صلح خبر/مازندران نیمهشب تاریک زمستانی یا ظل گرمای تابستان رسیده و ۱۵ کیلو بار از لباس تا اسلحه همراهتان است، پیادهاید، کمی توقف میکنید تا کنسرو را از قعر کولهپشتی دربیاورید. با احتیاط آتشی فراهم کردهاید و منتظر تا غذا گرم شود. شش دانگ حواستان به اطراف است. همه چیز بر مدار صلح میچرخد که […]
صلح خبر/مازندران نیمهشب تاریک زمستانی یا ظل گرمای تابستان رسیده و ۱۵ کیلو بار از لباس تا اسلحه همراهتان است، پیادهاید، کمی توقف میکنید تا کنسرو را از قعر کولهپشتی دربیاورید. با احتیاط آتشی فراهم کردهاید و منتظر تا غذا گرم شود. شش دانگ حواستان به اطراف است. همه چیز بر مدار صلح میچرخد که ناگهان با شکارچی روبهرو میشوید، شکارچیای که گاه به طمع شکار یک قرقاول یا سهره دست به هر کاری، حتی گرفتن جان یک انسان میزند، با بار و تجهیزات به دنبال او روی برف یا در تاریکی شب میدوید، سنگینی بار و قوانین فرصت را نصیب او کرده، شکارچی جَسته و دست شما برای دستگیری خالی ماندهاست.
اینها بخشی از وظایف و روزمرگیهای یک محیطبان است که ما همیشه یک روی آن را دیدهایم؛ از تصویر توله خرسهای قهوهای و مرالها تا یک قلاده پلنگ؛ اما این سکه روی دیگری هم دارد. هوشیاری و حفاظت محض.
به مناسبت ۱۰ خرداد و روز ملی محیطبان به دیدار یکی از آنها رفتهایم که قصهای برای گفتن دارد.
ماجرا از یک روز سرد زمستانی در ۱۴۰۱ آغاز میشود، ساعت حوالی ۴ بعدازظهر است، جادهها پوشیده از برف و سرمای هوا سنگین؛ محیطبان “مقداد محمدیفر” همراه دو همکار خود، “یخکشی” و “مسرور” برای دوربینکِشی راهی مناطق اطراف میشوند صدای تیر تفنگی خبر از حضور شکارچیان غیرمجاز در منطقه میدهد.
محمدیفر ۳۹ ساله و محیطبان «پارک ملی پابند» است، در سال دهم خدمتاش برای شنیدن قصه ۲۶ بهمن او راهی پاسگاه محیطبانی «وشوا» در ارتفاعات هزارجریب نکا میشویم. وشوا واژهای مازندرانی و به معنی باد وحشی (باد وحشی/ وِش: وحشی/ وا: باد) است.
هوا گرم و آفتابی و جاده سنگلاخ و گلآلود است، باریکی راه و پرتگاهها به نبود امکانات لبخند موذیانهای میزنند.
آخرین پاسگاه منطقه اتاق کوچکی است که دو محیطبان در آن اقامت دارند، در گوشهای از اتاق آشپزخانه با سینک ظرفشویی و گازی که قابلمه غذا روی آن میجوشد، به زندگی آنها جان بخشیده، اینجا وشوا در ارتفاع دو هزار متری از سطح دریا، بهشتی سبز و نامکشوف است.
قصه برف و خون
محمدیفر چند باری به غذا سر میزند و حالا با چای ایرانی آمده تا قصه آن روز را بازگو کند: ۲۶ بهمن و روز دوم شیفت بود که برای دوربینکشی (پایش با دوربین چشمی) راهی روستای آکِرد هزارجریب شدیم.
توی دوربین دو شکارچی و تولّههایشان (سگ شکاری) را دیدم. فاصله ما تا آنها هوایی دو کیلومتر و زمینی نزدیک ۶ کیلومتر بود، در حالی به سمتشان رفتیم که بین ما یک رودخانه و سراشیبی پر از برف و یخ هم بود و باید میدویدیم تا بهشان برسیم. آب رودخانه زیاد بود و چکمههایمان پر از آب شد، با اینحال دویدیم تا قبل از این که فرصت فرار پیدا کنند دستگیرشان کنیم، به فاصله ۱۰ متری که رسیدیم ما را دیدند و پا به فرار گذاشتند.
