به گزارش مجله مدیا صلح خبر استیون سودربرگ: اسپیلبرگ و فینچر از من جلو زدهاند ماهنامه همشهری 24 – امی توبین؛ 17 اوت 2017، ترجمه مونا مجد: حدود ده روز پیش با سودربرگ در دفتر کارش در مرکز شهر گفت و گو کردم. با وجود خونسردی همیشگی اش، از لرزش خفیف صدایش معلوم بود که […]
به گزارش مجله مدیا صلح خبر
استیون سودربرگ: اسپیلبرگ و فینچر از من جلو زدهاند
این بار به نسبت کارهای معمولمان در فضاهای رنگی متفاوتی کار کردیم. یکی از جنبه های تجربه گری در این پروژه مربوط به پس از تولید بود. این شد که به یک فضای رنگی رسیدیم که وقتی به فضای رنگی ای که برای پروجشکن ازش استفاده می شود بدل شد، واقعا جالب از کار درآمد و پیش از این چنین چیزی ندیده بودم. اولش بعضی از آدم های گروه پس تولید پروژه هشدارهایی دادند. اما به نظرم نتیجه بی نظیر بود چون بعضی از رنگ ها واقعا کیفیتی انفجاری پیدا کرده بودند. همه می پرسیدند: «می خواهید از اشباع رنگی شان کم کنیم؟» و من گفتم: «نه، به نظرم این طوری یک جورهایی باحال است». یک اتفاق خوشایند بود، و به جای این که ازش پا پس بکشم، خواستم حتی اغراق بیشتری در آن کنم.

بعضی ها هم با دوربین های کوچکی که می شود پنهانشان کرد فیلمبرداری می کنند.
فکر کنید آدم می تواند فیلم هایی را که گرفته روی یک فلش با خودش این ور و آن ور ببرد. آدم این فضا را می بیند و با خودش می گوید این تکنولوژی تازه فضا را به شکل خوشایندی تغییر داده. اما بعد می فهمی که اگر ندانی «نما» چیست، اگر ندانی چطور صحنه بچینی، بحث چطور فیلم گرفتن اصلا دیگر مطرح نیست. دیگر مهم نیست چه دوربینی داشته باشی.
خب حالا نما واقعا چیست؟
هر نما یک داستان است. هر نما به تنهایی باید برای خودش یک داستان باشد. برای همین هم همیشه از زیاد فیلم دیدن حرف می زنم، حتی فیلم هایی را که رویشان کار می کنید بهتر است با صدای خاموش ببینید. فقط برای این که تحلیل کنید فیلم چطور کار می کند. چون هر فیلمی باید بدون صدا هم برای تماشاگر کار کند. بزرگ ترین مشکلی که شاهدش هستیم این است که بعضی ها درکی تصنعی و سرسری از گزاره نما دارند، اما نمی دانند همه نماها عضوی از یک خانواده اند که باید به هم مرتبط باشند.

به نسبت قبل بهتر شده ام اما بعضی ها هستند که هرگز به گرد پایشان هم نمی رسم.
مثل فینچر؟
بله، و اسپیلبرگ و استعدادش در صحنه پردازی. محل است هرگز به او برسم. اما باید تلاش کنید و بفهمید چطور می توانید خودتان را بالا بکشید. البته من آدم اهل رقابتی نیستم، به این معنا که به بقیه فیلمسازها نگاه کنم و خودم را با آنها مقایسه کنم. اگر می خواهم مسیر خودم را در حرفه ام پیدا کنم، باید به این فکر باشم که چطور می توانم بهتر شوم، و چه چیزهایی دارم که بقیه ندارند و می توانم تقویتشان کنم. و این می تواند هر چیزی باشد، از این که برایم مهم نباشد آیا آدم ها دوستم دارند یا نه…
یا فیلمتان را دوست دارید؟
بله. بعضی وقت ها آدم فیلم هایی را می بیند که قشنگ می شود فهمید فیملسازش نگران بوده که حوصله کسی را سر نبرد یا نکند کسی کاری را که ازش می خواهد دوست نداشته باشد. من هرگز نگران چنین چیزی نبوده ام. برای من همه چیز زیر چتر این موضوع است که تلاش کنم تا «آنِ» فیلم دربیاید. اگر فیلم باید جور خاصی باشد، و آن جوری که باید باشد حوصله بعضی ها را سر می برد کاریش نمی شود کرد. برای همین هم تلاش کرده ام حواسم را جمع کنم و ببینم چه کارهایی به نفعم است.

