نامش یادآور صحنههای پرشکوه است و تصاویر زیبا؛ اما این به معنا بیتوجهی او به محتوا و اندیشه نیست. او نگاه و تفکرش را اما در قالبی زیبا ارایه میدهد. علی رفیعی چنین هنرمندی است. به گزارش صلح خبر به نقل از ایسنا، ۲۲ دی ماه زادروز علی رفیعی است؛ هنرمندی که اهل تئاتر او […]
نامش یادآور صحنههای پرشکوه است و تصاویر زیبا؛ اما این به معنا بیتوجهی او به محتوا و اندیشه نیست. او نگاه و تفکرش را اما در قالبی زیبا ارایه میدهد. علی رفیعی چنین هنرمندی است.
به گزارش صلح خبر به نقل از ایسنا، ۲۲ دی ماه زادروز علی رفیعی است؛ هنرمندی که اهل تئاتر او را به تصاویر زیبا و رنگارنگش میشناسند و بسیاری از آنان باور دارند که رفیعی ذاتا آرتیست و زیباییشناس است اما این همه، به معنای بیتوجهی او به اتفاقهای پیرامونش نیست. او هم به دوره خود مینگرد و هم به تاریخ اما با شیوه خودش. نگاهش بیش از آنکه سیاسی باشد، اجتماعی و فرهنگی است. اهل حزب و فرقه و چپ و راست هم نیست. با این حال و با وجود پرهیزش از بازیهای سیاسی، طعم بازجویی و ساواک و کنار گذاشته شدن از مدیریت و … را هم چشیده است.
به بهانه سالروز تولدش بخشهایی از خاطرات او را که بیش از ۲۰ سال پیش در گفتگو با امید روحانی و در مجله صحنه به انتشار رسیده، مرور میکنیم.
یکی از نمایش های درخشان رفیعی، «خاطرات و کابوس های جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی». اثری که رفیعی یک بار پیش از انقلاب آن را به صحنه اورد و دیگر بار در نیمه اول دهه ۹۰ آن را به صحنه برد.
مهدی هاشمی در اولین اجرای «خاطرات و کابوس ها»
او در این گفتگو درباره نگاهش به شخصیت و عملکرد امیرکبیر و دوری اش از وفاداری صرف به تاریخ و سیاست چنین گفته است: «چپ طرفدار «شوروی» نبودم. مطلقا. چپ «چین» هم نبودم. بیشتر آدمی ملی و رادیکال بودم. به همین دلیل هم در نوشتن «خاطرات و کابوسها…» نگاهی به مصدق و شخصیت و مبارزات و سرنوشت او داشتم. داستان رفرمیسم در نظامهای فاسد مساله ذهنی و سیاسی پس ذهن من بود. تحلیلی که آن زمان میکردم و در نسخه اولیه، این تحلیل را در زبان جامهدار فرموله کرده بودم؛ در جایی از زبان جامهدار میآید که امیرکبیر میگوید: «زندگی تو تضادی دارد که مرا یاد کرم و سیب میاندازد. کرم وقتی وارد سیب میشود دو راهحل بیشتر ندارد، یا سیب را سالم نگه دارد که باید خودش فنا شود، یا خودش سالم بماند که سیب را باید بخورد، نمیشود هم خود کرم و هم سیب سالم بماند. تو میخواهی هم دستگاه پوسیده ناصری را حفظ کنی و هم خودت فنا میشوی. این تضاد درون توست.» روی این نگاه کار کردم.
