پارسی وی:نفسش تنگ و صورتش کبودتر میشد؛ میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد. آن قدر نگاهش قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و میگفت «نگران نباش». این روایتی است از زبان همسر شهید لشکری که درباره […]
پارسی وی:نفسش تنگ و صورتش کبودتر میشد؛ میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد. آن قدر نگاهش قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و میگفت «نگران نباش». این روایتی است از زبان همسر شهید لشکری که درباره آخرین مکالمه با سید الاسرای ایران میگوید.
امیر خلبان حسین لشکری باسابقهترین آزاده ایرانی که مدت 18 سال در زندانهای عراق بود، پس از انجام 12 ماموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و 27 شهریور ماه 1359 در سن 28 سالگی به عنوان اولین خلبان ایرانی در خاک دشمن به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.
امیر شکری در سه ماهه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت هشت سال در کنار 60 نفر از دیگر همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری میشد اما پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستانش جدا کردند که دوران اسارت انفرادی وی 10 سال طول کشید.
امیر لشکری سرانجام پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به خاک مقدس وطن بازگشت و عنوان پرسابقهترین آزاده ایرانی را از آن خود کرد. این خلبان سرافراز سرانجام در 19 مرداد ماه 1388 بر اثر عارضههای ناشی از دوران اسارت در سالهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید. در گفتگو با حوا لشکری همسر شهید لشکری به خاطرات و روحیات سید الاسرای ایران پرداختهایم.
- خانم لشکری؛ با تشکر از وقتی که در اختیار قرار دادید. 18 سال زمان زیادی برای دوری است؛ حال و هوای آخرین بدرقهای که تا 18 سال پس از آن دیگر امیر را ندیدید چگونه بود؟
17 ساله بودم که با حسین آقا ازدواج کردم. یک سال بعد از ازدواجمان گویی او میرفت تا سالها برنگردد. 20 شهریور ماه 1359 بود که عازم پایگاه محل خدمت در دزفول شدند. درخواست کردم که من را هم با خود ببرید. اما وضعیت فوقالعاده بود و امکانش وجود نداشت. تنها به من گفتند «از شما میخواهم که شجاع باشی و هر موقع دلتنگ من شدی به صورت علی (فرزند شهید لشکری) نگاه کن. برایم خیلی عجیب بود. مثل اینکه به او الهام شده بود که اتفاقی خواهد افتاد.
- فرزندتان در زمانی که امیر لشکری به اسارت درآمدند چند ساله بود و وقتی از اسارت بازگشتند در چه مرحلهای قرار داشت؟
علی در موقع رفتن پدرش چهار ماه و نیم سن داشت و روزی که ایشان بازگشت 18 ساله و دانشجوی سال اول دندانپزشکی بود.
- در سالهای بعد از بازگشت شهید لشکری از اسارت چه اتفاقی بیش از هر چیزی میتوانست برای ایشان یک دگرگونی محسوب شود؟ بازگشت به میهن، دیدار همسر و فرزند یا …
به هر حال همه اینها برای آقای لشکری یک دگرگونی در زندگی بود اما به نظرم بیش از هر چیز به دنیا آمدن نوهمان برای همه ما یک دگرگونی بود چون همان طور که گفتم زمانی که آقای لشکری به اسارت درآمدند پسرمان چهار ماه و نیمه بود بنابراین ایشان اصلاً بزرگ شدن پسرمان را ندید. به همین خاطر به دنیا آمدن نوهمان «محمدرضا» برای ما یک دگرگونی بود و بهترین اتفاقی بود که آقای لشکری میتوانست شاهد آن باشد. ایشان بزرگ شدن محمدرضا را لحظه به لحظه به عینه میدیدند. فاصله خانه پسرم با ما زیاد بود ولی حسین آقا (شهید لشکری) هر شب باید محمدرضا را میدیدند. از زمانی که محمدرضا میتوانست به دیوار تکیه دهد، رشد قد او را سانت به سانت متوجه میشد و مثلاً میگفتند محمدرضا دو سانت قد کشیده است.