محمدیفر از قوانینی میگوید که پیش از دستگیری باید رعایت شود و گاهی سرعتعمل را به نفع متخلف و به ضرر محیطبانان کم میکند: وظیفه داریم ابتدا سه بار «ایست» بدهیم، یعنی سه بار با صدای بلند و قرّا فرمان ایستادن میدهیم، اگر متخلف نایستاد در مرحله بعد تیر هوایی شلیک میکنیم، استفاده از اسلحه آن هم بهعنوان ابزار بازدارنده تنها در مرحله آخر و برای شلیک به پایینتنه مجاز است، توی دادگاه میپرسند ایست کشیدی؟ به کمر به پایین زدی؟ بعد شما باید ثابت کنید که این کارها را انجام دادید، این وسط شکارچی فکر میکند فقط در یک لحظه از مهلکه فرار کند، حالا به هر قیمتی!
فرمان ایست شکارچی
محمدیفر در کسری از ثانیه خود را مقابل شکارچیای میبیند که برای شکار یک قرقاول لوله اسلحه را مقابل صورتاش گرفته، در حالی که او حتی فرصت ادای ایست سوم را هم ندارد گلوله شلیک و شکارچی مثل تیری که از چله کمان رها شده، به سرعت دور میشود.
او در توصیف آن لحظه میگوید: اسلحه را به مسرور (همکارم) دادم تا سبکتر و سریعتر بدوم، برای استفاده از شوکر و اسپری فلفل هم باید در فاصله نیم متری ازطرف مقابل باشیم. دستِ خالی دویدم، نزدیک متخلف که رسیدم یک گام برداشتم، حتی یک ثانیه هم نشد که شلیک و بعد فرار کرد.
به دستهایش نگاه میکند و ادامه میدهد: تیر ساچمهای بسته به فاصله توی بدن پخش میشود، ساچمهها به دستها، ران پا و ساعدم خوردند، شانس آوردم به سر و صورتم نخورد.
سوراخهای روی کتاش را نشان میدهد و میگوید: خیلی از ساچمهها در رفتند و الان ۱۶ تا ۱۵ ساچمه توی بدنم هست. آن لحظه موجی شبیه برقگرفتگی به من دست داد، چند لحظه اول آنقدر گرم بودم که متوجه نشدم تیر خوردم، توی سر و صورتم دنبال چیزی میگشتم، تیر به عصب دستم خورده بود اما چون پشت دستم بود و نمیدیدم حتی متوجه خونریزی هم نشدم. لباسهای فرم ما زیاد و سنگیناند و چکمه هم ضخیم هست، اینها باعث شد خون دیر به سطح لباس برسد. کلا وقتی تیر میخورید فقط به این فکر میکنید که بیهوش نشوید.
“مسرور”؛ محیطبان همراه محمدیفر در فاصله اندکی از او منتظر و گوش به زنگ ایستاده، اما صدای تیر در دنیای محیطبانی آنقدر آشنا است که کسی تصور نمیکند این بار جان همکارشان در خطر افتاده باشد.
ادامه میدهد: وقتی خون را دیدم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده، مسرور را صدا کردم و گفتم «بیا که برق من را گرفت»؛ یک جوری بهش رساندم که تیر خوردم.
محیطبانان دو خانواده دارند؛ خانواده نخست مادر، پدر، همسر و فرزندانشان و خانواده دوم آنها، همکارانشان. به همین دلیل خود را مسئول سالم ماندن هم میدانند و محافظت از یکدیگر در برابر انواع خطر و سختی مانند عهد نانوشتهی برادری میانشان برقرار است.
مسرور چند متری او را در سراشیبی پر از برف و گِل روی دوش میکشد و محمدیفر در همان لحظات، ناگهان چشماش به سگ شکاری متخلف میافتد. سگهای شکاری راهی برای شناسایی صاحبانشان هستند، درحقیقت همنشینی با آدمها باعث شده تا این جانوران با دیدن افراد به سمتشان بروند، توله به آغوش دو محیطبان میرود و مشخصات شکارچی شناسایی میشود. زمین سُر است و به ناچار هر دو محیطبان افتان و خیزان مسافتی ۳۰۰ متری را روی پاهایشان طی میکنند.
با خودرو راهی بیمارستان شدهاند و درنهایت گزارش واقعه به تمامی مراکز امنیتی و انتظامی ارسال و تمام امکانات برای دستگیری شکارچی فراهم میشود، شب به پایان نرسیده که خبر دستگیری ضارب به گوش محمدیفر و همکاران او که در بیمارستان به سر میبرند میرسد، خبری اگرچه مسرتبخش اما آغاز جدال تکراری میان قانون و قانونشکنان.
انکار واقعیت
روز دوم بستری است که متخلف را برای مواجهه حضوری و شناسایی به اتاق محیطبان میبرند تا اقرار کند، محمدیفر که با او مواجه رودررو داشته به خوبی چهره شکارچی را به خاطر دارد، او درباره دستگیری ضارب میگوید: وقتی ماموران به خانهاش رفتند اول انکار کرد، گفت «تولهام فرار کرده و گم شده بود».