منبع الهام او در اجرای این نمایش جملهای فریدون آدمیت بوده که رفیعی، خود این گونه توضیح داده است: «یک جمله در کتاب فریدون آدمیت ، «امیرکبیر و ایران» بود. وقتی که قاتلین وارد حمام میشوند، میگوید «خاصه تراش را خواست تا رگش را بزند.» این جمله اساس نمایشنامه من شد. خاصه تراش همان دلاک است. حالا فکر کردم که داستان را از دید دلاک ببینم. شاید به طور غیرمستقیم با این که چندان ارادتی به پیتر وایس ندارم، تحت تاثیر کار بزرگ او «ماراساد» باشم که زمانی سخت ستایشاش میکردم. او هم به انقلاب کبیر فرانسه از دید آدمی نگاه میکند که در دارالمجانین است، یعنی مارکی دوساد. او دارد انقلاب را میبیند و شرح میدهد. به طور غیرمستقیم تحت تاثیر او بودم که قصه را دارد از نگاه کسی باز میگوید که به طور مستقیم در واقعه حاضر و ناظر بوده است. ولی دغدغههای زیبایی شناسی و فرم و احتراز از تاریخی نوشتن و وقایع نگاری صرف در پس ذهن من بود.»
سیامک صفری در اجرای دوم «خاطرات و کابوس ها…»
این نمایش جزو اولین اثاری است که در مجموعه تئاتر شهر روی صحنه رفته است. رفیعی ماجرای اجرای آن را در این مجموعه که آن زمان تنها تالار اصلی را داشته، این گونه توضیح داده است: «من تصمیم داشتم نمایش را بعد از «آنتیگون» در همان تالار مولوی به صحنه ببرم تا اینکه یک روز صبح به من اطلاع دادند که از دفتر قطبی، رئیس سازمان رادیو تلویزیون تلفن کردهاند. طبعا توجهی نمیکنم و فردا و پس فردا و …؛ سرانجام منشی قطبی مرا گیر میآورد و اطلاع میدهد که «آقای قطبی میخواهند تو را ببینند.» همان قطبی که حکم اخراج مرا از جشن هنر شیراز صادر کرده بود. این دیدار سرانجام دست داد، با همان لباس و جین و اورکت و کسوت دانشجویی و قطبی در همان لحظه دیدار و قبل از هر چیز گفت هیچ صحبتی از گذشته نکن. بعد گفت که ریاست تئاترشهر را قبول کنم. به چه دلیل؟ گفت که «تالار تئاترشهر، یک sale vagram است، و این در زبان فرانسه یعنی تالاری که در آن شعبدهبازی، آکروبات، آتراکسیون و از این قبیل اجرا میشود و به طور خلاصه یعنی یک گاراژ. تئاترشهر یک گاراژ است و میخواهیم فضایی برای اجرای نمایشهای ملی و با کیفیت داشته باشیم. بعد از تحقیقاتم فکر میکنم تنها کسی که میتواند این کار را بکند، شما هستید.»
من پانزده روز وقت خواستم تا شرایطم را اعلام کنم و برنامهای بنویسم. قطبی با همه آنها موافقت میکند، امضا میکند و من وارد تئاترشهر میشوم. حالا امکانات صحنهای بهتری در اختیار من است که «خاطرات و کابوسها…» را اجرا کنم.