- اگر بخواهید خاطرهای در زندگی شخصیتان که مربوط به اولین روزهای بازگشت امیر لشکری به جمع خانواده شود تعریف کنید، به چه نکتهای اشاره میکنید؟
یک موردی که من و آقای لشکری خدابیامرز تا مدتها هم با هم صحبت میکردیم مربوط به شبی بود که تازه دو ماه بود از عراق بازگشته بودند و در دانشگاه تهران سخنرانی داشتند اما مراسم طولانی شده بود و تماس گرفتند و گفتند نگران نشوید چون برنامه طولانی میشود. من هم تشکر کردم که اطلاع دادند. با وجود اینکه میدانستم آقای لشکری دیگر کنارمان هستند اما آن شب بر اساس وضعیت معمول زندگی قبلیام بلند شدم و درهای منزل را بستم و رفتم بخوابم. اما یک لحظه واقعاً فراموش کرده بودم ایشان برگشتهاند. حدود 15 دقیقه بعد دیدم دارند زنگ در خانه را میزنند. از جای بلند شدم و با خود گفتم این موقع شب کیست؟ از چشمی در یکدفعه دیدم آقای لشکری هستند. قفل در را آهسته و با احتیاط باز کردم. گفتند باز کردن در کمی طولانی شد، خواب بودید؟ گفتم واقعا یادم رفته بود که برگشتهاید. سکوت آن فضا واقعاً من را به سالهای قبل برد.
- مهمترین وصیتی که شهید لشکری به شما و فرزندتان داشتند چه بود؟
رعایت قوانین اسلام، نماز اول وقت، روزه، به جا آوردن صله رحم، کمک به مستحق و … وصایایی بود که مرتب یادآوری میکردند و به علی میگفتند: «اگر یک قرص نان داشتی، آن را نصف کن. یک نصفش را برای خودت نگه دار و نصف دیگر را به نیازمند بده. بزرگ باش و دست خیر داشته باش.»
- ماندگارترین رفتار یا روحیهای که از شهید لشکری یاد گرفتید و سرمایه زندگیتان کردهاید چیست؟
چیزی که همیشه از این مرد یاد گرفتم این بود که در پستی و بلندیهای زندگی و هر شرایطی که پیش میآمد یک سر سوزن در ایمان او به خدا کم نمیشد، ایمانش بیشتر میشد که کمتر نمیشد. ذکر و یاد خدا محال بود از او جدا شود و در ناخوشایندترین احوال، توکل به خدا را فراموش نمیکرد. این روحیه بزرگترین سرمایه در زندگی است.
- سید الاسرای ایران، بزرگترین مصیبت و خسران برای مردم و جامعه را در چه میدانست؟
بزرگترین مصیبت در زندگی را دوری از خدا و دین و راضی نبودن به سرنوشت میدانست چون معتقد بود برای چیزی که خدا برایت خواسته است باید راضی باشی. اهل این نبود که بخاطر نداشتن مال دنیا، بخواهد عزا بگیرد. اصلاً حسین از جنس این دنیا نبود. از بعد مادی نمیتوانم هیچ چیزی در رابطه با شوهرم بیان کنم. برای شوهرم هیچ چیز در دنیا مهم نبود که بخواهد غصه بخورد. فکرش خیلی بزرگ بود.
- شهید در همان مدتی که در کنارتان بودند، «رعایت حقوق همسر» در نگاهشان چه جایگاهی داشت؟
من که همیشه از ایشان راضی بوده و هستم. ایشان همیشه فکر میکردند بابت این سالها که نبودند یک دینی نسبت به من بر گردنشان است. همیشه میگفتند «بابت سختیهایی که در این سالها در بودن و نبودنم از من کشیدی، من را حلال کن.»
- و اما از شب آخر حیات و آخرین مکالمهای که با شهید لشکری داشتید بگویید.
18 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند، دیدم دستشان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند. چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند. ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود بطوری که صورتشان کبود شده بود و اصلاً نمیتوانستند صحبت کنند ولی به من نگاههای عمیقی میکردند.
با گریه و دستپاچگی گفتم «حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و …»؛ مییدم هر لحظه که این نفس تنگتر میشود، نگاهش بیشتر به من دوخته میشود. من میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد. آن قدر نگاهشان قشنگ و زیبا بود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و میگفت «نگران نباش».
* مشروح زندگینامه شهید لشکری را در همشهری آنلاین بخوانید: زندگینامه شهید لشکری