«مهدی فرشیدیسپهر» نویسنده، ستاره و کارگردان تئاتر کودک و نوجوان است که هفته گذشته نمایش متفاوت و منحصربه فرد «بیچیز» را در بوشهر به روی صحنه برد. این نمایش یک اثر تک ستاره است که با بازی فرشیدی سپهر به صحنه میرود. به همین بهانه با این هنرور به گفتوگو نشستیم که حاصل آن در ادامه می آید.
*صحبتهایم را از مجموعه کارهایی که از شما دیدم مثل نادیدنی ها، عقل صورتی، پدران و بیچیز شروع می کنم. شما در کارهایتان که بخش عمده ای از آن نیز به کودکان و نوجوانان می پردازد، به مفاهیم بنیادین و اساسی انسان ها نگاه می کنید. آیا واقعاً امروز اینقدر ضرورت دارد که برای کودکان و نوجوانان روی این مسائل مخصوصاً در هنر نمایش تکیه کرده و برای آنان کار بسازیم؟ زیرا بعضی پدر و مادرها معتقدند که بچه ها بزرگ می شوند و بالاخره خودشان این مفاهیم و مهارتهای زندگی را یاد می گیرند و شاید این سنین برای آموزش آنان مناسب نباشد. نظر شما در این باره چیست؟
اولا خیلی ممنونم و خدا را شکر می کنم که شما نمایش های دیگر ما را دیده اید و می دانید که یک خانواده کلی وجود دارد و این یک تک نمایش نیست. دوما برای پدر و مادران و مدیران و معلمانی که می گویند بچه ها بزرگ می شوند و خودشان اتوماتیک وار این مسائل را یاد می گیرند، باید بگویم زندانهای ما، دادگاه های طلاق ما، خیابانهای عصبانی ما که مردم به خاطر یک ویراژ به یکدیگر فحش می دهند، اینها همه متولد و زاده ی همین طرز فکر “بگذار خودش می فهمد” است. ابوعلی سینا و سعدی در کودکی قرآن را به صورت مفهومی می فهمیدند؛ دکتر حسابی و نیما یوشیج متعلق به فیلم ها نیستند، آنها انسانهایی هستند که پیش از ورودشان به مدارس به درک عمیق زندگی می پرداختند که با بازی کردن منافاتی ندارد. وقتی ابن سینا حافظ مفهومی سی قصه مهم از قرآن بود، سربازان غزنوی که به دنبالش می گشتند او را بالای درخت و در حین توت کندن و شاخه بازی پیدا می کردند، یعنی او هم بازی می کرد و هم دانایی را تعقیب می کرد. این است که من اساساً فکر می کنم این بچه های دنیاپرستی که ما به وجود آورده ایم که دلشان می خواهد مشهور و پولدار شوند و برایشان مهم نیست که در خانه ی همسایه بغلی چه میزان از عشق و آسایش وجود دارد، سانتافه برایشان مهم تر از مهربانی است و همه ی دادگاه های طلاق مملو از آدمِ ما، همه ی خیابان های عصبانی ما که مردم هر روز یقه ی هم را می گیرند و به خاطر کوچک ترین خطایی هم را نمی بخشند، حاکی از این است که ما نمی توانیم بچه هایمان را با فوتبال و توپ و برو بریم تا خدا چه می خواهد بزرگ کنیم. هم توصیه ی انبیاء خدا این است که از کودکی باید به بچه ها آگاهی داد، هم توصیه ی خردمندانی غیر از انبیاء، این است که باید بچه ها را از کودکی به بصیرت به زندگی تشویق کرد.
جامعه ی امروز ما هم که دیگر سند محکمی است. این همه بچه ی بی تربیت که همدیگر را کتک می زنند، یکی از دلایلش این است که سعدی را کمتر از دیجیمونها می شناسند، رودکی را کمتر از مهران مدیری می شناسند؛ خب این جهان جهانِ قشنگی نشد و ما سال ها است که داریم آن را تست می کنیم که به بچه ها فوتبال یاد دهیم اما درون نگری یاد ندهیم. خب جامعه ای که الان به وجود آمده است، جامعه ی جنایتکار است. زبان انگلیسی و پیانو به بچه مان یاد می دهیم ولی اندیشیدن به بچه ی بغل دستی اش را می گوییم هنوز زود است!
