به گزارش مجله سبک زندگی صلح خبر فلسفۀ شوپنهاور در ژرفترین لایهاش «مشق مرگ» است سایت ترجمان – جولیان یانگ، ترجمه علی برزگر: در بحبوحهٔ دورانی که اختراعات یکی پس از دیگری زندگی انسان را تکان میداد، فیلسوف بدبینی پیدا شد که میکوشید حقیقت زندگی را برملا کند. او میگفت حقیقت زندگی در دایرهای محصور […]
به گزارش مجله سبک زندگی صلح خبر
فلسفۀ شوپنهاور در ژرفترین لایهاش «مشق مرگ» است
جولیان یانگ، تایمز لیترری ساپلیمنت – قرن نوزدهم با پیشرفتهای خیرهکنندهاش در علم و تکنولوژی قرن خوشبینی بود. تصویر هگل از تاریخ غرب بهمثابهٔ «داستانی تربیتی»۱، یعنی داستان تحقق فزایندهٔ «عقل» در امور انسانی، روح زمانه را مجذوب خویش ساخت. بااینحال، شوپنهاور، تنها فیلسوف مهمی که خودش را بدبین معرفی کرد، داستان هگل را بهمثابهٔ خیالبافی سنگدلانهای مینگریست. از دیدگاه او، پیشرفتْ توهم است: زندگی رنج است، رنج بوده است، و همواره رنج خواهد بود؛ «کوششهای پیوسته برای طرد رنج به هیچ چیز دست نمییابند، مگر دگرگونی صورت آن». بنابراین، جهان نهتنها بههیچوجه آفریدهٔ خداوندی نیکخواه یا نمایندهٔ او -یعنی «عقل» هگلی- نیست، بلکه چیزی است که «نباید وجود داشته باشد».

شوپنهاور تنها یک اثر نظاممند فلسفی نگاشت: جهان همچون اراده و تمثل۲، که در ۱۸۱۸ منتشرش کرد. این اثر به چهار «کتاب» تقسیم شده است. او در ۱۸۴۴ ویراست دوم این اثر را عرضه کرد که شامل مجلد ۱۸۱۸ به اضافهٔ مجلد دومی بود متشکل از چهار ضمیمه که به چهار کتاب مجلد نخست پیوست میشد. این کار حجم کلی اثر را به دو برابر یعنی به ۱۰۰۰ صفحه رساند. با توجه به پیچیدگی بیشتر آثار فلسفی آلمانی، «وضوح انگلیسی» این اثر (بهدلیل اینکه شوپنهاور مدتی در مدرسهٔ شبانهروزی ویمبلدون تحصیل کرده بود)، گنجینهٔ مثالهای عینی آن، و شوخطبعی موجود در آن خواندن کتاب را به لذتی منحصربهفرد تبدیل میکند.
نقطهٔ آغاز برای همگیِ فیلسوفان آلمانی در قرن نوزدهم شخصیت رفیع کانت است. نخستین جملهٔ شوپنهاور در کتاب نخست از مجلد ۱۸۱۸ (اثر اصلی) این است: «جهان تمثل من است». این جمله درواقع چکیدهٔ ایدئالیسم استعلایی کانت است که، طبق آن، جهانِ مکان و زمان «شیء فینفسه» نیست، بلکه «نمود» محض است. به گفتهٔ شوپنهاور، از دیدگاه متافیزیکی، جهان طبیعی صرفاً یک «رؤیا»ست. ازآنجاکه ایدئالیسم استعلایی جهان معمولی را به قلمروِ نمود تنزل میدهد، حقیقت آن بهعنوان امر دادهشده، در چشم شوپنهاور و معاصران وی، این پرسش هیجانانگیز را پدید میآورد که واقعیت واقعاً چگونه است: آن «فینفسه» چگونه است.

این درست است که، در رابطه با گونهٔ انسان، تمدن تا حدودی وحشیگریِ خونین طبیعت را اصلاح کرده است، باوجوداین، جامعهٔ انسانی نیز در ذات خود همچنان میدان رقابت است. اگر یک حزب سیاسی قدرت را به دست بگیرد، دیگری آن را از دست میدهد؛ اگر فردی ثروت به دست آورد، دیگری در دام تنگدستی افکنده میشود. همانطور که رومیها میدانستند، انسان گرگ انسان است۵: «منبع اصلی سختترین بدبختیهای آدمی خود آدمی است».