به نظرم دومی است. می خواهم چیزی را که از روند آن کار یاد گرفتم تقویت کنم. و همین طور از حس آزادی ای که بهم دست داد وقتی فهمیدم دیگر دلم نمی خواهد فیلم های به اصطلاح جدی بسازم. برایم مثل یک جور درمان بود. پروژه ای بود که هنوز احساسات خیلی پیچیده و متناضی نسبت به آن دارم. چیزهایی در آن هست که واقعا دوستشان دارم و چیزهایی هم هست که اعصابم را خرد می کند. اما برای اتمام آن پروژه چیزهای زیادی را باید کنار می گذاشتم که آن روند را حفظ کرده ام و بهم کمک زیادی کرده است.
گفتید ضرورتی نمی بینید فیلم هایی بسازید که آدم ها دوستشان داشته باشند، و دیگر نمی خواهید فیلم های به اصطلاح جدی هم بسازید، پس معیارتان برای کاری که می خواهید بکنید چیست؟
این من را در فضایی کم و بیش ژانری قرار می دهد. تازگی ها این فضای واقعا پرباری به نظرم می آید چون می توانید از ژانری که در آن کار می کنید به عنوان ابزاری برای آوردن ایده های دیگر به مرکز ماجرا استفاده کنید. حتی دلم می خواست سریال «نیک» هم چنین انرژی ای داشته باشد؛ سریال پزشکی محوری که از قدیمی ترین ژانرهای تلویزیون است. آن را شبیه درام نمی دیدیم. برایم یک جور سریال پزشکیِ عامه پسند بود. «شیوع» هم یک فیلم ترسناک است. یا «خبرچین!» را یک کمدی می دیدم، اگرچه بعضی ها انتظار نداشتند این طوری بسازیمش اما خودش به این سو هدایتم کرد. بیشتر در حیطه ژانر فکر می کنم. «موزاییک» هم درام است، اما…
بله «موزاییک». اصلا چیست؟
یک جور روایت شاخه به شاخه است. روایت های شاخه ای همیشه وجود داشته اند اما حالا امیدوارم تکنولوژی بهمان اجازه بدهد که به نسبت قبل شکل شهودی تر و ظریف تری از درگیر شدن را ممکن کنیم. زمان زیادی را صرف این نکردیم که چطور می شود بهش نزدیک شد. می خواستم مطمئن باشم که زیبا و ساده است. برای همین می خواستم بدانم شما نقطه نظر چه کسی را می خواهید دنبال کنید. آزمون و خطاهای زیادی روی این که چطور از کار در می آید انجام داده ایم. در حال حاضر واقعا ازش راضی ام. مسئله حالا اینجاست که اگر یک میلیون آدم هم زمان وارد برنامه بشوند، برنامه از کار می افتد یا نه؟ قرار است در نوامبر بیرون بیاید.

