فرهنگ > ادبیات – ساعد باقری تلویزیون را روشن می کنم تا سریال تکراری و کش داری را دنبال کنم, تبلیغات امانم را می برد, خاموشش می کنم, روزنامه بر می دارم, ورق می زنم تا لابلای تبلیغات مطلب دندان گیری بیابم, اما هیچ. می زنم بیرون, هوایمان هم عوض می شود, در را که باز می […]
فرهنگ > ادبیات – ساعد باقری
تلویزیون را روشن می کنم تا سریال تکراری و کش داری را دنبال کنم, تبلیغات امانم را می برد, خاموشش می کنم, روزنامه بر می دارم, ورق می زنم تا لابلای تبلیغات مطلب دندان گیری بیابم, اما هیچ.
می زنم بیرون, هوایمان هم عوض می شود, در را که باز می کنم انبوه تراکت های تبلیغات سر می خورند روی پا دری, سوار ماشین می شوم اما باید پیاده شوم , پوستر تبلیغاتی لای برف پاکن گیر کرده, مثل من که اسیر تبلیغاتم , من شهروند که گویا همواره یک مصرف کننده ام و جیبم هدف صدها بانک و شرکت و بنگاه و …
با همین حس از خیابان رد می شوم , تابلوی بزرگ تبلیغاتی هم همین را تایید می کند , اما نه! شاید اشتباه دیده ام , یک آن مکث می کنم, روی بیلبورد, روی بیلبورد بزرگی تصویر تکه ای گلیم است با رنگ های سرخ آبی و نارنجی , می پیچم و توی ترافیکم و داستان ادامه می یابد, تابلوی بعدی نگاره ای ست از شاهنامه تهماسبی و بعدی خط ثلثی است کشیده و زیبا, نه می گوید مرا بخر نه می گوید مرا ببر, می گوید زیبایی ام من! مرا ببین مثل یک درخت، مثل دشتی وسیع …
5858
Let’s block ads! (Why?)
RSS