شوپنهاور، با برهان «استرس-یا-ملالِ» خود، از زندگی اجتماعی به روانشناسی فردی روی میآورد. ما میدانیم که زیستن یعنی خواستن. اکنون، یا خواهش آدمی برآورده میشود یا خیر. اگر برآورده نشود، آدمی رنج میکشد. اگر میل به خوردن برآورده نشود، آدمی دچار رنج گرسنگی میشود؛ اگر میل جنسی برآورده نشود، آدمی دچار رنج سرخوردگی جنسی میشود. در دیگر سو، اگر خواهش آدمی برآورده شود، آنگاه، در بهترین حالت، پس از لحظهای گذرا از لذت یا شادی، «ملال یا پوچی ترسناکی» ما را فرامیگیرد. این امر بهویژه در آمیزش جنسی آشکار است: باز، همانطور که رومیها میدانستند، همه از ناراحتیِ پس از آمیزش جنسی رنج میبرند. بنابراین، زندگی «همانند یک آونگ» بین دو نوع رنج در نوسان است: فقدان و ملال.
کتاب سومِ اثر اصلیْ فلسفهٔ هنر مفصل و جامعی به دست میدهد. اهمیت آن برای استدلال کلی شوپنهاور در این نهفته است که آن به هنر بهمثابهٔ اشارهای کوتاه به آن نوع «رستگاری» مینگرد که موضوع کتاب چهارم است. زندگی رنج است. آگاهیِ روزمرهٔ آدمی را رنجِ کنونی و اضطرابِ رنجِ آینده فراگرفته است. اما در آگاهی زیباییشناختی، چنانکه خودمان هم بدان معترفیم، «از وجود غمناک خود آزاد میشویم». مستغرق در بازی پرتوهای مهتاب بر روی رقص زیبای امواج یا در یک قطعهٔ موسیقی زیبا، ما خویشتن پُرخواهشِ معمولی خود را فراموش میکنیم و بنابراین رنج و اضطراب جداییناپذیر از آگاهی معمولی را نیز از یاد میبریم.

البته، ازآنجاکه زیستن یعنی خواستن، اراده را هرگز نمیتوان بهطور کامل در «زندگی انسان» خاموش کرد. اگرچه زاهد و متفکر ممکن است تا حدودی به موفقیت دست یابند که خود را از «زندگی فعال»۶ به «زندگی متفکرانه»۷ برسانند، اما تا زمانی که آدمی زنده است هرگز نمیتواند خود را کاملاً از چنگ اراده رها سازد. اراده را تنها در مرگ میتوان «برای همیشه» خاموش کرد. و بنابراین، به گفتهٔ کتاب چهارم، ما تنها در مرگ میتوانیم به رهایی نهایی، «رستگاری»، دست یابیم.
اما چرا باید مرگ را رستگاری بدانیم؟ آیا مرگ نابودی مطلق نیست؟ مغاکی از نیستی که آدمی ممکن است زندگی بهعنوان یک انسان را، با وجود تمامی رنجهای آن، کاملاً به آن ترجیح دهد؟ پادزهرِ ترس از مرگْ ایدئالیسم استعلایی است. مرگ چیزی است که بر سر آن خویشتنی میآید که درون «رؤیای» زندگی طبیعی وجود دارد. اما ازآنجاکه صاحب یک رؤیا باید بیرون از آن رؤیا باشد، ایدئالیسم دربارهٔ «فناناپذیری سرشت ذاتی ما به دست مرگ» به ما اطمینان میدهد. بااینوجود، بسته به شرایط، فناناپذیری میتواند نفرین یا سعادت باشد. چرا باید آن را سعادت بدانیم؟
یکی از نقدهای شوپنهاور بر کانت آن است که وی اغلب از «اشیای فینفسه» سخن میگوید. از دیدگاه شوپنهاور، چنین سخن کثرتگرایانهای کاملاً ناموجه است، زیرا تنها مکان و زمان هستند که اصل تفرد را در اختیار ما مینهند: تنها بدان دلیل که ما میتوانیم دو هستومند را بهعنوان ساکنان مناطق متفاوتی از مکان-زمان شناسایی کنیم، میتوانیم از آنها بهعنوان دو شخص مجزا سخن بگوییم. اما، مطابق ایدئالیسم استعلایی، مکان و زمان صرفاً به «نمودها» مربوط میشوند، بنابراین از موضع خود کانت چنین نتیجه میشود که واقعیتِ «فینفسه» «فراسوی کثرت» است.