با لبخند ادامه میدهد: به هر حال همه ما انسان هستیم، اگر جای گذشت داشت دریغ نمیکردم اما این شکارچی نه سهوا بلکه عمدا شلیک کرد. نزدیک عید پارسال بود که قاضی به زندان بهشهر رفت و در نهایت با حضور قاضی و شواهد و مدارک اقرار کرد، یک مدتی بعد که با قرار وثیقه آزاد شد زد زیر اقرارش و گفت «من نزدم».
چهارم تیرماه جلسه بعدی دادگاه است و در این مدت اطرافیان او مدام با من تماس میگیرند که ببخش و گذشت کن، ما حافظ محیطزیست و حیاتوحش هستیم و این مساله جای گذشت ندارد.
دخترم میترسد که یک بار بروم و برنگردم
اگر محیطبانان هم ماجرای آن روز را فراموش کنند، یک سوی دیگر ماجرا برای همیشه از خواب آرام بیدار شده و به جهان ترسهای خیالی نگاه میکند، «ترس از دست دادن فرزند، همسر و پدر خانواده».
محیطبانان پیش از آن که حافظ و نگهبانانِ همیشه بیدارِ طبیعت باشند، عضوی از یک خانواده هستند، محمدیفر یک دختر ۶ ساله دارد و مواجه همسر و فرزندش با حادثه را این گونه بازگو میکند: همسرم همیشه تاکید میکرد که هوای مردم را داشته باشیم، اما یک سری وظایف ذات محیطبانی است و تخلف از آن گذشت ندارد.
روز حادثه خانمم در خانه خواهرش بود، توی آمبولانس هنوز جان داشتم و بیهوش نشده بودم، تماس گرفتم و گفتم که پایم پیچ خورده، به شهر که رسیدیم همکارانم جواب تماس را میدادند و متوجه شد که قضیه جدیتر از یک پیچخوردگی است.
با لبخندی که حالا عمیق شده، ادامه میدهد: همسران ما محیطبانان پشتوانه ما هستند، محیطبانهایی داریم که ۱۵ روز هم به خانه نمیروند و همسر و بچههایشان کمتر بودن در کنار آنها را لمس میکنند، اما به روی ما نمیآورند تا روحیهمان حفظ شود، اگر با ما همکاری نکنند واویلا است. خانمم دچار اضطراب شده و مدام میترسد، حتی دخترم میترسد یک بار که ماموریت میروم دیگر برنگردم. ما محیطبانها کلا اضطراب و استرسهای محیط کار را به خانه نمیبریم و همه چیز را بین خودمان و درون خودمان نگه میداریم، اما بعد از این ماجرا این ترس مثل ویروس در خانوادههای ما منتشر شد، این استرس هست که نکند این بار که رفت برنگردد؟ نکند این خداحافظی آخر ما باشد؟
نگاهی به دستانش میاندازد و میگوید: اگر این فشنگ ساچمهای نبود و چارپاره بود، معلوم نیست الان اینجا بودم یا نه!
۲۷ هزار هکتار وسعت و تنها ۶ محیطبان از محمدیفر درباره این که چطور با این مشقت و کمبود، همچنان میل به ادامه دادنِ این کار در او زنده مانده میپرسم، پاسخ میدهد: میتوانستم استعلاجی بگیرم و بیشتر در خانه و کنار خانوادهام بمانم اما میدانید، پارک به این عظمت با نزدیک ۳۰ هزار هکتار وسعت فقط ۶ محیطبان دارد! تازه همین تعداد گاهی مناطق آزاد را هم پوشش میدهند.
ما حتی تاریخهای مهم زندگیمان هم با «گاوبانگی» و این که کدام درخت در کجای جنگل امسال میوه داده و فلان روز که خرس قهوهای دیدیم گره خورده، یک جوری شده که همکارم تاریخ تولد نوهاش را به روز گاوبانگی میشناسد.
یک محیطبان انگار هیچوقت خواب آرام ندارد، ما هم باید آتشنشان باشیم، هم برقکار، هم مکانیک، هم پرستار هم، زندگی ما به هم وصل شده و خودمان را مسئول سلامتی هم میدانیم، حفاظت در خون ما است، بنابراین اول باید سالم باشیم تا بتوانیم کار کنیم.
او در زوزه بادی که در و پنجرههای پاسگاه وشوا را به هم میکوبد میگوید: محیطزیست و منابعطبیعی متعلق به ۸۵ میلیون ایرانی است، بعضی خاک، مرال، جنگل و حتی گوشت شکار را سهم خودشان میدانند و محیطبان در برابر این افراد همیشه تنها بوده و هست، اگر همکاری نکنیم مازندران کویر میشود.
انتهای پیام