهمی دارند؛ از رفاقت نزدیک با دوستان هم سن و سال ایرانی و شباهت به آنها در ادبیات و پوشش گرفته تا برنامهریزی جدی برای ساختن یک زندگی بهتر. مهم تر از همه اینکه حالا خیلی از مهاجرین جوان افغانستانی آگاه تر و عمیق تر از نسل های قبل، برای رسیدن به حقوق انسانی یک مهاجر تلاش می کنند.
طعم «بولانی» و «شیریخ» در سرزمین مادری
محدثه می گوید فقط یک بار و به اصرار خودش افغانستان را دیدهاست: «مادرم هفت ساله بود که با خانواده به ایران آمد و در ایران هم با یک مرد افغانستانی ازدواج کرد. من متولد همینجا هستم. دو سال پیش بود که برای اولین بار یک سفر رفتم افغانستان، آن هم برای انجام کارهای دانشجویی. روال این است که وقتی به عنوان دانشجو بخواهیم در ایران ادامه تحصیل بدهیم، باید برویم افغانستان و پاسپورت بگیریم. البته برای تمدید گذرنامه دوانتخاب داریم: کیش یا افغانستان. خانواده ام به خاطر ناامنی افغانستان اصلاً راضی نبودند دخترشان را به همین سفر کوتاه هم بفرستند؛ ولی برخلاف نظر خانواده رفتم تا کشورم را ببینم. چیزی که آنجا دیدم هم با تصویر رسانههای ایران متفاوت بود، هم با صحبت های پدر و مادرم!
به من گفته بودند تنها در خیابان نروید، حتما همراه یک آقا باشید، شهر ناامن است و توهین هم خواهید شنید. بله فضا با ایران متفاوت بود ولی نه آنقدر که بگویی اصلا نمی توانم اینجا دوام بیاورم. به نظرم رسانه ها فقط خرابی ها را نشان ما داده اند. کابل جایی دارد به اسم «بَرچی» که بیشتر هزاره نشین ها آنجا زندگی می کنند و واقعاً ویران است. ولی به خصوص در مرکز کابل، هم بهداشت هست، هم برق و هم خیابان های استاندارد و مناطق خوب و آباد. امکانات بود، ولی نه در همه جای شهر.» او از این سفر خاطرههای شیرینی دارد که از یادآوری آنها هم هیجان زده میشود: «دوستانم سفارش کرده بودند حتماً آبانارهای آنجا را امتحان کن! یا یک بستنی به اسم «شیریخ» که توی گلشهر مشهد هم هست و «بولانی» که غذای معروف افغانستان است. شنیده بودم توی هرات باید حتما چادررنگی محلی بپوشم، نه حتی چادرمشکی معمول در ایران؛ چون خیلی به چشم می آید. ولی توی کابل اینطور نیست و می شود با همین لباس ایران باشیم.»
ای پرنده مهاجر…
محدثه می گوید آدم های مهاجر همیشه غمی همراه خودشان دارند: «مهاجرت دردناک است. همیشه بلاتکلیفیم. گاهی به یک بی هویتی میرسم که خیلی از بچه های ما آن را حس میکنند. ما نمی دانیم چه کار کنیم. شبیه خانواده باشیم؟ با فرهنگ ایرانی ها زندگی کنیم؟ یا با شیوه کشورهای غربی زندگی کنیم که این سالها محل زندگی خیلی ازعزیزان ما شده؟ ما با مردم ایران هم زبان هستیم؛ دین ما یکی است، حرف هم را می فهمیم و در خیلی داستان ها شبیه هم هستیم. ولی الان که بعضی مسائل را میبینم شاید مثل برادرم یا خیلی از مردمم به یک کشور اروپایی مهاجرت کنم. خیلی از جوان های ما دیگر نمی خواهند شبیه پدر و مادرشان باشند؛ نه اینکه پدرو مادرشان بد باشند، اما هر برخوردی حتی حقارتبار را می پذیرند تا ما بچه ها در آسایش باشیم و به قول خودشان به یک جایی برسیم.»
قوانین و چهارچوب های مهاجرت در ایران یکی از مهم ترین موضوعاتی است که همه زندگی یک مهاجر زیر سایه آن میرود:«خیلی وقت ها نمیدانم فلان راه را بروم قانون این کشور به من اجازه میدهد؟ قوانین اینجا برای افغانستانی ها گنگ است. نمیتوانم آینده را پیش بینی کنم و در یک مسیر جلو بروم. گاهی یک رشته درسی را برای ما حذف می کنند و گاهی می گویند چون افغانستانی هستی اجازه نداری بخوانی! اما شنیدهام در خیلی کشورها استعدادت اهمیت دارد و اینکه نژادت چیست، کجا بزرگ شدی و از کجا آمده ای برای آنها مهم نیست.»
دو تصویر اشتباه ایرانی ها از ما!
