به گزارش صلح خبر، واحد تخریب از جمله یگانهای عملیاتی دوران دفاع مقدس به شمار میآید که تا کنون به طور مشخص و واضح به فعالیتهای رزمندگان این یگانها پرداخته نشده است. آنها کسانی هستند که کاشتههای مرگ را خنثی میکنند. در جریان هر عملیات اولین و آخرین افراد به شمار میآیند که در منطقه نبرد حضور دارند. و در صورتی که برایشان اتفاقی پیش آید ممکن است همچون علیرضا عاصمی از آنها فقط ۲۵۰ گرم گوشت و استخوان باقی بماند.
اکنون به مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ یکی از رزمندگان تخریبچی دوران هشت سال دفاع مقدس رفتهایم. او کسی است که برای نخستین مرتبه در تاریخ جنگ تحمیلی توانست در مقابل دوربین ناظران و کارشناسان سازمان ملل مظلومیت رزمندگان ایرانی را با خنثی سازی یک بیب شیمیایی و نمونهگیری از آن به اثبات برساند.
این رزمنده دوران جنگ تحمیلی میگیود: «من منصور احمدلو متولد ۷ مرداد ماه ۱۳۴۴ هستم در دو محله عباسآباد و نظام آباد در دوران کودکی و جوانیام ساکن بودیم و رشد کردم. ورود من به جبهه در ۱۵ سالگی که مقارن با سال اول جنگ است انجام شد. من به عنوان عضوی از رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران وارد جبهه شدم. آن زمان برای حضور در اهواز باید استان خوزستان را دور میزدیم.
مادرم پاسدار است
مادرم پاسدار است و در آن دوران آگاهی کاملی نسبت به شرایط داشتند. ایشان مادر شهیدی بسیار مقاوم است که زمان شهادت برادرم خم به ابرو نیاوردند و گفتند که فرزندم به آرزویش رسید. همراه بودند البته مانند همه مادران دیگر سپردند که وقتی رسیدی یک تماس بگیر.
سال ۵۸ دانشآموز بودم و آن زمان احزاب مختلف از جوانان عضوگیری میکردند. به دلیل قد و قواره بزرگم در جلسات دانشجویی شرکت میکردم و کسی این اختلاف سنی را متوجه نمیشد. سال ۵۸ بود که لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام تسخیر شد. اخبار اعلام کرد که آمریکا ناوگانی را به خلیج فارس اعزام خواهد کرد. در آن سالها من و تعدادی از دوستانم که ریشه دینی داشتند تصمیم گرفتیم که آموزش نظامی ببینیم.
از همین رو به مقر سپاه و پادگان ولیعصر مراجعه کردیم. در آن زمان آنها سرباز نداشتند و پاسداران خودشان پادگان را اداره میکردند و نگهبانی میدادند. من و تعدادی از دوستانم برای این که بدانیم آیا آنها ما را آموزش میدهند یا نه به پادگان مراجعه کردیم. اما به در بسته خوردیم و نیازی به ما نداشتند. وقتی کتابها را در دست ما دیدند گفتند که فعلا درسهایتان رابخوانید هرگاه نیاز شد رادیو و تلویزیون اعلام میکند.
پیش از تشکیل بسیج تفکر بسیجی داشتم
از آنجایی که من در حزب جمهوری منطقه هشت فعالیت داشتم پیشنهاد دادم که به ما آموزش نظامی بدهند. در آنجا ما را به اعضای فدائیان اسلام معرفی کردند. همراه شهید محسن مولایی درخواست دادیم. در آن زمان گروه فدائیان اسلام شاخه نظامی نیز داشت. ما در مسجد امام حسن مجتبی(ع) در میدان وثوق آن زمان که اکنون امامت نام دارد آموزشها را سپری کردیم. امام خمینی (ره) نیز روز ۵ آذر ماه سال ۵۸ دستور تشکیل بسیج را صادر کردند. از این رو ما پیش از این موضوع در فعالیتهای ماشبه بسیج حضور داشتنیم. آموزشهای تکمیلی را سپاه به ما داد.
پس از گذراندن این دوران ستاد جنگهای نامنظم نیز در تهران مقرهایی داشت که افراد خاصی و امین کار جذب را انجام میدادند. ما را در باشگاه «دِیهیم» آموزش دادند و یک ارتشی میهن دوست کلاه سبز مربی ما بود. با پسرعمویم به ستاد جنگهای نامنظم اهواز اعزم شدیم. مهدی چمران آمد. شهید اقاربپرست آمد و گفت باید شما تقسیم شوید این در حالی بود که من و پسرعمویم همواره کنار هم بودیم. در روزهای نخست ما را به انتقال چوبهای «تراوس» راه آهن گماردند. شهید چمران دستور داده بود که این چوبها برای سقف سنگرها مناسب است. تعدادی از جوانان که حوصله کمی داشتند تصور کردند که کاری بیهوده است و منطقه را ترک کردند اما ما باقی ماندیم و استدلال میکردیم که ما آمدهایم بجنگیم، این نیز دستور فرمانده است و باید از آنها تبعیت کنیم.
