به گزارش صلح خبر، علیرضا محمودیمظفر از جمله آزادگان اردوگاه تکریت است. او در رابطه با آخرین روز از اسارتش بیان میکند: تاریخ ۶۹/۶/۳ مصادف با ولادت با سعادت امام محمد باقر(ع) بود. نماز ظهر را به تنهایی در جلوی درب درمانگاه اردوگاه ۱۷(تکریت) خواندم. ناهار را هم به تنهایی خوردم و ساعتی را به چگونگی طی کردن چند سال اسارتم پرداختم. در یک کلام از اینکه اسیر شده بودم بسیار خوشحال بودم.
ساعت سه تا چهار بعد از ظهر بنا بود ۷۲ نفر از اسرای معلول و جانباز را از مجموع اسرا تفکیک کنند تا با هواپیمای صلیب سرخ جهانی از بغداد به تهران انتقال دهند. من را جزو معلولین قلمداد نکردند. «عُمر» سربازعراقی که مسئول آسایشگاه ما بود مرا میشناخت. به دقت به جماعت آسایشگاه ما نگاه میکرد تا چشمش به من افتاد مرا ازجمع جدا و به جمع ۷۲ نفر منتقل کرد.
مامورصلیب سرخ مستقر در کنار درب محصور سیم خاردار اردوگاه با اعلام شماره صلیبی من(۱۳۲۴۴) به مسئولین خود خروج مرا ازقاطع ۲ اردوگاه تکریت شماره ۱۷ اعلام کرد. دو اتوبوس از اردوگاه تکریت ۱۷ داشت خارج میشد. بچهها آخرین نگاههای خود را به پشت سیم خاردارها انداخته و هر یک لحظاتی از اسارتشان را از ذهن خود میگذراندند. خلاف تمامی جابجاییهای دوران اسارت که مقصد همیشه برای اسیر مجهول بود این بار میدانستیم به فرودگاه بغداد جهت پرواز به سمت میهن عزیز اسلامی میرویم.
تمام شد، گذشت ۱۰، ۹، ۸ و باقی سال اسارت را پشت سر میگذاشتیم. از خیابانهای شهر تکریت در حال گذر بودیم. داخل هراتوبوس چند سرباز عراقی حضور داشتند. بچهها شروع کردند به صلوات فرستادن. مدتی بود که جو ضد آمریکایی واسرائیلی در عراق نیز غالب شده بود.
به آرامی و احتیاط علیه آمریکا شعار دادن را آغاز کردم. کم کم سربازهای عراقی نیز با ما همراه شدند. شعارهایی علیه آمریکا و اسرائیل حالا دیگر با شتاب بیشتری توسط عراقیها وما گفته میشد، آقا فرج که کنار دستم نشسته بود گفت: «اگر به اردوگاه برگرداندنمان چه خواهد شد؟» با لبخندی گفتم: «چند تا کابل و مشت و لگد خواهند زد!»
اتوبوس پیچ و خمهای جاده را طی میکرد به حوالی کاظمین رسید. پرده حایل بین شیشه و خودم را کنار کشیدم ناگهان چشمم به دو گنبد طلایی که با فاصله کمی دورتر ازجاده در دل صحرا قامت راست کرده بودند نظر همه بچهها را جلب کرد . بغضم ترکید و زمزمهای را شروع کردم. سینه ما اسرا حسینیه بود و خیلی وقتها دیگر نیازی یه روضه خواندن و مداح نداشتیم و بر همین اساس عقده چند سالهام را داشتم از خود دور میکردم. ارادت و زیارتی از راه دور تقدیم آن دو امام معصوم (ع) کردم.
هواپیمایی که آرم صلیب سرخ جهانی بر روی آن به چشم میخورد فضای فرودگاه بغداد را شکافت و بر روی باند نشست. ۷۲ اسیرعراقی پیاده شدند. اتوبوس اول را عراقیها کاملا تخلیه و کسری جمعیت را از اتوبوس ما باید تکمیل میکردند. ابراهیم صفی نژاد، حسن سلطان محمدی، من و تعدادی دیگر از دوستان منتظر برگشت به اردوگاه بودیم، تا حدودی نگرانی را میشد در چهره بعضی از دوستان مشاهده کرد.
عُمر وارد اتوبوس شد و بچهها را ورانداز کرد. ناگهان چشمش به من افتاد. گفت :«انت شیخ (تو پیری)» و ادامه داد: «انت معلول،یا الله قم تعال(تو معلول هم هستی زود باش بلند شو و بیا.)» من نفر هفتادو دوم بودم که سوار هواپیما شدم.
غروب خورشید را از درون هواپیما میدیدم. بسیار بسیار زیبا وجالب بود. بچهها میگفتند و میخندیدند. مرز هوایی را که پشت سر گذاشتیم مهمانداران و بعضا ایرانیهایی که در هواپیما بودند وارد راهروی هواپیما شدند. ابتدا فکر کردم غیر ایرانیاند، زیرا تمامی آنها ریشهایشان را باتیغ تراشیده و پیراهنهای آستین کوتاه پوشیده بودند که برای ما دور از انتظار بود. واقعا پذیرش اینکه آنها ایرانی هستند برای ما سخت بود.
انتهای پیام