باوجوداین، خواستنْ نیازمند کثرت است؛ حداقل نیازمند تمایز بین صاحب خواهش و موضوع آن است. بنابراین، فراسوی کثرت بودن به معنای فراسوی خواهش بودن است و بدینترتیب به معنای رهایی از اضطراب نهفته در تمامی آگاهیهای پُرخواهش است. در قلمروِ نامتکثر، آدمی همواره ساکن «بالاترین خیر» اپیکور است، یعنی «حالت خدایان» او. عارفان این امر را بهطور شهودی دریافتهاند. مفهوم «همهخداانگارانهٔ» گردآمدن همه چیز در وحدتی الهیْ موضوع تمامی تجارب عرفانی است. بنابراین، برای مثال، شاگرد مایستر اکهارت در حالت خلسهاش فریاد میزند: «استاد، با من شادمانی کن که من خدا شدهام». اینکه عارفان در تمامی اعصار، فرهنگها، و پسزمینههای دینی حضور دارند بدان معناست که گزارشهای آنها را نمیتوان به اسم توهم رد کرد. و اگر درستی آنها را بپذیریم، اطمینان مییابیم که مرگ واقعاً رستگاری است.

به باور من، شوپنهاور نخستین بودایی اروپایی بود (نخستین ترجمههای متون هندی و بودایی هنگامی منتشر شدند که او مشغول نگارش اثر اصلی خود بود). او به ما میگوید زیستن یعنی خواستن، و خواستن یعنی شرکت در کشمکش داروینیِ پراضطراب و فرساینده و بیپایانی که تنها لایقترین از آن جان سالم به در میبرد. لذات دستیابی به یک هدف یا زودگذرند یا ناموجود. و بهمحض اینکه به هدف دست یافتیم، باید بهسوی هدف بعدی بشتابیم تا از تهدید همیشهحاضر ملال بگریزیم. زندگی یک تردمیل است: «چرخ ایکسیون»۱۱ هرگز از حرکت باز نمیایستد. اما شوپنهاور به ما میگوید که مجبور نیستیم در این بازی شرکت کنیم. ما میتوانیم از حیات معطوف به خواهش کنارهگیری کنیم و به زندگی متفکرانه -یا به زبان امروزی «ذهنآگاهی»- روی بیاوریم، کنارهگیریای که برای فرد روشنبین با مرگِ آسان کامل خواهد شد. شوپنهاور میگوید فلسفهٔ او، همانند فلسفهٔ سقراط، در ژرفترین لایهاش «مشق مرگ» است.
• این مطلب را جولیان یانگ نوشته و در تاریخ ۲۴ اوت ۲۰۱۷ با عنوان «Arthur Schopenhauer: the first European Buddhist» در وبسایت تایمز لیترری ساپلیمنت منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «فلسفهٔ شوپنهاور در ژرفترین لایهاش ’مشق مرگ‘ است» در پنجمین شمارهٔ فصلنامهٔ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ دی ۱۳۹۶ با همان عنوان و ترجمهٔ علی برزگر منتشر کرده است.
[۲] The World as Will and Representation
[۳] competition argument
[۴] stress-or-boredom argument
[۵] homo homini lupus
[۶] vita activa
[۷] vita contemplativa
[۸] انقلابهایی که در سال ۱۸۴۸ در اثر ناخرسندی از نظام حاکم و آزادیطلبی و دموکراسیخواهی در اروپا اتفاق افتاد [مترجم].
[۹] Ring Cycle: یک درام موسیقایی شامل چهار اپرا [مترجم].
[۱۰] The Birth of Tragedy
[۱۱] Wheel of Ixion: ایکسیون پادشاه تسالی بود که، بهدلیل دستدرازی به هرا همسر زئوس، به چرخی آتشین بسته شد که هرگز از حرکت باز نمیایستاد [مترجم].
منبع : Bartarinha