*در اصل امروزه سرمایه ی ممالک منابع طبیعی، معادن، نفت و اینها نیست و نیروی انسانی است. از آن گذشته نیروی انسانی هم دیگر نیروی کارگر را هم قبول ندارد و نظام سرمایه داری می گوید ما امروز باید نیروی متخصص و دانش بنیان را تربیت کنیم و به همین خاطر نیز نهاد آموزش شدیداً بر آموزش خصوصاً به صورت تخصصی تکیه کرده و از سوی دیگر نگران است که اگر مهارتهایی مثل فلسفه و هنر آموزش داده شود، ذهن نوجوانها ممکن است از علوم و تخصص فاصله بگیرد.
چرا اینطور می گویید؟ دستیار هیتلر که آن هفت میلیون انسان را سوزانده بود، وقتی که دادگاهی اش کردند دیدند این مرد از اول دبستان تا دکترا ریاضی اش بیست بوده، یک چراغ قرمز را هم رد نکرده است، همه ی سازمانهایی که در آن استخدام بود ازش راضی بودند، تا حالا به یک زن تو نگفته بود؛ یعنی یک انسان پاکیزه و بی گناه بود اما سؤال اینجاست که او چطور توانسته هفت میلیون انسان را بسوزاند؟ وقتی بهش گفتند چرا این کار را کردی گفت من به دستور پیشوایم عمل کردم و شما در تمام این سالها به من یاد دادید که به الگو و رهبرم نگاه کنم و هر چه او می گوید انجام دهم. نکته ی عجیب اینجاست که این بچه که ریاضی، علوم، فیزیک، شیمی و ورزشش ۲۰ بوده است چطور توانسته این همه آدم را در کوره بسوزاند و جواب خیلی عجیبی این وسط وجود دارد؛ او در رشته ی هنر و خلاقیت نمره اش پایین بوده. او از درک خودش به جای دیگران و همدلی کردن با دیگران فلج بوده است و نمی توانسته تصور کند این مردی که می سوزاند پسر یک زن و مرد دیگر و پدر یک بچه ی دیگر است؛ او فکر می کرده اینها یهودی و دشمن هستند و آنها را آتش می زده و خلاص…
بنابراین تاریخ این را به ما نشان داده که چقدر تربیت کردن کارمند مطیع که قادر به نگاه عمیق به یک دسته گل نرگس نیست، برای جامعه ی سرمایه داری خطرناک است، و چقدر تربیت کردن یک دربان فداکار که حاضر نیست برای یک پرنده ی افتاده لب ساحل پنج دقیقه وقت بگذارد، خطرناک است؛ او به نظام سرمایه داری کمک می کند اما به نظام انسانی خیانت می کند!
الان که من و شما اینجا نشسته ایم دادگاه های ما نشان می دهند، شما از آموزش و پرورش و از دبیرستانها سؤال بکنید، آمار جرم و فساد پنهان در پشت پرده ها را از نیروی انتظامی سؤال کنید، برایتان می گویند؛ کسانی که در این آمار دستشان آلوده است ظاهرسازی و اجرای کدها و رعایت ظاهری ادب اجتماعی را فوت آب هستند و آنچه که درونشان صفر شده است، علوم انسانی است و منظور من از علوم انسانی آن رشته ای نیست که در دانشگاه ها وجود دارد.
