گمشده در هیاهوی عاشقانه این دلیر مردان بود. به هر طرف که نگاهت میافتاد تصویری عاشقانه از حضورشان را میشد، دید.
این نخلستانها سالهاست که صدای مناجات و دعای رزمندگان را فراموش نکرده اند. همانها که صدای قدمهایشان هراس به دل دشمن انداخته بود.
شب بیستم از ماه بهمن عملیات با رمز
_یا فاطمه الزهرا_شروع شد. قرار بود این بار تقدیری دیگر از کنار اروند رقم بخورد. غواصها خط اول دشمن را شکستند و بعد ما به عنوان نیروهای ساحل شکن با قایق به آن طرف اروند رفتیم.
برای تصرف فاو باید اسکله چهارچراغ را رد میکردیم و به درون خاک عراق نفوذ میکردیم. جهانبخش کرمی فرمانده گروهانمان بود و حدس میزد که در این منطقه یک مقر فرماندهی باشد. با وجود کار زیاد بچههای اطلاعات وجود این مقر برای لشکر و فرماندهان ثابت نشده بود و ما با احتمال وجود یک مقر وارد عمل میشدیم.
دشمن فریب خورده بود و فکر میکرد ما حمله ایذایی داریم و عملیات اصلی از طرف هورالعظیم است. بچهها در همان ساعات اولیه خط دشمن را شکستند و ما بعد از پاکسازی روستا باید مقر فرماندهی عراقیها در منطقه فاو را تصرف میکردیم.
حمید گیلک معاون گروهانمان بود و من هم بیسیمچی. حساسیت کار بالا بود. برای رسیدن به جاده فاو-البهار باید مقر فرماندهی تصرف میشد تا نیروهای بعدی بتوانند از آنجا عبور کنند. تصرف مقر فرماندهی کار آسانی نبود. دسته منصور مرادخانی و محمد سراجی وطن برای تصرف مرکز فرماندهی به راه افتادند.
مرکز فرماندهی از ساختمان بتون آرمه و دو طبقه ساخته شده بود که پر از تجهیزات و مهمات بود و چندین دیدهبان هم در سنگرهای بتونی گذاشته بودند تا به منطقه تسلط کامل داشته باشند.
منصور مرادخانی مسئول دسته بود. درگیریها شدت گرفته بود. حمید برای اطلاع از وضعیت بچهها از من جدا شد و پیش آنها رفت. بچهها با تمام توان میجنگیدند. تمام شب تا صبح را رزمندهها درگیر بودند اما هنوز مقر سقوط نکرده بود. خستگی توان بچهها را گرفته بود. ارتباطمان با نیروهای حمید و منصور قطع شده بود. به همراه جهانبخش کرمی به سمت مقر به راه افتادیم.
نفوذ به داخل ساختمان مرکز فرماندهی کار سختی بود و حدوداً ۴۰ نفر عراقی آنجا مقاومت میکردند. حمید هم زخمی بود و روی زمین افتاده از درد به خود میپیچید. چهار-پنج تا گلوله به شکمش خورده بود و حال خوبی نداشت و کاری از دست من برنمیآمد. حمید بچه شوخ طبع و خوش خندهای بود. خیلی با هم رفیق بودیم. آخرین روزها نزدیک به عملیات کارش را سر و سامان داد و خودش را به ما رساند. دیدن حمید در آن وضعیت ناراحتم میکرد. هر طور بود حمید را به بیرون از مقر کشیدیم و خودمان هم برگشتیم.
تمام شب برای ثانیهای صدای گلولهها قطع نمیشد هوا که روشن شد خبر رسید که بقیه مواضع تصرف و پاکسازی شدهاند. دست حق با ما بود و صبح پیروزی طلوع کرد.
چون بیسیمچی بودم برای رصد حال بچهها به بقیه مواضع رفت و آمد میکردم. در مسیر چشمم به مجید کلانتری افتاد. مجید یکی دیگر از معاون گروهانها و از بچههای مخلص و با صفای سلطانیه بود. زخمی شده بود و توان عقب نشینی هم نداشت. از سرما به خود میلرزید، لبهایش از بی آبی و عطش خشک بود اما همچنان با روحیه بالایی که داشت خنده از لبانش محو نمیشد.