یک نسخه خطی و اپیزودیک خواهدداشت که قرار است در ژانویه از سوی شبکه اچ بی اُ پخش شود؛ اما شکل ایده آلش فقط در قالب اپلیکیشن است. تدوین خطی اش را به اچ بی اُ پیشنهاد دادم چون پولش را برای ساختن تکنولوژی لازم داشتم. بهشان زنگ زدم و گفتم مواد اولیه زیادی دارم که در اپلیکیشن نیست و می توانم نسخه ای چند قسمتی و شش ساعته تدوین کنم که استقلال خودش را داشته باشد». و آنها گفتند چرا که نه.
این اپلیکیشن برای گوشی های تلفن همراه است؟
هم برای گوشی های تلفن، هم آی پد، هم ویندوز، هم تلویزیون و همه چیزهای دیگر. اول می خواستیم فقط در آی اُ اس کار کنیم اما بعد زا کلی گفت و گو به این نتیجه رسیدیم که دلیلی ندارد چنین چیزی بسازیم و اندروید و ویندوز را وارد بازی نکنیم. حالا که داریم درِ ماجرا را باز می کنیم، نمی خواهیم چشم های بیشتری شاهدش باشند؟ اپلیکیشن قرار است مجانی باشد و بهتر است وقتتان را خالی کنید، چون اگر قرار باشد همه گروه های داستانی را تماشا کنید، حدود هفت ساعت و نیم طول می کشد.
مایلید بگویید داستان موزاییک درباره چیست؟
ماجرای یک قتل است. البته آن قدرها رازآلود و معمایی نیست. دو چارچوب زمانی داریم: یکی مال زمان حال است و یکی مال چهار سال پیش. پرونده ای که همه گمان می کردند حل و فصل شده، دوباره مورد بررسی قرار می گیرد و نتایج جالبی ازش به دست می آید. این طوری است که مدام در زمان عقب و جلو می روید و این بستگی دارد که هر بار بخواهید نقطه نظر چه کسی را دنبال کنید. به نظر از این داستان هایی بود که برای روایتشان از چند دیدگاه مختلف استفاده می کنند. نوشتن و تدوینش کار دشواری بود. تخته بزرگی که من و اِد برای کار داشتیم، واقعا سرگیجه آور بود.

اپلیکیشن را می گیرید و اولین فصل شروع می شود. آخر فصل اول، می توانید به سمت راست یا چپ بروید و بعد از آن به مسیرتان ادامه می دهید. چند کمپانی هستند که هر کدام روی یکی از شاخه های روایت کار می کنند.
و چند کمپانی هم احتمالا در حال شرط بندی روی ارائه نسخه واقعیت مجازی اند؟
نمی دانم چطوری است که آدم ها مدام می خواهند متقاعدتان کنند که واقعیت مجازی آخرین پیشرفت است. به نظر من که کار نمی کند.
دوره اش تمام شده، مثل هولوگرام ها.
وقتی درباره چیزهای پنج، شش دقیقه ای می شنوم به نظرم یک جورهایی جذاب می آیند. اما واقعیت مجازی به عنوان یک فضای روایی هرگز کارآمد نخواهدبود.
سیاستی بدتر از این نیست که در این زمان خودت را به چیزی که به نظر «واقعیت»ی شدیدتر دارد محدود کنی، در حالی که این صرفا یکی از راه های بازنمایی است.
کسانی که واقعیت مجازی کار می کنند به من زنگ می زنند تا بروم و کارشان را ببینم. چند باری رفته ام و به یکی شان گفتم که این از نقطه نظر روایی هرگز کارآمد نخواهدبود، چرا که در آن تغییر زاویه وجود ندارد. هرگز نمی شود با کاری ارتباط برقرار کرد که در آن دیدگاه معکوس وجود ندارد. نگاه کردن به چشمان شخصیتی که دنبالش می کنید یکی از بنیان های روایت است. و هیچ مونتاژی هم در کار نیست. نمی شود چیز به این بزرگی را از فیلمساز گرفت. اساسا شبیه به تئاتر است. تدوین را از آدم می گیرد. به طور کلی من هرگز باور نداشته ام تکنولوژی راهی برای نجاتمان باشد و هرگز در فضای روایی هم به آن اعتقادی نداشته ام.