گذشته از این، شاید من هم اشتباه کنم ولی اساساً هنرهای نمایشی تنقلات نیستند که پنجشنبه و جمعه ی ما را شاد کنند یا اینکه ما به توانایی های این ستاره پی ببریم تا او برود فجر و معروف شود، بلکه هنرهای نمایشی اساساً برای مرمت و ترمیم نیازهای بنیادین بشر به وجود آمده است و بعدها به صنوف، انجمنها، بروشورها، جایزه ها و داورها آلوده شده است. من برای کسانی که این صدا را می شنوند و یا این نوشته ها را می خوانند می گویم همه ی داورانی که ما را داوری می کنند و همه ی تندیسهایی که به ما داده می شود و همه ی رئیس های انجمن تا صد سال دیگر مرده اند؛ تئاتر از هزاران سال پیش از انجمن تئاتر ما آمده است و ان شاءالله هزاران سال پس از انجمنهای ما هم ادامه پیدا می کند. ما هنروران کار تئاتر را این می دانیم که نیازهای روانی شخصی مان را با آن تخلیه کنیم و پدر و مادر و همسر و فرزندانمان بیایند ببینند که ما چقدر ماهریم، برویم فجر جایزه بگیریم که در سینما معروف شویم ولی خداوند یادش است که هنر برای این پدید نیامد تا تنقلات زندگی ما باشد بلکه اساساً آمده تا به بنیانهای زندگی اشاره کند و ما را از اینکه کارمندی در چنگال نظام سرمایه داری باشیم برهاند؛ و می خواهد ما پایمان را فرو کنیم در آب…
اتفاقا به خوب نکته ای اشاره کردید، من در برلین یا فرانکفورت که اجرا داشتم، خب آنجا مکتب فرانکفورت است و دانشمندانی داشته اند اما اینها همه دود بر باد است. بچه های این دوره زمانه در فرانکفورت همبرگرخور و فوتبال بین هستند وقتی شما به یک پسر ۱۵، ۱۸ یا ۱۹ ساله در آلمان می گویید اندیشه به جهان هستی، خمیازه می کشد و می گوید دیوید بکهام کجاست؟ ول کنید این حرفها را… همبرگرم را بدهید! نظام تولید کننده ی بنز در دوسلدورف، فرانکفورت و پولتیک سافن از این پسر حمایت می کند و می گوید ولش کنید بگذارید برود همبرگرش را بخورد و به دیوید بکهام مشغول باشد تا فردا صبح زود بیاید اینجا سرکار و بنزش را بسازد! او از خدایش است که او یک کارمند بنزساز باشد اما خردمندان آن جامعه مثل آقای بل و کسان دیگری هستند که تلاش می کنند این بچه از پای همبرگر و فوتبال و مطیع جامعه ی سرمایه داری بودن بیرون بیاید.
من در تونس، ورامین، تبریز، بوشهر، آلمان و هلند تئاتر اجرا کرده ام، مردم و هنروران همه ی این جوامع دو دسته هستند؛ دسته ی اول تفریح طلب لذت جو هستند که دوست دارند روی کاناپه دراز بکشند، حسابشان پر از پول باشد، افتخاراتشان به دیوار آویزان باشد و تلویزیون یک چیزی پخش کند که دوست دارند؛ میل به ابتذال دارند و از اندیشه ورزی خسته اند. وقتی بچه هستند می گویند بزرگ می شود و یاد می گیرد، وقتی بزرگ شد می گویند این حالا باید برود پول دربیاورد و زن و بچه اش را تر و خشک کند ول کنید بابا ان شاءالله دم مرگ! دم مرگ هم که باید شیمی درمانی کند و یادش می رود؛ بنابراین مثل یک آجر از دنیا می رود. در همه ی دنیا اینها یکسان بوده اند؛ لااقل من در ۱۹ کشور دنیا آب خورده ام و تئاتر ساخته ام.
دسته ی دوم خردورزان هستند و فرقی هم ندارد که در دیلم هستند یا لندن. این دسته در اقلیت هستند؛ اینها به کاناپه ی نرم و خاویار آماده و حساب بانکی پر پول فکر نمی کنند، اینها نمی گویند فعلاً بچه است و بگذار بزرگ شود فعلاً بزرگ است بگذار پول درآورد، فعلاً پیر است بگذار بمیرد… آخی مرد! اینها در واقع خرد را تعقیب می کنند و خیلی هم اندک اند. حافظ هشتصد سال پیش گفته است “جهان به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس”. در واقع در سراسر دنیا مردم به صورت پایه ای خردگریز هستند و خردمندان می آیند و آنها را به سمت رفرش مسائل بنیادین دعوت می کنند. از زمان انبیاء همینطور بوده و اینجوری که تخمین می زنند بعد از مرگ ما هم همینطور خواهد بود. من همه جای جهان هنروران را دو دسته دیده ام؛ فجر بروها و مردم تعلیم بده ها. فرقی نمی کند در آلمان، ایران، هلند، کرمان، یزد… من همه را دچار این تعلم دیدم و این است که هر کسی فکر می کند این مسائل فعلاً زود است و بعداً اتوماتیک وار بچه ها به آن پی می برند، خودش را اذیت نکند و برود به آمار جدایی دختران بعد از سن بلوغ از پدرانشان نگاه کند و برود به جدایی پسران بعد از سن بلوغ از مادرانشان نگاه کند، اینها والدین و فرزندان آموزش ندیده هستند. مادری که در ۱۹ سالگی به بنیادگرایی تشویق نشده، در ۴۰ سالگی اش اصلاً وقت این را ندارد که بیاید نگاه کند، شبکه های تلویزیونی او را می برند!
شما اگر یک انسانی را دیدید که در ۶ سالگی فقط دنبال سه امتیاز بوندس لیگا بوده و در ۳۳ سالگی ناگهان دگرگون شده، بیاوریدش من یک سکه ی بهار آزادی به او جایزه می دهم! عطار نیشابوری تا ۵۳ سالگی آن طوری زندگی می کرد که شما می گویید؛ به خرد کاری نداشت و فکر می کرد مهارتهای زندگی از آسمان می رسند؛ در ۵۳ سالگی یک عطر فروش بی سواد بود. یک درویش به او گفت این همه عطر جمع کرده ای و پولداری، چطوری می خواهی بمیری؟! او هم مثل نادان ها عمل کرد و فوراً گفت خودت چی؟! نشانه ی نادان ها این است که تا به آنها بگویی بالای چشمت ابرو است می گویند خودت چی؟ً درویش گیوه اش را درآورد گذاشت زیر سرش و گفت اینجوری، و مرد! عطار در ۵۳ سالگی بر اساس یک حادثه حجره را رها کرد و به بیابانها رفت. امروز ما بعد از ۶۵۰ سال در بوشهر پای این گفت و گو راجع به آن حرف می زنیم؛ عطار یک نمونه ی فوق العاده نادر است. اساساً اینطور نیست و شما اگر انسانی را دیدید که پدر و مادر و خودش در کودکی گفتند ول کن حالا بزرگ می شود و این چیزها بهش می رسد، اگر رسیده بود او را بیاورید من یک جایزه ی ۵ میلیونی به او می دهم! این تخیلی است و اینجوری نیست.
*شما خیلی جاها می روید و با بچه ها کار می کنید؛ هرمز، دیلم، تهران و خیلی جاهای دیگر. بچه هایی که در مناطق کمتر برخوردار یا محروم هستند نسبت به بچه هایی که در شمال شهر تهران یا شیراز هستند، عمدتاً چه تفاوتی در برخورد با همین مفاهیم بنیادین با هم دارند؟ آیا واقعاً همینطور که می گویید سبک زندگیشان تعیین کننده ی باورشان از زندگی است یا اینکه مانند هم هستند و لوح سفیدی وجود دارد که قابل پرورش و آموزش است؟
از نظر من هم فقرایی که در حاشیه ی مشهد به آنها تئاتر درس داده ام و برایشان اجرا کرده ام هم ثروتمندان خیابان فرشته، هر دو دچار یک بازوی رشد دهنده و یک بازوی سرطانی هستند. هم آن فقرای حاشیه نشین یک بخش از وجودشان رفاه طلب و یکجانشین است و هم آن میلیاردرهای خیابان فرشته. هم آن فقرای حاشیه نشین یک بخشی از وجودشان خردطلب است هم آن فرشته نشینهای میلیاردر؛ بستگی به چیزهای گوناگونی مثل معلمین و… دارد که چطور آنها را به سمت زندگی واقعی و نه تقلیدی حرکت دهد. آنهایی که کم برخوردارتر هستند این شانس را دارند که هنوز سویه های اشراقی و حکمی در زندگیشان پویاتر است؛ مثلاً من برای دختران دبیرستانی در برلین که نمایش اجرا کردم، وقتی راوی می گوید او چهل روز است که اینجا نشسته و به جهان هستی فکر می کند، خمیازه می کشند و منتظر صحنه های کاراته بازی تئاتر هستند اما مثلاً وقتی در دیلم این نمایش را اجرا کردم؛ لحظه ای که راوی می گوید او دارد به جهان هستی می اندیشد، عده ی بیشتری گوششان به شنیدن این حرف تیز می شود و کمتر دنبال کاراته های نمایش هستند. اما در کشورهای اروپایی حتی در سیاتل آمریکا که یک کشور فول سرمایه داری مرفه است و گدایی در آن نیست، وقتی راوی می گوید اندیشه به جهان هستی، ۹۰ درصد خمیازه می کشند و منتظرند که یک دختری بیاید در نمایش و این ستاره برقصد و جُکی بگوید! بنابراین ممکن است خوشبینانه فکر کنیم مردم جوامع کم برخوردار هنوز آن حال شهودی و اشراقی که آنها را از کدهای ملی شان به انسان معناگرا یا معنوی ارتقاء می دهد، در آنها روشن تر است.