یک پتو پیدا کردم رویش انداختم شاید کمی گرم شود. خیلی تشنه بود. آب میخواست، رفتم برایش آبی بیاورم که لبهایش را تر کند. خیلی زود برگشتم. همین که بالای سرش رسیدم مجید را دیدم که از عطش عشق سیراب شده و با خندهای که روی لبانش نقش بسته به شهادت رسیده است.
بسیجیها تا کنار جاده فاو-البهار پیشروی کرده بودند اما هنوز مرکز فرماندهی عراق سقوط نکرده بود. برای بررسی وضعیت حال بچهها دوباره به سمت مقر برگشتیم. جهانبخش به داخل مقر رفت که اوضاع را ببیند اما یکدفعه عراقیها او را به رگبار بستند. کرمی به شدت زخمی شد. مجبور شدم خودم به تنهایی به سمت خاکریز بچهها بروم. محمد سراجی وطن ۴-۵ نفری که برایش مانده بود مقر را به محاصره اندخته بودند. بچههای بسیجی ۱۸ سالهای که جلوی دیواره محکم عراقیها ایستاده بودند.
محمد هم از شب گذشته به پایش تیر خورده و زخمی بود. تمام شب تلاش میکردند که مقر را تصرف کنند بچهها از نفس افتاده بودند و رمقی نداشتند.
سرمای هوا، گرسنگی و تشنگی
بیخوابی و لجاجت عراقیها برای تسلیم نشدن همه را خسته کرده بود. فقط جمال حبیبی که دیده بان بود سمت چپ خاکریز نشسته بود و به بچههای ادوات گرا میداد که مقر را بزنند.
درگیری سختی بود. بچهها سمت راست خاکریز جان پناه گرفته بودند. از آن همه نیرو فقط جمشید بیگدلی، سید علی موسوی و یدالله نصیری و یک بسیجی دیگر بود که به همراه محمد مقاومت میکردند.
سید علی هم سن و سالی نداشت. ۱۶ ساله بود. نوجوان شلوغ و پرجنب و جوشی که بعد از مفقودی برادرش سید رسول به جبهه آمده بود. روزهای قبل از عملیات خیلی با هم شوخی داشتیم و رفیق بودیم خودم را پیش یدالله و سید علی رساندم. سه نفری کنار هم قرار گرفتیم. جان پناهی نداشتیم کاملاً در تیررس عراقیها بودیم.
جمشید آرپی چی زن بود و با نفر کمکیاش سمت چپم نشسته بودند. با بیسیم به فرمانده گردان رسول وزیری خبر دادم که اکثر نیروها زخمی و شهید شدهاند و اینجا به کمک نیاز داریم. تمام ذهنم درگیر حرفهای سیدعلی بود. پیکر قاسم تقیلو غرق در خون وسط مقر درست مقابل دیدگان ما افتاده بود. فقط به بچهها تاکید میکردم که مواظب سرشان باشند. هدف تک تیراندازهای عراقی سر و چشم بچهها بود. در همین لحظه ناگهان تیری به سر سید علی خورد و مغزش فرو پاشید و گلوله خارج شده از جلوی صورتم رد شد و به یدالله اصابت کرد.
هر دو روی زمین افتادند. گرمی رد گلوله را روی صورتم حس میکردم. به سمت چپم نگاه کردم تا بگویم بچهها شما رو به خدا مواظب سرتان باشید الان نیروهای کمکی میرسند. جمشید سریع بلند شد آرپی جی بزند که ناگهان تیر به چشمش خورد و درجا افتاد. نفر کمکیاش خواست آرپی جی را بردارد اما گلوله عراقیها امانش نداد و هر دو با سر و روی خونین به زمین افتادند.
تمام این حوادث مثل پردهای به سرعت از جلوی چشمانم رد شد و کاری از دستم بر نمیآمد. داغ بچهها روی دلم سنگینی میکرد بهترین دوستانم را جلوی چشمم پرپر شده میدیدم. انگار دانههای تسبیح روی زمین خدا پخش شده بودند. خاک از خون دوستانم گلگون بود.فقط من و محمد مانده بودیم که او هم حال خوبی نداشت.
صحنههای کربلا همچون پردهای از مقابل چشمانم رد میشدند. هوا بوی نم باران داشتنگاهم به گودالی افتاد که پیکر شهدا در آن روی زمین مانده بود. صلاه ظهر نزدیک میشد. آفتاب همچون خورشید روز عاشورا به وسط آسمان میرسید.
صلح خبر- منطقه زنجان.
انتهای پیام