دو روز پس از این موضوع در پشت بلندگو اسامی ۱۲ نفر را که من و پسرعمویم جزوشان بودیم صدا کردند به ما گفتند که شما آزمون بزرگی را پشت سر گذاشتهاید و آن تبعیت از فرماندهی بوده است. جایزه شما حضور در نزدیکترین خط دشمن است. به ما سلاح «ژ۳» ، تیربار ژ۳ و «آرپی جی» دادند و هر ۱۲ نفر با یک جیب لندروور به منطقه رفتیم. این داستان حضور من در جبهه بودم. پس از آن که یگانها تشکیل شد ضمن اینکه درس هم میخواندم در مناطق و یگانها و عملیاتهای متفاوتی هم حضور داشتم.
ماجرای حضور در واحد تخریب
اواخر سال ۶۱ تصمیم گرفتم از یگانهای پیاده به واحد تخریب بروم. سید سعید موسوی که اکنون دندانپزشک هستند فرمانده واحد تخریب من در قرارگاه کربلا بود. در آنجا چند دوست محبوبالقلب ما همچون «بهزاد آهندوست»، «رجب نصیری» و «علیرضا عاصمی» جانشین برادر موسوی بود داشتم که هر یک دارای ویژگی شخصیتی و فرماندهی خاصی بودند که میتواند برای نسل امروز الگو باشد. تمرکز من بر روی سلوک و عرفان شهید علیرضا عاصمی است. او اهل پژوهش بود و شخصیتی است که نمیتوانیم به سادگی او را بشناسیم. بسیار مظلوم، فکور و فهیم بود. در آن دوران برای کاهش تلفات به دنبال ساخت تیربار «آرپی جی» بود در اجرای طرحهایش تجهیزات را از دشمن به غنیمت میگرفت و از اموال بیت المال استفاده نمیکرد. علیرضا سبک زندگی و یک تفکر است.
در انجام کارها با وجود آنکه فرمانده بود اما تفاوتی میان خودش و سایر رزمندگان قائل نبود. گاهی پیش میآمد که مین در میان بوتههای تیغ گم میشد و سایر رزمندگان نمیتوانستند آن را بیابند، اما علی لباس خود را در میآورد و مانند ماهی درون تیغ شیرجه میزد و به کار مین روبی میپرداخت. بارها دیدم که در زیر لب هنگام کار آیه «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی » را میخواند تا از غرور جلوگیری کند.
او اعتقاد داشت هر کاری که ما انجام میدهیم به دلیل توجه به خداست و هر لحظه امکان دارد که پایان زندگیمان باشد بنابراین نباید از یاد خدا غافل باشیم و به خودمان مغرور شویم. یکی دیگر از شاخصههای اخلاقی او این بود که مبادا جای دیگری را در رده فرماندهی غضب کرده باشد. یادم میآید روزی اسم امیر اسدی را برد و از من پرسید: «آیا او از من بهتر نیست که فرمانده شود؟» من توضیحی برایش دادم تا این چنین نیاندیشد.
از علی عاصمی فقط ۲۵۰ گرم باقی ماند
سال ۶۵ من آن موقع فرمانده تیپ در جنوب کشور بودم و معاونت بازرسی فرماندهی کل در دفتر بازرسی فرماندهی کل سپاه هم برعهده داشتم. برای عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ در گردان شهادت بودم که خبر دادند علی آقا در کرمانشاه برای خنثی سازی بمب رفته است. روز ۱۳ دی ماه ۱۳۶۵علی آقا و احسان کشاورز در داخل چاله بمب بودند که در حین خنثی سازی منفجر میشود. از علی فقط ۲۵۰ گرم گوشت و استخوان باقی ماند که آن هم مطمئن نیستم برای خود او باشد. شهید داود پاکنژاد کنار چاله بود که از کمربه بالا بدنش جدا شده بود .شهید گردن سرایی و راننده بیل مکانیکی شهید شدند. اکنون محل شهادت آنها درشهر کرمانشاه تبدیل به منزل مسکونی شده است.
عراق در سال ۱۳۶۲ اولین بمب شیمیایی در عملیات خیبر به طور گسترده استفاده کرد. آن زمان من مسئول تخریب تیپ عبدالعظیم بودم. ماجرای خنثیسازی نخستین بمب شیمیایی در مقابل بازرسان سازمان ملل نیز مربوط به همین روزها است. قرار بود برای استراحت از خطوط مقدم به اندیمشک بازگردیم. برادر بنی حسن گفت برادر احمد یک پاترول صدا و سیما دنبال تو میگردد. من حدس زدم که حسن هادی خبرنگار صداوسیما باشد که بعدها در کربلای۵ به شهادت رسید.