من بهش می گویم قانون «سه نما». بعد از گرفتن سه نمای اول می فهمم که آدم ها می دانند دارند چه کار می کنند یا نه.
وقتی درباره «موزاییک» حرف می زدید داشتم به این فکر می کردم که چقدر ماجرا تعاملی است؛ داستانی درباره یک تجسس دوباره که در آن تماشاگر است که به کند و کاو می پردازد. و لوگان خوش شانس هم به نوعی یک فیلم روندمحور به حساب می آید، که در آن طی کردن روند یک سرقت، شبیه به طی کردن روند ساخت یک فیلم است.
بدیهی است که تا همین یک هفته پیش که کسی ازم پرسید علاقه ام به این جور فیلم های سرخوش جنایی از کجا می آید، فکرش را هم نکرده بودم. دقیقا همین است که می گویید، این جور داستان ها دقیقا به درد فیلم کردن می خورند. هم حرکت و موسیقی درشان هست و هم تصویر. و وقتی من سراغشان می روم طنز هم واردش می شود. پیش خودم فکر می کردم این فیلم شبیه یک شکلات فروشی بزرگ است و خب همه هم که شکلات دوست دارند.

نه، فکر نمی کنم. درباره دو چیز حرف زده بودیم و این یکی شان. اول از همه هیچ تمایلی نداشتم که با کارهای تونی اسکات سر فیلمبرداری از مسابقه ماشین رانی شاخ به شاخ شوم. و از آنجایی که نتیجه مسابقه برای آدم هایمان اهمیتی نداشت، به نظرم نشان دادن بازی هم ضروری نبود. برایمان پس زمینه مهم بود و بهمان این فرصت را می داد که تکه ای از چیزی را نشان دهیم بدون این که مجبور باشیم سراغ کل ماجرا برویم. یکی از چیزهای دیگری که حرفش را زدیم این بود که فیلم صحنه توضیحی نداشته باشد. مثل این که همه وارد اتاقی شوند و بگویند «خب می خواهیم این کار را بکنیم».
شوخی می کنید دیگر!
به هیچ وجه. اما اگر من را می شناختید می دانستید که دقیقا چنین چیزی است که من را از بازنشستگی بیرون می آورد. یک جور سرگرمی بی خطر است، اما به نظرم عمق احساسی گسترده تر و متفاوت تری به نسبت مجموعه «اوشن» دارد. به خاطر شخصیت ها و نوع زندگی شان، و رابطه جیمی با دخترش.

استیون سودربرگ
فیلمنامه کار در پاییز سال 2014 نوشته شد، و ما در اوت و سپتامبر سال گذشته، مشغول فیلمبرداری بودیم، و برای خودم سوال بود که از فیلم چطور استقبال خواهدشد. حالا ویرجینیای غربی و مشاغل استخراج معدن برای خودشان به مسئله بزرگی بدل شده اند. اما ایده فیلم چیست؟ چه کاری هست که فقط در فیلم می شود انجامش داد؟ پنج یا شش سال پیش، گودال های بزرگی زیر پیست اتومبیل رانی شارلوت باز شد، چون پیست روی محل دفن زباله ساخته شده بود.
مطمئن نیستم که این فیلم فروش آسانی داشته باشد. شاید فیلم برای محیطی که شخصیت هایش در آن هستند، زیادی هوشمندانه باشد، و برای آدم هایی مثل من هم مسابقات اتومبیل رانی آن قدرها جذاب نیست. برای همین به نظرم نمی شود با قطعیت در موردش حرف زد.
برای خودم هم کنجکاوی برانگیز است. فیلم قبل از اکران عمومی اش دوبار نمایش داده شده است؛ در دالاس و نشویل. و به نظر من قابل قبول می آمد. مردم همه شوخی ها را می گرفتند. خیالم کمی راحت شد. اما من هم به اندازه شما کنجکاوم.
منبع : برترینها