امروز: سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | برابر با: الثلاثاء 25 جماد أول 1446 | 2024-11-26
کد خبر: 117551 |
تاریخ انتشار : 30 مهر 1395 - 5:52 | ارسال توسط :
0
1
ارسال به دوستان
پ

به گزارش مجله اجتماعی پایگاه صلح خبر ؛ کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – فریبا خانی:ما از خیابان هفتم، از تیر چراغ برقش، از چشم‌های گرد و براقی که پشت آن پنهان شده بود می‌ترسیدیم. من و برادرم هروقت از مدرسه برمی‌گشتیم، به این نقطه از خیابان که می‌رسیدیم، ناخودآگاه ضربان قلب‌هایمان تند می‌شد. خيس عرق مي‌شديم […]

به گزارش مجله اجتماعی پایگاه صلح خبر ؛

کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – فریبا خانی:
ما از خیابان هفتم، از تیر چراغ برقش، از چشم‌های گرد و براقی که پشت آن پنهان شده بود می‌ترسیدیم. من و برادرم هروقت از مدرسه برمی‌گشتیم، به این نقطه از خیابان که می‌رسیدیم، ناخودآگاه ضربان قلب‌هایمان تند می‌شد.

خيس عرق مي‌شديم و ماهيچه‌هاي پاهايمان شل مي‌شد. گاهي به اين نقطه از خيابان كه مي‌رسيديم بي‌هدف مي‌دويديم. زمان‌هايي هم بود كه هيچ اتفاقي نمي‌افتاد، اما وقتي در خيابان هشت‌متري به پلاك74 مي‌رسيديم، ناباورانه به پشت سر نگاه مي‌كرديم و انگار باورمان نمي‌شد كه اتفاقي نيفتاده است.

يادم است مادربزرگم هر‌شب قبل از خواب داستان‌هايي از جن و پري برايمان تعريف مي‌كرد و من و برادرم، كه سه سال از من كوچك‌تر بود، شك نداشتيم اين موجود، كه پشت تير چراغ برق سر كوچه‌ي هفتم پنهان مي‌شود، خود خودش است؛‌ يك بچه‌ جن يا يك پريزاده‌ي موذي.

چندبار وقتي من و برادرم بي‌خيال و خسته از مدرسه باز مي‌گشتيم و با هم حرف مي‌زديم، از پشت تير چراغ برق پيدايش شده بود و بي‌هوا به ما حمله كرده بود و تا مي‌خورديم كتكمان ‌زده بود.

ترسناكي‌اش اين بود كه ما او را نمي‌شناختيم. دليل خشونت و عصبانيتش را درك نمي‌كرديم. حتي اسمش را نمي‌دانستيم و اين ما را مي‌ترساند. او حتي بهمان نمي‌گفت كه چرا كتكمان مي‌زند.

چون از برادرم بزرگ‌تر بودم، مجبور بودم مدام از او دفاع كنم و خودم زير مشت و لگد موجود عجيب له مي‌شدم. سال‌ها گذشت و ما هنوز وقتي از كوچه‌ي هفتم عبور مي‌كرديم ناخودآگاه ضربان قلبمان تند مي‌شد.

تا اين‌كه من دبيرستاني شدم و او هم هم‌كلاسي‌ام شد. اما از آن كودك ترسناك با چشم‌هاي خشمگين چيزي باقي نمانده بود. او دختر نوجوان كم‌حرفي شده بود با چشم‌هاي درشت و غمگين كه با كسي معاشرت نمي‌كرد.

لباس‌هاي كهنه به تن داشت و هميشه روي دست‌هايش اثر سوختگي‌هاي كوچك بود. بچه‌هاي كلاس مي‌گفتند وقتي خيلي كوچك بوده، پدرش تصادف كرده و مادرش هم همان سال‌ها با محسن‌موتوري، كه معتاد است، ازدواج كرده.

محسن‌موتوري موتورسازي داشت. آدمي عصباني كه همه از او پرهيز مي‌كردند، كمي خل و ديوانه بود. با هيچ‌كس خوش‌رفتار نبود و اگر به سرش مي‌زد به خودش هم رحم نمي‌كرد.

باورم نمي‌شد من با او، با موجود ترسناك كودكي‌هايم، بچه جني خبيث كه پشت تير چراغ‌ برق پنهان مي‌شد تا عصبانيت‌ و خشم‌اش را در كوچه تقديم كودكي از همه‌جا بي‌خبر ‌ كند، هم‌كلاس شده بودم و نه تنها از او نمي‌ترسيدم، مدام به او و غم‌هايش فكر مي‌كردم و به سوختگي‌هاي كوچك پشت دست‌هايش…

Let’s block ads! (Why?)

RSS

اگر خبر یا گزارشی دارید از بخش خبریار صلح خبر برای ما ارسال نمایید.

خبریار صلح خبر

قوانین خبریار صلح خبر

  1. لطفا در ارسال اخبار و تصاویر و گزارش های خود قوانین و مقرارت را رعایت فرمایید.
  2. از ارسال مطالب خلاف عفت عمومی یا تصاویر موهون اکیدا خودداری فرمایید.
  3. در صورت مشاهده تخلف پس از تذکر ، حساب کاربری موردنظر بلافاصله حذف می گردد.

گروه وبگردی صلح خبر 

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
    برچسب ها:
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید