به گزارش صلح خبر، همزمان با نزدیک شدن به چهلمین روز درگذشت این باستانشناس و پژوهشگر؛ جلالالدین رفیع فر – استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران – در یادداشتی که با عنوان “به یاد مسعود گلزاری – استاد ایران شناسی دانشگاه تهران -” در اختیار صلح خبر قرار داد، نوشت: «از اوایل دهه پنجاه شاگردش بودم و تا پایان دوره کارشناسی با او حسابی سروکار داشتم، چون هم کار میکرد و هم کار میخواست.
یکی از کمادعا ترین و در عین حال ُپرکارترین استادان ما بود. مسعود گلزاری عاشق تاریخ گذشته ایران بود و به همین دلیل رشته تاریخ پیش از اسلام ایران را برای تحصیل انتخاب کرده بود و انقدر در این رشته پیش رفت تا به یک ایران شناس تمام عیار تبدیل شد. ایرانشناس بهترین صفتی است که میتوان برای او گفت. از جمله استادانی بود که هرگز نه به کسی حسادت میکرد و نه با کسی رقابت. سرش به کار خودش بود و بس، دراین مدت حتی یکبار، کج خلقی، بی انصافی، رفتار ناشایست، دروغ، خودنمایی و بیاحترامی از او ندیدم. هیچ وقت او را بیکار نمیدیدی! حتی وقتی با او درحال صحبت بودی، او مشغول انجام کاری هم بود. یا درحال نوشتن بود، یا در حال جفت و جور کردن تکه سفالینههای چند هزاره ساله و وصالی انها، یا طراحی یا کار دیگری میکرد.
از صحبت کردن درحال انجام کار یا حتی رانندگی هیچ وقت غفلت نمی کرد! خاطرات زیادی داشت که اگرچیزی برای گفتن پیدا نمیکرد، میرفت سراغ خاطراتش که اغلب بسیارشیرین و دلچسب بودند. ساعتها صحبت با او هرگزخستگی درپی نداشت، چون به ندرت حرف تکراری میزد و از مصاحبت با اوهمیشه لذت میبردیم. البته در اکثر اوقات فقط شنونده بودیم و او متکلم وحده، حرفها و پندها و تجربیاتش فراموش نا شدنی و بسیار نغز و دل نشین بودند.
در صحبتهایش حتی در جدیترین حرفهایش همیشه یک طنز ظریف و خفیف وجود داشت که شنونده را مجذوب میکرد.صدایش خیلی بلند و رسا نبود ولی هیبت چهرهاش توجه همه را بخود جلب میکرد. با سبیلهای پر پشت و هیکلی کاملا عضلانی و ورزش کرده، کارسر و کارداشتی.
اصلا اهل تکبر و خود پسندی نبود. نه زمانیکه دانشجویش بودم و نه زمانیکه درقالب همکار در کنارش بودم هرگز تغییری در رفتارش مشاهده نکردم. این یکی از صفات برجسته او بود که بین دانشجو و همکار فرقی قایل نمیشد. هم دوست داشت هرآن چه که میداند را بدون اغماض یاد دهد و هم دوست داشت ازهر کسی که باشد هرآن چه می تواند یاد بگیرد. خیلی زود دوست میشد و واقعا دوست میشد. همه را با اسم کوچک صدا میکرد و دوست داشت ما هم او را با اسم کوچک صدا کنیم. ازهرکاری به اندازه لازم سردرمی آورد، مخصوصا درامورفنی اتومبیل اطلاعات وسیع وعمیقی داشت، بنابراین هروقت هیات کاوش به ماموریت میرفت
خیال همه راحت بود چون مسعود به همراهمان بود. نه گفتن درمرامش نبود. لوطی منشی و معرفتاش زبانزد بود. دران زمان رسم بود وقتی استادان به همراه دانشجویان سفر میکردند، معمولا خودشان رانندگی را به عهده میگرفتند، مثال دکتر نگهبان رئیس هیات،همیشه خودش مینی بوس حامل دانشجویان را هدایت می کرد و اگر او نبود استادان دیگر. موضوعی که هیچ وقت برای دانشجویان فراموش شدنی نبود، شیوه رانندگیاش بود که با مهارت خاصی انجام می داد.
هرچند که رانندگی با سرعت کم درمرام او نبود ولی با سرعت زیاد هم که رانندگی می کرد چنان با مهارت و مسلط براوضاع بود که علاوه برایجاد هیجان در بین سرنشینان، باعث شگفتی هم می شد. بخاطر دارم که دریکی از روز هایی که در دشت قزوین به کارآموزی مشغول بودیم، بعد ازصرف ناهار از من خواست تا او را از پایگاه که یک کاروانسرای قدیمی مرمت شده عهد صفوی در ۳۰ کیلومتری جنوب غرب قزوین بود و گروه در
آن اقامت داشت. به قزوین ببرم تا او بتواند برای انجام کاری غیره منتظره به تهران برگردد.من هم پذیرفتم و بهمراه چند تن از دانشجویانی که قصد خرید داشتند، با اتوموبیل لندرور گروه به قزوین رفتیم. رانندگی قسمت رفت را خودش با همان مهارت و با سرعت همیشگی اش به سلامت به پایان رساند.
وقتی به قزوین رسیدیم به کسی که قرار بود لندرور را به پایگاه بر گرداند توصیه کرد که بدلیل شنی بودن جاده نباید با سرعت کم رانندگی کرد چون تکان زیاد خواهد بود، من هم به نصیحت اوعمل کردم تا اینکه دربین راه درنزدیکی یک پل که پیچ تندی هم داشت بعلت تاریکی شب و دید کم و مهمتر از همه کم تجربگی، اتومبیل به
دره نسبتا گودی که در اصل رودخانه خشکی بود سقوط کرد و پس از چند بارغلطیدن درحالتی که سقفش روی زمین بود وچرخهایش بطرف آسمان متوقف شد!
