داستان چشمهای مشکی کودک و نوجوان > آثار نوجوانان – به دستمالکاغذی روی میز نگاه میکنم. مامان ریز ریز گریه میکند. میگوید مال پیازهایی است که دارد خرد میکند، اما من اشکهای واقعیاش را، بین اشکهایی که برای تندی پیاز است، روی گونههایش میبینم. روی دستمالکاغذی عکس گلهای ریز بنفش و صورتی است با زمینهی آبی. مامان […]
داستان
چشمهای مشکی
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان – به دستمالکاغذی روی میز نگاه میکنم. مامان ریز ریز گریه میکند. میگوید مال پیازهایی است که دارد خرد میکند، اما من اشکهای واقعیاش را، بین اشکهایی که برای تندی پیاز است، روی گونههایش میبینم.
روی دستمالکاغذی عکس گلهای ریز بنفش و صورتی است با زمینهی آبی. مامان رنگ آبی را خیلی دوست دارد. مامان گفته بود که چشمهای مادربزرگش آبی بود و مامان هم که مادربزرگش را خیلی دوست داشت، از همان بچگی عاشق رنگ آبی میشود.
مامان میگويد هیچ آبیاي مثل رنگ چشمهاي مادربزرگش نمیشود. چشمهای پروانه آبی است، اما چشمهای من به چشمهای مامان رفته؛ سیاهِ سیاه، حتی از چشمهای مامان هم سیاهتر.
مامان گاهي میگويد روزگارمان مثل رنگ چشمهای من است. با خودم فکر میکنم شاید بهخاطر رنگ چشمهای پروانه است که مامان او را بیشتر از من دوست دارد.
مامان میگويد از روی میز یك دستمالکاغذی بهش بدهم. چند هفتهای است که راه نمیرود. میگويد پاهايش درد میکند، اما پروانه ميگويد از وقتی دو مأمور آمدند و بابا را بردند، مامان غش کرد و روي زمين افتاد و بعدش دیگر راه نرفت.
ميگويد موقتی است و دوباره خوب میشود. آن شب مامان یکریز از ضامن بودن و ضامن شدن حرف میزد و گریه میکرد. دستمال را به مامان میدهم.
مامان اشکهايش را پاک میکند و میگويد عجب پیازی بود. پروانه را صدا میکند تا بیايد و پیازها را ببرد آشپزخانه. پروانه چند سال از من بزرگتر است.
مامان همیشه با او حرف میزند و من حسودیام میشود و سر چیزهای الکی با پروانه دعوا میکنم. مامان هم من را دعوا میکند و میگويد که مایهی دردسرم. وقتی این را میگويد بغض گلويم را میگیرد، چون دوست ندارم مایهی دردسر باشم.
مامان هم وقتی میبیند اینقدر ناراحت شدم، باهام حرف میزند و میگويد که پروانه خواهر بزرگترم است و باید به حرفهايش گوش کنم. بعد هم میگويد من گلپسر خودش هستم و بغلم میکند. من هم خوشحال میشوم و میخندم، مثل وقتهایی که بابا بود و چهارتایی میرفتیم پیکنیک.
مثل وقتهایی که من و پروانه و بابا توپ بازی میکردیم و مامان برايمان میوه پوست میکند. میخندم، مثل وقتهایی که مامان میخندید. مامان خیلی وقت است که دیگر نمیخندد.
میروم به سمت پنجره و پرده را کنار میزنم. آسمان آبی روشن است؛ درست مثل چشمهای بابا. چشمهایی که مامان با دیدنشان بله را گفت و با بابا ازدواج کرد.
برمیگردم و به مامان نگاه میکنم. چشمهايش را بسته و سرش را به پشتی تکیه داده. انگار دارد تو دلش دعا میکند. قطره اشکي از زیر چشمهای بستهاش بیرون میآيد.
همیشه دلم میخواست به مامان بگويم چهقدر چشمهايش را دوست دارم و عاشق رنگ مشکیام، چون چشمهای او مشکی است و هیچ چشم مشکیای مثل چشمهای او نمیشود. دوباره به دستمال کاغذی روی میز نگاه میکنم و با خودم میگويم یعنی میشود بابا برگردد؟
ماجده پناهیآزاد، خبرنگار جوان هفتهنامهي دوچرخه از تهران
تصويرگري: الهه صابر
Let’s block ads! (Why?)
RSS