حسن هادی مربی کنگفو و طلبه، دانشجو و خبرنگار بود. از من تقاضا کرد تا یک هفته همراهشان در منطقه باشم. من هم بدم نمیآمد که جنگ را از زاویه نگاه یک خبرنگار ببینم برای همین همراهش شدم. آن زمان ۱۸ سال سن داشتم. برای فیلمبرداری به منطقه طلائیه رفتیم. در آنجا یک معبر مین وجود داشت. من کولهپشتی ویدئو تِیپ را بر دوش داشتم و حسن خودش دوربین را روی سینه قرار داد و پشت خیز به میدان مین که بسیار خطرناک بود رفت و توانست برای اولین بار از میدان مین دشمن فیلمبرداری کند. به عقب به قرارگاه نجف باز گشتیم و فیلم را به محسن رضایی نشان دادیم. این کار نیاز به جرأت و جسارت نیاز داشت.همین باعث شد تا فرماندهان متوجه شوند که میتوان در کنار عکس یا کالک عملیاتی از فیلم نیز استفاده کرد.
ابلاغ مأموریت همراهی با ناظران سازمان ملل
در همان روزها حسن با تهران تماس گرفت. به حسن گفتند که مأموریت جدید دارد. ایران به دلیل کاربرد سلاحهای شمیایی توسط عراق علیه رزمندگان به سازمان ملل شکایت کرده بود. آقای خاویر پرز دکوئیار دبیرکل وقت سازمان ملل تیمی از بازرسان و کارشناسان سازمان ملل را برای بررسی اوضاع به ایران فرستاده بود. حسن هادی آمد و گفت: «منصور احمدلو کارت در آمد.»
ما باید به این گروه ملحق میشدیم. البته قانون این بود که هیچ شخص نظامی همراه آنها نباشد برای همین اسم من به عنوان کمک فیلمبردار ثبت شد و با لباس شخصی همراه آنها رفتم. در مناطق حضور پیدا کردیم. کارشناسان با پاترولهایی که روی آن «UN» نوشته شده بود در منطقه تردد میکردند مختصات حضور آنها به عراقیها اعلام شده بود برای همین منطقه امن بود. آنها به دنبال این بودند که خاکهای آلوده را آزمایش کنند و به لابراتورهای خود ببرند.
در جریان برداشت نمونهها بودیم که یکی از برادران آمد و گفت و چندین متر آن طرفتر روز گذشته عراقیها بمبی انداختهاند که عمل نکرده است من به حسن موضوع را گفتم و حسن آقای رجایی خراسانی را در جریان گذاشت و به همین ترتیب تصمیم گرفتیم که کارشناسان سازمان ملل را به کنار این بمب ببریم. من با دیدن بمب به بررسی آن پرداختم و متوجه شدم که بمب باید دو جداره باشد و مایع پس از آتش و انفجار بخار میشود.اما از آنجایی که نباید هویتم فاش میشد عکسالعملی نشان ندادم و یکی از رزمندگان یزدی که البته در منطقه بود مسئول آن شد که بمب را باز کند. او هیچ تجربهای نداشت و هرچه تلاش میکرد نتوانست ماسوره یا فیوز بمب را باز کند. خوشبختانه یک آجار شلاغی در میان خودروها وجود داشت با آن تلاش کرد اما ماسوره دور محورش میگشت و باز نمیشد. من حرص میخوردم اگر این ماسوره را میتوانست باز کند مظلومیت بچهها را میتوانستیم به گوش جهانیان برسانیم.
در نهایت به دکتر نوربالا از مسئولان این گروه نزدیک شدم و در گوشش گفتم من تخریبچی هستم بروم خنثی کنم؟ پرسید: Lقبلا این کار را انجام دادهاید؟ گفتم: «خیر. اما بهتر از او میتوانم انجام دهم.» آچار را به دست گرفتم. پنج نفر از رزمندگان که در منطقه بودند آمدند و بمب را با دستشان گرفتند اما ماسوره باز نمیشد. آقای رجایی خراسانی آمد و گفت اگر باز نمیشود ما برویم هیأت معطل ما هستند. راست میگفت آنها گذری آمده بودند.