*در بی چیز از جبر و اختیار گفته می شود اینکه در زندگی کجاها تنظیمات دست خودمان است و کجا دست خودمان نیست؛ ظاهراً دو نفر از شاگردان ملاصدرا نزدش آمده و از او می پرسند استاد زندگی به جبر است یا اختیار. ملاصدرا می گوید نظر شما چیست؟ یکی می گوید اختیار و آن یکی می گوید جبر؛ ملاصدرا که می خواهد دعوای آن دو را فیصله دهد، می گوید پایتان را بلند کنید که آنها پایشان را بلند می کنند و بعد آن یکی پایتان را بلند کنید، نمی توانند و می افتند… برداشت من این است که در بیچیز ما شاهد درگیری درون تماشاگران هستیم یعنی تماشاگر این امر را با خود بیرون می برد و به آن فکر می کند؛ ما در زندگی کجاها را می توانیم به اختیار تنظیم کنیم و کجا را به جبر؟ اعتقاد شما چیست؟
همه اینها وسایلی هستند که من با آنها غذای زندگی ام را پخته ام؛ هم فلفل که ظاهراً عذاب آور است، گاهی وقتی من سردم شده بود مرا گرم کرده هم عسل گاهی که گرمی ام شده بود مرا متعادل کرده؛ بنابراین خود من هم جایی از وجودم تحت تأثیر جبر پیرامونی ام است، همین الان که با شما حرف می زنم بخشی از لحن من شبیه پدرم است، کمی از دیدگاه من مثل سهراب سپهری است، یک کمی از روان من تحت تأثیر ملاصدرا است. هم انتخاب من که الان اینجا نشسته ام و این حرفها را می زنم، اینها انتخابهای پدر من نیست، ملاصدرا هرگز به تئاتر نزدیک نشد، سهراب سپهری هیچ وقت هنرپیشگی نکرد؛ بنابراین من هم از جبر و هم از اختیار مثل عینک نام می برم. من می گویم اینها عینک هستند نه چشم اند و نه منظره؛ من می خواهم چیزی را در زندگی ام ببینم که خوب نمی بینم؛ عینک جبر و اختیار را می زنم تا آن را بهتر ببینم اگر نخواهم چیز خاصی را ببینم، زدن عینک آقای متین، حافظ یا سعدی فقط مرا دچار سرگیجه و آستیگمات شدید می کند. بنابراین من یک لنز عینکم را جبر می بینم و یک لنز دیگر را اختیار. وقتی می خواهم جای خاصی را مثل آگاهی عمومی، مثل عشق، پول، زنان، سیاست یا همجواری با مردان را بهتر ببینم عینک جبر و اختیار را می زنم تا آن را بهتر ببینم. مادامی که نمی خواهم جای خاصی را ببینم ترجیح می دهم پایم را در دریا فرو کنم و مثل نادان ها به افق نگاه کنم تا اینکه از این جبر و اختیار استفاده کنم.
*در نمایش شما به یک موضوع خیلی پرداخته می شود و آن کار کردن و تنبل نبودن است. در فرهنگ اشراقی ما، در علوم هند و جهان معاصر و فرهنگ چین و ژاپن و آنچه در این شاهد آن هستیم، واقعا جامعه ی امروز چرا اینقدر بی تفاوت و خسته است و دچار این خمودی شده؟ آیا عرفان و اشراق و یا کارما می تواند راهی برای درمان تنبلی و تن پروری و بی تفاوتی امروز جامعه ی ما باشد؟
نابرده رنج گنج میسر نمی شود، مزد آن گرفت جانِ برادر که کار کرد. این را می گویم که فقط به غرب اشاره نشود، بیش از اینها و پیش از آنها ایرانیان خودشان به این مسئله پرداخته اند. بله؛ دلیل جوامع تن پرور، دلیل پسران ۱۰ ساله ای که شکمشان مثل یک مرد ۵۵ ساله پر از چربی و کالری نسوخته است، همان پدر و مادر و مدیرانی هستند که می گویند ول کن بابا، بزرگ می شود و خودش یاد می گیرد. انسان بدون معلمی که او را به جنبش وادارد میل به ابتذال دارد، انسان می خواهد بنشیند تا سایه خودش بیاید؛ چرا که همین انسان بودن خودش مصائبی دارد؛ صبح باید بلند شوی بروی دفع مزاج کنی، موهایت را باید کوتاه کنی، ناخنهایت را بگیری، بالا می آوری باید نبات بخوری، سردت می شود باید پتو بپوشی، چشمت درد می گیرد باید قطره بیاندازی…
انسان بودن به خودی خود خیلی کار سختی است. گذشته از معنویات، شما اگر همه ی مادیاتت هم فراهم باشد، اگر ۱۰ روز بی عشق یک جا بنشینی فاسد می شوی و دلت می خواهد یکی نگاهت کند یا به یکی نگاه کنی، دلت می خواهد لباسی که پوشیده ای معنا بدهد؛ انسان بدونِ معنا با حساب بانکی پر افسرده می شود. من دوستان مشهور و میلیاردر معروف زیادی دارم که وقتی شب می آیند و با هم چای می خوریم غمگین و افسرده هستند چرا که می روند در سینما می رقصند و پول زیادی گیرشان می آید اما شب وقتی با هم هستیم غمگین ترین آدم ایران هستند. یکی از دلایلش هم این است که آنان از معناگرایی در زندگی جدا شده اند و فقط صنایع رفاه زا را جمع کرده اند. بله واضحاً آدمی به این نیاز دارد که به درون خودش نگاه کند؛ اینها برای عرفای در غارها نیست! یک کارمند بانک که صبح ها با دقت بیشتری رفقایش را نگاه می کند تا شب انگیزه ی بیشتری دارد. یک ستاره که فقط برای جشنواره کار نمی کند و برای بعد از مرگ خودش بازی می کند و جامعه ای را تعلیم می دهد که وقتی او مرد این جامعه زیباتر زندگی کند، این ستاره بسیار با انگیزه تر سر تمرین می آید تا بازیگری که می خواهد برود جایزه ی فجر بگیرد. امروز بنده و شما حاصل تلاش احمد آقالو، علی نصیریان، عزت الله انتظامی و جمشید مشایخی است؛ آنها هرگز من و شما را ندیده اند و در واقع ما زیر سایه ی درختی به علم رسیده و به دانایی دست پیدا می کنیم که کشاورزانی که این درخت را کاشته اند همه شان مرده اند. پرویز فنی زاده با این انگیزه روی صحنه می آمد که یک روزی ۵۰ سال بعد در بوشهر دو جوان ۴۰ ساله بنشینند و راجع به خرد و هنر حرف بزنند که هرگز پرویز فنی زاده چهره ی آنها را ندیده است.
پس هنرمندی که با انگیزه ی پرورش نسلهای بعد از مرگش سر تمرین آمد، بلیط فروخته، گریم کرده و لباس می پوشد، تومنی صد دینار با ستاره ای که فقط می آید لباس می پوشد و گریم می کند تا مشاهیر شهر او را ببینند و بعد برود تهران بشود نوید محمدزاده، فرق دارد. او خیلی زود افسرده می شود. دانش آموزی که فقط می رود مدرسه تا این واحد را پاس کند و پدر و مادرش را خوشحال کرده و دیپلم بگیرد و برود دندانپزشک و پولدار شود، صبح ها که از خواب بیدار می شود عقربه ی انگیزه اش روی ۱۰ است ولی دانش آموزی که دارد این کار را می کند تا قرن بعد از خودش را خوشبخت کند ۵ دقیقه هم زودتر از صدای زنگ ساعت بیدار می شود. اگر از من بپرسید در این ۱۷ میلیون دانش آموزی که دارند در ایران زندگی می کنند چند درصدشان برای لیسانس بیدار می شوند و چند درصدشان برای تربیت قرن بعد می گویم ۲ درصد برای تربیت قرن بعد و ۹۸ درصد برای گرفتن لیسانس و پولدار شدن. امیدوارم کسانی که این مصاحبه را می خوانند بیدار شوند.
*شاید آن ۲ درصد هم خودشان با علم به این موضوع در لحظه زندگی نمی کنند؛ چون بالاخره زندگی یک بار اتفاق می افتد و هیچ مابه ازایی ندارد. ما هیچ وقت دیگر سال دوم و سوم دبستان نیستیم؛ شاید این برمی گردد به پدر و مادری که در لحظه زندگی کردن را به بچه ها یاد می دهند. آیا اعتقاد قلبی شما این است که قفل ها و حصارها از درون می آیند؟
حتماً؛ از ۲۰ سالگی به بعد خیلی زود یاد گرفتم که ما خودتعلیم هستیم؛ نارسایی های ما ربطی به مادرمان، مجلس، دولت، قانون یا فقها ندارد و ما خودمان هستیم که بند کفشمان را صبح می بندیم، ما خودمان هستیم که وقتی می رویم در یک مجلس ختم می توانیم فغان کنیم و یا به این فکر کنیم که عمر چقدر کوتاه است و بیاییم آن را بسازیم.
من در یک محله ی فقیرنشین در شرق تهران به دنیا آمده ام و متولد خاک سفید تهران هستم و همه ی دوستان من به جبر آن محله قاچاقچیان مواد مخدر شدند. برادر بزرگ تر من تراشکار قطعات فلزی پمپ آب است و من هم در واقع چاره ای جز این نداشتم. ما در محله ای کاملاً حاشیه ای در تهران زندگی می کنیم که به سفارتها و فرهنگ سراها، به خانه ی تئاتر و تئاتر شهر… نزدیک نیستیم و انگار در یک شهرستان دور هستیم و تمام دوستان هم محله ای من به اجبار و لاجرم قاچاقچی یا ساقیان مواد مخدر بودند و هستند (امیدوارم اگر این مصاحبه را می خوانند سلام مرا بشنوند)، من خودم خواستم تا چیزی بیش از یک ساقی محلی باشم وگرنه پدر و مادر من کتاب نمی خوانند. پدر من کارمند بازنشسته صنایع دفاع است و اسلحه می سازد و مادر من به شدت از هنر پرهیز می کند چون برای هنر یک جامعه ی معنوی قائل نیست و تصویرش از هنر رقاصه های کاباره است و الان بعد از ۲۳-۲۲ سال فعالیت من متوجه شده که بعضی از هنروران هم مثل جبار باغچه بان قصد اصلاحات اجتماعی را دارند ولی هنوز تصویرش از هنروران تقلید کننده های صدا و رقاصه های کاباره ها است که در تلویزیون می دید؛ -مادر من یک زن مذهبی است-. بنابراین اگر بنا به جبر بود یا من قفلهای زندگی ام را بیرون از خودم می دیدم، توضیح و توجیه کامل داشتم برای اینکه اصلاً به این سمت حرکت نکنم و در نهایت یک جودوکار در باشگاه مسجد محله مان میشدم اما در واقع من خودم را مسئول خودم می دانم و همین الان هم جوانهایی را می بینم که غر می زنند و می گویند اینجا امکانات نیست به آنها می گویم تو خود تعلیم هستی. من جوانهای ۲۰ ساله ی زیادی را در آموزشگاه کارنامه می شناسم که زیر دست حمید سمندریان هیچ چیزی جز یک هنرور سیگاری نشدند. ستاره ای می شناسم در آبپخش بدون اینکه حتی یکبار راجع به استانیسلاوسکی خوانده باشد یا حمید سمندریان را از نزدیک دیده باشد فلزش مواد مذاب یک ستاره درجه یک را دارد.