همه ما پیش فرضهایی از مردم افغانستان داریم که محدثه می گوید خیلیهایش اشتباه است: «ایرانی ها فکر می کنند ما آدم های تمیزی نیستیم، خانه را نظافت نمی کنیم و به خودمان نمی رسیم! حرف دیگر، بهره هوشی ماست. وقتی می گویم ما نخبه افغانستانی داریم میگویند واقعا؟! مگر می شود؟ اگر وارد مطبی بشوند و ببینند پزشک افغانستانی آنجاست می گویند چه جالب، مگر می شود؟ خب چه فرقی میکند؟! البته این اتفاق برای خود ما هم عجیب است، ولی ما فقط به این فکرمی کنیم که او با این همه محدودیت و سختی چطور درس خوانده و به اینجا رسیده؟ وقتی برای دوستانم می گویم برادرم در دانشگاه صنعتی شریف درس خوانده همینقدر تعجب می کنند. شاید این تاثیر فیلم و سریال هاست که همه افغانستانی ها را یا کارگر یا سرایدار نشان می دهد.»
تلاش افغانها را هم ببینید
می پرسم در ایران کدام خبر درباره مردم افغانستان بیشتر ناراحتت کرده؟ و وقت جواب دادن تلاش می کند اشک هایش نریزد:« خبر ماجرای «ستایش» و «ندا»، دختربچه های کوچک افغانستانی … افغانستانی بودن این دخترها تاثیر زیادی دراین اتفاق داشت. خیلی وقت ها برای دخترهای افغانستانی پیش آمده که وقتی به مزاحمتی در اتوبوس و … اعتراض کرده اند مزاحم گفته افغانی را چه به اعتراض؟! فکر کردی صدایت به کجا میرسد؟ شاید اگر ما ایرانی بودیم این برخوردها هم نبود. قبل ترها به کسی که توهین می کرد میگفتم مگر ما آدم نیستیم؟ چه اشتباهی کردهایم؟ ولی تو آنقدر می شنوی «افغانی، افغانی» که دیگر برایت عادی می شود. سر یک کلاس ریاضی، رفتم پای تخته تا سوالی که بلد بودم را حل کنم. بعد استاد اسمم را پرسید و تا گفتم بربری، خندید و گفت افغانی هستی؟! افغانی مگر بلد است؟! خب من شاید از خنده بچه ها ناراحت نشوم ولی حرف استاد برایم سنگین است. وقت ثبت نام، توی سلف و کتابخانه و …همه جا چنین برخوردهایی هست. تازه این برخورد قشر تحصیلکرده است. نهایتاً حرفی نمی زنم و فقط خودخوری میکنم. یا حتی توی صف نانوایی! من زودتر از خواب صبح زده ام و آمده ام نان بخرم. همین بعضی ها را آزار می دهد که چرا نفر جلویی ما یک افغانی است؟ یا ازدحام مترو تقصیر من نیست، من هم مثل شما هستم. ولی بعضی ها شاکی می شوند که چرا جای ما را کسی مثل تو تنگ کرده؟! همیشه نه ، ولی گاهی کافی است توی مترو من روی صندلی بنشینم و آنها بایستند. قبولی من در دانشگاه دولتی و اشغال یک صندلی دانشگاه را نمی پذیرند. یعنی آن سعی و تلاش سخت من را نمیبینند؛ ولی من هم درس خوانده ام. چند روز پیش تیتر زده بودند: «رد پای افغان ها در گران شدن آجیل شب یلدا!» همان موقع یکی از دوستانم استوری گذاشته بود که خب خدا را شکر! بگویید مقصر تک تک مشکلات ایران ما افغانستانی ها هستیم دیگر!»
به وقت آشتی و لبخند
البته که او در ایران شاهد برخوردهای خوبی هم بوده؛ ماجرایی که نگاه ایرانیها را به افغانستانی ها مهربان تر کرده است:« اول مطرح شدن اسم شهدای مدافع حرم و بعد هم زنده شدن خاطره حضور رزمندههای افغانستانی در دفاع مقدس ایران؛ همین، نگاه مردم ایران به افغانستانی ها را تغییر داد. اینکه اینها هم برای ایران جنگیده اند. بعدتر طوری شد که اگر یک ایرانی ما را تحقیر می کرد دونفر ایرانی به او اعتراض می کردند که بس کن! افغانستانی هم آدم است و حق دارد. یک مورد دیگر، نسل جدید ایران بود. یعنی من با بچه های هم سن و سال خودم این مشکل را ندارم. آنها یک خارجی را برای دوستی راحت تر می پذیرند. در بازار کتاب ایران هم کتاب های خالد حسینی مثل «بادبادک باز» و «هزارخورشید تابان» تاثیر زیادی داشت.»
خیلی وقت ها شده که ایرانی ها برای گرفتن حق مردم افغانستان قدمی برداشتهاند: «مردم ایران برای داستان ستایش، جلوی سفارت ما شمع روشن کردند؛ پیگیری مردم ایران را هم دیدم که در فضای مجازی با ما همدردی می کردند. دل آدم با دیدن این ها گرم می شود. یا مثلا همین حذف شهریه مدارس دولتی و اینکه بچه های افغان بتوانند رایگان درس بخوانند، خیلی مهم بود. همین باعث شد خیلی ها فرزندشان را بفرستند مدرسه. من می دیدم کسی مثلا پنج تا بچه داشت و هزینه کیف و کتاب و کارت مهاجرت و کارت کارگری و …برایش خیلی سنگین بود؛ پس اصلا بچه را نمی فرستاد مدرسه. البته همین حذف شهریه هم نتیجه پیگیری خود مردم ایران بود.»