در آن لحظه من یک تَشر به آقای رجایی خراسانی زدم اما ایشان تقوا به خرج داد. گفتم: «آقای عزیز به جای اینکه خاک ببرید صبر کن تا مایع شیمیایی بدهم.» روی بمب نشسته بودم و همانجا نگاهم به یک «جیب میول» افتاد. روی بدنه بمب برآمدگی D شکلی وجود داشت اگر گیره وجود داشت میتوانستم آن را باز کنم اما چیزی نبود که آن برآمدگی را به آن تکیه دهم. متوجه عاج لاستیک جیب شدم. گفتم که راننده جیب چه کسی است؟ یک جوان شجاع بیرون آمد به او فرمان دادم که ماشین را روی بمب بیاورد عاج را روی دی قرار دادیم در همین حین دیدم نمایندگان خارجی و ایرانی در حال فرار و دور شدن هستند. حق داشتند کار خطرناک بود.
آچار را انداختم و ماسوره باز شد در همین حین نگاهم به دست یکی ازکارشناسان افتاد. با خودم گفتم حتما باید دلیلی داشته باشد که آنها از دستکشهای رُزماری استفاده کردهاند. نزد یکی از آنها رفتم و با ایما و اشاره گفتم مِستر و در نهایت دستکش را از او گرفتم. علاوه بر ماسکی که به صورت داشتم آن را دستم کردم. دکتر «گرهارد فرایلینگر» از پزشکان بدون مرز بود. دو شیشه آزمایشگاهی به من داد تا از مایع برای آنها پر کنم آن موقع خبرنگار بی بی سی آقای «بن فورد» عکس معروفی گرفت.
اولین بمب شیمیایی درتاریخ جنگ تحمیلی خنثی شد
برای این که فیلم خنثی سازی مونتاژ شود همراه حسن هادی به اهواز آمدیم. من در حال وضو گرفتن بودم که وقتی آب روی پوستم میریزد بخشی از آن خشک باقی میماند و آب سر میخورد گویا که چرب شده باشد. پایم کمی میسوخت اما اعتنایی نکردم. فیلم آماده شده بود و صداوسیما نیز آن را پخش کرد. نماز مغرب و عشاء را خواندم. پس از آن با مادرم تماس گرفتم. با وجود آنکه ماسک به صورت داشتم من را در اخبار دیده بود و شناخته بود توصیههای مادرانه را کرد گفتم که نگران نباشید خبر بد زود میرسد.
روز بعد روی دستم تاول زد. در منطقه پاسگاه «برزگر» کانکسی برای پزشکان وجود داشت. به آنجا رفتم و دستم را نشان دادم .به من پماد سوختی دادند. هیچ تجربهای از جراحت شیمیایی نداشتم. بارها گفتم بمب شیمیایی خنثی کردم ابتدا تصور کردند که موجی شدم چون برایشان قابل فهم نبود تا اینکه به اهواز آمدیم در محل «کلهپو» ورزشگاه تختی را برای اسکان مجروحان شیمیایی در نظر گرفته بودند.
مسئول آن حاج حیدر طهماسبی از هم محلهایهای ما بود. دستم را به او نشان دادم و گفتم که بهتر است زودتر به منطقه بازگردم چرا که باید همراه بچهها به همراه مأموریت پیشروی میکردیم اما حاج حیدر گفت که نمیتوانی بروی و باید درمان شوی ممکن است تاولت دیگران را شیمیایی کند. هرچه اصرار کردم اجازه ترخیص به من نداد. من را در کنار یک مجروح شیمیایی دیگر خواباندند. او گاز شیمیایی را استنشاغ کرده بود و مجرای تنفسیاش تاول زده بود. در لحظههای آخر عمرش هنگام دم و بازدم صدای نعره شیر از دهنش میآمد تا اینکه کمکم به شهادت رسید. برایم بسیار دشوار بود.
روز بعد بازرسان سازمان ملل آمدند. یکی از آنها من را شناخت. همگی پیشم آمدند و دوربینهای خود را روشن کردند در حال مصاحبه و فیلمبرداری بودند که یکی از آنها دستور قطع کار را داد. او اعتقاد داشت که من هنگام خنثیسازی دستکش به دست داشتم. هرچه میگفتم نمیپذیرفت تا اینکه همان دکتر خارجی را که دستکش را از او گرفته بودم پیدا کردم و او حرف من را تایید کرد که در مراحل آخر از او دستکش گرفتم و با دستان بدون پوشش بمب را خنثی میکردم.
در گزارشی که آنها تنظیم کرده بودند آورده بودند که تکنسینهای خنثیسازی بمب توسط عوامل شیمیایی در حین ماموریت مجروح شده است. حاج حیدر نیز روز بعد آرام شده بود به حرفم گوش کرد با سرنگ مایع تاول را خارج کرد روی زخمم پودر پنی سیلین ریختیم و قرص آمپیسیلین گرفتم تا عفونت نکند. این فیلم نخستین جنایت شیمیایی عراق توسط رزمندگان و ملت ایران بود که به گوش جهانیان رسید.
انتهای پیام