بنابراین انسان خودتعلیم است و قفلها از درون باز می شوند. من ستاره ای دیدم وسط برلین فاسد و هنرور دیدم وسط مشهد که درجه یک است. برعکسش را هم دیده ام؛ هنرور فاسدی در وسط مشهد دیده ام از این حیث که هنر را در حد امیال پست خودش پایین آورده و هنرور گمنامی هم در پارکهای هلند دیده ام که واقعاً ممکن نبوده ۵ دقیقه پای بساطش بایستی و قلبت دگرگون نشود. بنابراین من همه ی اینها را بهانه می بینم و واقعاً قفلها از درون باز می شوند. آن شعر از ریتسوس (شاعر یونانی) است و از من نیست، که می گوید “دیگر چه چیز را باید قربانی کنم تا پشت بازوانم به بال مبدل شود… پوستم، پیراهنی که گاهِ تولد به تن داشتم به تو خواهم بخشید امّا من آنم که خریداری نتوان کرد… به قفل بیهوده خشم می ورزی، درهای تمام زندانها از درون باز می شود…” که ما در واقع از آن گَرته برداری کرده و در بی چیز از آن استفاده کرده ایم.
خیلی ممنون که نمایش ما را با این دقت دیدید و برای شما وضعیت نمایش ما فراتر از نور و لباس و اینها است چون از نظر من آنها هم آفتابه لگن هستند و شام و ناهار این حرفهایی است که الان گفته شد.
*اتفاقاً این میزان از نظم واقعا تحسین برانگیز بود و این نظر من نیست و نظر خیلی از تماشاگران را جویا شدم و همانطور که خودتان در اجراهای قبلی هم در این چند سال شنیدید من هم باز می گویم این میزان از نظم، طراحی که در رنگ انجام شده بود، آن چهارچوبی که فضا را محدود کرده بود، کار در فرم خیلی متناسب با محتوا بود. به شما برای اجرای این نمایش تبریک می گویم و ان شاءالله که این نمایش همینطور روی صحنه باشد و خیلی از آدمهای دیگر در این دنیا این نمایش را ببینند و مثل ما لذت ببرند. من به شما، مسیحا ابوعلی و کسانی که در این وادی گام برمی دارند عنوان باغچه بان ثانی ایران را می دهم و امیدوارم عمرتان به اندازه ی هزاره ها باشد و تأثیرتان در جامعه باقی بماند و منشا خیر و برکت باشد و شما را حکیم می دانم و نه فقط کارگردان تئاتر.
از شما ممنونم. چون تحسین کردید و این هم لحظات آخر گفت و گو است خواستم به تأسی و پیگیری از فرمایش آقای بروک در کتاب “رازی در میان نیست” که به همه ی هنروران پیشنهاد خواندنش را می دهم، می خواهم بگویم که نبوغ و رازی در کار نیست و فقط تمرین و مشورت است. در واقع کار ما موفق شدن نیست، کار ما کوشیدن است؛ می گوید “گرچه وصالش نه به کوشش دهند، هر قدر ای دل که توانی بکوش…” مثلاً در مورد نورها که گفتید خب ما با روانشناسان راجع به اینکه رنگ دانه های اصلی چپ و راست مغز که احساسات و عواطف و همینطور منطق هستند کدام رنگ دانه برجسته تر است، مشورت کردیم. راجع به نظم گفتید؛ ما ماه ها تمرین کردیم تا این جزئیات زیر دست ستاره بیاید. حتی من خودم را به عنوان ستاره گذاشتم که بهانه ای در کار نباشد. در این نمایش من دیگر نمی توانم بگویم بازیگرم دیر می آید یا کارگردانم بداخلاق است؛ یا کارگردانم خیلی گیر می دهد، بازیگرم تنبل است… چون اینجا دستور و اجرا زیر نظر خودم است، بنابراین مچم در دست خودم است و مدام مچم را می گیرم. خواستم بگویم رازی در میان نیست، نبوغی در میان نیست و آن چیزی هم که لطف کرده و گفتید این وظیفه ی دلخواسته است و ما بی هیچ منتی این را پیگیری می کنیم، اینجوری احساس وجود و فایده مندی بیشتری می کنیم تا اینکه دنبال فراخوانها برویم و در شهر خودمان معروف شویم. در شهرهای دیگر هم کسانی هستند که این کار را انجام می دهند.
انتهای پیام