خوشبختانه به سرنشینان آن که چهار دانشجوی دیگربودند فقط جراحات سطحی وارد شد که پس از چند روز مداوا سلامتی خود را بدست آوردند. یکی ازمجروحین این حادثه شادروان دکترمحمد صالح صالحی بود که بعدها به مقام استادی هم رسید ولی شوربختانه، درسال ۱۳۷۵ درهمان جاده در یک حادثه رانندگی مشابه، جان خود را از دست میدهد.
گلزاری عاشق پژوهشهای میدانی بود و کارهایش را معمولا تنها انجام می داد. اما گاهی یک یا دو دانشجوی علاقمند را که مثل خودش هم اهل کاربودند و هم ماجراجو، همراه خود می برد. یکی ازآنها مرحوم یزدان کوشانفر بود، که از همکلاسی ها و دوستان نزدیک ما بود. یزدان همیشه همراه ثابت او بود و مثل خود او پای کارهای ماجراجویانه و سخت تا آخر می ایستاد.
هرسوالی داشتیم از او می پرسیدیم، حتی اگرمربوط به درس نمی شد، هم حافظه خوبی داشت و هم اطالعات عمومی بالاتر از سطح انتظار!
همه این ویژگیها او را به استادی تبدیل کرده بود که در خاطرهها میماند و دانشجویانش با این خاطرا ت بسیار شیرین و آموزنده تحصیلشان را به پایان میرساندند، بدون اینکه بتوانند او را تا آخر عمر فراموش کنند. این خاطرات و این ویژگی ها را من بعد از ۵۰ سال دوری از او بخوبی بخاطر سپرده بودم که بخش کوچکی از آن دراین نوشته نقل شده است. تالیفات اش هم مثل کارهای دیگرش پرتنوع بود. از کتاب «گزیده ادبیات ایران از کهنترین دوران تا امروز» با مشارکت حمید رضاناظمی راد گرفته (۱۳۸۸) تا«بیستون و داریوش» (۱۳۹۶)، «جغرافیای شهری وروستایی» (۱۳۸۶)، «کلیات علم اقتصاد» (۱۳۸۶)، «کرمانشاهان- کردستان» (۱۳۵۷) یا ترجمههایش که میتوان به کتاب «ایران باستان تا پایان هخامنشی» (۱۳۸۴)، «گنجینه هنر اسلامی» (۱۳۸۹)، «سفرنامه مالگونف» (۱۳۶۴)،که بجز آخری، بقیه ترجمه ها کار مشترک با همسرش دکتر مهردخت وزیرپور
کشمیری بود.
گلزاری در طی سالهای اخیر درحوزه ادبیات کودکان هم فعال شده بود و بیش ازده اثر با ارزش را ترجمه یا
ویرایش کرده بود. اما مطالعاتی که برروی آثار باستانی منطقه کرمانشاه و کردستان و آذربایجان انجام داد از جمله مطالعات کمنظیری بودند که تا کنون منتشر شده است.اکثر قریب به اتفاق این مطالعات حاصل بررسیهای میدانیاش بود که هرساله درسه ماه تابستان با هزینه شخصی انجام می داد.
متاسفانه در مورد این استاد زحمتکش وبا وقار شاهد یک سلسله اتفاقات بسیار ناگوارهم بودیم، ازجمله این اتفاقات پاک سازی او از دانشگاه تهران در سال ۱۳۶۵ بود. ولی او بقدری پاکنهاد، با وقار وسلیم النفس بود که پس از این اتفاق بدون اینکه که ذره ای از فعالیت های علمیاش کم کند ، ازاین پس همکاریاش را با دانشگاه آزاد برقرار کرد وتا آخرهم ادامه داد. مسعود گلزاری از جمله اساتیدی بود که خودنمایی و پشت میز نشینی را دردستور کار نداشت. به همین دلیل هرگز مسئولیتی غیراز تحقیق و تدریس را نپذیرفت. اعتماد به نفس اش مثال زدنی بود و برایش گاهی باعث دشمن تراشی هم می شد! ولی او بدون توجه به این مسایل با خونسردی به کار خودش با روش خودش ادامه می داد.
مسعود با وجود اینکه متولد محله سنگلج تهران بود ولی بدلیل شغل پدرش که قاضی ارتش بود دوران کودکی و جوانی را در شهر های مختلف گذرانده بود،به همین دلیل احساس تعلق خاصی به تهران نداشت ، بیشتر خودش را کرمانشاهی می دانست و بارها از او شنیده بودیم که گفته بود «از هر کُردی کردتر است». آخرین باری که او را دیدم روز ۲۶ بهمن ۱۳۹۸ در تالار فردوسی دانشکده ادبیات
دانشگاه تهران بود که قرار بود بمناسبت بزرگداشت دکترعزت الله نگهبان، پدر باستانشناسی ایران سخنرانی کند او مثل همیشه شاد و سرحال به پشت تریبون آمد و نزدیک به یک ساعت با انرژی کامل و با آن صلابت همیشهگیاش در وصف استادش سخنرانی مبسوط و جذابی را ارایه کرد.
دکترمسعود گلزاری به گفته دخترش علاقه داشت در روستای «توت شامی» واقع در بخش گوران شهرستان شاه آباد غرب به خاک سپرده شود، که البته این اتفاق نیفتاد و درقطعه نام آوران بهشت زهرا برای همیشه آرام گرفت.»
انتهای پیام