تصویری از کافه شهرداری که بعدا به تئاترشهر تبدیل شد
رفیعی اولین مدیر تئاترشهر است. روحانی در همان گفتگو از او می پرسد که بعد از ورودش به این مکان چه کرده و رفیعی پاسخ داده است: «اول از همه گروه بازیگران تئاترشهر را تاسیس کردم. برایم این مهم بود که تئاتر باید یک مدیریت هنری داشته باشد و یک گروه ثابت و یک مدیریت اداری. یادم هست که به قطبی پیشنهاد کردم که مدیر اداری را او انتخاب کند، اما او گفت که همه چیز به عهده خود من است و بهتر است خود من انتخاب کنم. همه چیز را از ابتدا آغاز میکنم. یکی از مهمترین اقدامها تاسیس کتابخانه تئاترشهر بود، تاسیس کارگاه دکور که تا آن زمان وجود نداشت، تاسیس کارگاه خیاطی و همهی اینها … که البته در این دوران خودت بودی و دیدهای. بعد تئاتر چهارسو را درست کردم و مرمتهای آکوستیک و غیره…»
او حالا در این سالن نمایش «خاطرات و کابوس ها…» را روی صحنه می برد که برغم درخشان بودنش، دردسرهایی درست می کند:
«همان تجربهی اول، یعنی «خاطرات و کابوسها…» موجب دردسر بزرگی برای من شد، در حالی که قطبی ورقهای داده بود که همه مسئولیتها به عهده من است و قول داده بود که سانسوری هم در کار نیست، اما آمدن فرح پهلوی به تئاترشهر در شب بیستوهفتم اجرا و گفتوگویی که جلوی در ورودی تالار با من کرد (در حالی که همه امرا و درباریان حضور داشتند) کار دستم داد. در حدود یک ساعت و ربعی بحث کنار در ورودی، جدا از تجمیدها و تعریفها، جملهای گفت که این نمایشنامه کمتر وضع امیرکبیر را نشان میدهد تا وضع معاصرتری را . همین جمله باعث شد که فردای آن روز به ساواک احضار شدم. بالاخره چوب لای چرخ گذاشتنها و آزارها باعث شد که استعفا دادم. استعفا دادم در حالی که «جنایت و مکافات» روی صحنه است. شب بیستونهم اسفند ۱۳۵۶ تئاترشهر را به قصد خروج از ایران و و رفتن به اروپا ترک میکنم. »
او که تحصیل کرده فرنگ بود، بار دیگر عزم دیار غربت می کند که این بار پیشنهادی تازه از راه می رسد. پهلبد، وزیر وقت فرهنگ و هنر و جلال ستاری مشاورش میفرستند دنبال او تا پیشنهاد تاسیس یک دانشکده هنری را به او بدهند.
رفیعی در توضیح این پیشنهاد گفته :«آنها پیشنهاد ریاست دانشکده هنرهای دراماتیک را میکنند، ولی من میخواهم بروم. برای اینکه از این مخمصه فرار کنم و برای اینکه اصلا فکر نمیکردم دانشکدهای وجود داشته باشد. طرحی مینویسم و شرط میگذارم که در صورت تصویب طرح، ریاست را میپذیرم. طرح را آن چنان سنگین و پرملاط میگیرم که آنها رد کنند. طرح عبارت است از تاسیس یک تئاتر بزرگ حرفهای به صورت محور که اقمار اطرافش کارگاههاییاند و کلاسهای درس در اصل این کارگاهها هستند هم کلاس و هم کارگاه و دانشجو از بدو ورود در کارگاههای مختلف کارگردانی، نمایشنامهنویسی، طراحی و غیره… است یا در کارگاههای نظری در ارتباط با صحنهی حرفهای. طرح تصویب میشود. زمینی خریداری میشود و دانشگاهی هم در اختیار من است. سال جدید را آغاز میکنم. کنکور دانشکده درست روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ برگزار میشود و درست در صدمتری میدان ژاله.»
تولد رفیعی در اجرای ویژه نمایش «خانه برناردا آلبا»
اما او مدتی بعد از این دانشکده اخراج می شود: «در حکومت ازهاری اخراج میشوم، به این اتهام که غرفه فروش کتاب و فیلم و غیره در اختیار دانشجویان گذاشته شده. علت اخراج هم این بود که دستور میرسد که کلیه دانشکدهها و دانشگاهها باید بسته شوند و همه هم بسته میشوند جز همین دانشکده. من از کار بر کنار میشوم. همان زمان است که دعوتی از دولت لهستان و تئاتر ملی لهستان میرسد. برای اجرای «آنتیگون» در ورشو، با همان صحنهآرایی و طراحی و میزانسنها. من عازم لهستان میشوم.»
اینها بخش هایی بسیار کوتاه از زندگی پرفراز و نشیب این هنرمند است که امسال بر کیک تولدش شمع ۸۵ سالگی را خاموش میکند.
انتهای پیام