امروز: سه شنبه, ۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ / قبل از ظهر / | برابر با: الثلاثاء 24 شوال 1446 | 2025-04-22
کد خبر: 357389 |
تاریخ انتشار : 18 اردیبهشت 1399 - 6:14 | ارسال توسط :
0
4
ارسال به دوستان
پ

به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر مریم رازانی، داستان‌نویس و ستاره پیشکسوت تئاتر، که به پویش مشاهنر (همراهی با مردم در روزهای قرنطینه خانگی) پیوسته است، داستانی با نام «ضامن» را از طریق صلح خبر، در قالب این پویش ملی به مردن تقدیم کرد: «همچی که دید دارم از پله‌های بانک میام بالا، با هیکل […]

به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر

مریم رازانی، داستان‌نویس و ستاره پیشکسوت تئاتر، که به پویش مشاهنر (همراهی با مردم در روزهای قرنطینه خانگی) پیوسته است، داستانی با نام «ضامن» را از طریق صلح خبر، در قالب این پویش ملی به مردن تقدیم کرد:

«همچی که دید دارم از پله‌های بانک میام بالا، با هیکل بزرگ و منبسطش صندلی زیر پاشُ چرخوند، پشتشُ کرد به من و بفهمی نفهمی، شروع کرد به غُرزدن.

 مثل چی ازش می‌ترسیدم. از وقتی موافقت رئیس‌شو با صدجور نامه از این‌ور و اون‌ور گرفته بودم که از یه تومن وامی که قرار بود بگیرم، کم نکنن، چشم دیدنمو نداشت. دوتا ضامن هم قرار بود ببرم که یکی بیشتر نداشتم.

 اون وقتا یه تومن، یه میلیون تومن بود. وامِ حمایتی نبود که نشونِ بقال محله بدی‌اش، به حالت گریه کنه.

به ضامنم گفتم  لطفا” با یه کم  فاصله بیاین که اگه یارو مثِ گاندوی بلوچ دیده، تریپ حمله گرفت، نفهمه شما با منی، خدانکرده چیزی بهتون نگه. بعد هم مثِ هیس – تو رابین هود- خزیدم جلوو پرونده رو سُر دادم رومیز.

به زووور… یه کوچولو یه وری چرخید. یه نگاه به پرونده، یه نگاه به من، یهو چشمش افتاد به ضامنو، چشاش گرد شد!‍ افتادم به تته پته! تا بیام بگم ایشون کی و چطور و اینا، از جاش بلند شد، مثِ عقاب بغل واکرد و پرید سمت ضامنم:

– خدایا!، خدایا! ببین کی این جاست! کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم!

کت پشمی‌اش رو که فکر می‌کنم یه پنج شیش کیلویی وزن داشت، درآورد انداخت رو میز و رفت سراغ صندلی‌ها. این صندلی… اون صندلی… می کشیدشون جلو ببینه کدوم تمیزتره که ضامنم رو بنشونه روش. شونه‌هام که تا نزدیک گوشم بالا اومده بود، سُر خورد و برگشت سر جاش. نفس راحتی کشیدم، تو دلم خدا رو شکر می‌کردم. ضامنم کلاهشو از سرش برداشت، شال‌گردن کاموایی‌شو یه کم شل کرد و نشست رو صندلی. موهای سفیدش زیر کلاه ریخته بود به هم،  هر کدومشون یه سازی می‌زد. خودمو کشونده بودم کنار دیوار، نگاه می‌کردم.  یادم رفته بود برای چی اومده‌م. دوتا از کارمندای زن شروع کردن به علم و اشاره به همدیگه، که یعنی چه خبره و چی شده و… یه کم بعد هم یخشون آب شد، پاشدن اومدن جلو.

گاندو عین اردک می‌دوید، می‌چرخید، ادا درمی آورد، تقلید صدا می‌کرد، هی‌ام  باحسرت می‌پرسید: یادتونه آقا؟!

سالن بانک شده بود عین صحنه‌ی تیاتر. حتی مشتری‌هایی که از صبح یه لنگ پا جلو باجه‌ها ایستاده بودن و دادشون دراومده بود، وایساده بودن تماشا.

ضامنم نه پورشه داشت، نه حساب بانکی، نه حتی یه لباس شیک. یه معلم بود با یه فیش حقوقیو یه عاااالمه خاطره، که یکی‌شون یهو وسط بگیر و بیارِ چک و سفته و پول و پرونده، جلوش ظاهر شده بود، با هیکل گنده و موهایی که تک و توک جوگندمی شده بودن، مثل بچه‌ها وَرجِه وُورجه می‌کرد.»

انتهای پیام

منبع : Isna.ir

اگر تمایل دارید خبر یا گزارش یا مقاله ای را با دیگران به اشتراک بگذارید، از بخش خبرنگاران صلح خبر برای ما ارسال نمایید. تا پس از بررسی در مجله گزارشگران یا اخبار روز منتشر گردد.

در صورت تمایل، خبر با نام شما منتشر خواهد شد. البته در ارسال تصاویر و اخبار وگزارش های خودتان، قوانین و عرف را رعایت نمایید تا قابلیت انتشار را داشته باشند.

خبرنگار صلح خبرموسسه صلح خبر

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید