به گزارش خبرگزاری صلح خبر، به نقل از روزنامه اعتماد، اگر در آن روز بخصوص «رُزا پارکس» از روی صندلیاش در آن اتوبوس بلند میشد، شاید هیچگاه آن جنبش به آن شکل در ایالات متحده شکل نمیگرفت؛ اما او از جایش برنخاست و هزینه استقامتش را پرداخت. همانطور که سیاهان دیگر پرداختند، ازجمله «مارتین لوترکینگ» که در […]
به گزارش خبرگزاری صلح خبر، به نقل از روزنامه اعتماد، اگر در آن روز بخصوص «رُزا پارکس» از روی صندلیاش در آن اتوبوس بلند میشد، شاید هیچگاه آن جنبش به آن شکل در ایالات متحده شکل نمیگرفت؛ اما او از جایش برنخاست و هزینه استقامتش را پرداخت. همانطور که سیاهان دیگر پرداختند، ازجمله «مارتین لوترکینگ» که در این راه جانش را از دست داد تا اینکه آن جنبش به نتیجه رسید. سیاهان خواهان برابری با نژاد سفید بودند.
پس از لغو بردهداری در آمریکا توسط «آبراهام لینکلن»، بردهداری نکوهیده و ممنوع شد، اما سیاهان هیچگاه به عنوان شهروند برابر با سفیدپوستان به رسمیت شناخته نشدند. روی کاغذ آنها از حقوق برابر برخوردار بودند، اما در عمل هیچگاه حتی «آدم» به حساب نمیآمدند! تا سالها در گوشه و کنار آمریکا، حتی در برخی ایالتها، بردهداری به شکل دیگری در جریان بود. مالکان و اربابانی که همچون اموال و املاک خود با سیاهان تحت سلطه خود رفتار میکردند و آنها را همتراز با اسب و دام خود میدیدند. رزا پارکس در ۱۹۵۵ – در نیمه دوم قرن بیستم – از فرمان یک سفیدپوست در اتوبوس سرپیچی کرد . یک مرد سفیدپوست خواهان برخاستن او از جایش شده بود تا اینکه بر جای او بنشیند! حتی آن مرد، به زن بودن رزا پارکس هم اعتنا نکرده بود. اصلا زن یا حتی کودک بودن سیاهان هم محلی برای اعتنا در چشم نژادپرستان سفید پوست نداشت. سیاهان اصلا «انسان» به حساب نمیآمدند.
از همه حقوق شهروندی خود تقریبا محروم بودند. عجیب اینکه در تمام آن سالها قهرمانهای ملی کشور در دوومیدانی، بسکتبال و بوکس سیاه بودند و در چنین مواردی گویا رنگ پوست آنها به حساب نمیآمد. اما تا آن زمان که در «رینگ» مسابقه بودند. به محض اینکه از رینگ فاصله میگرفتند رنگ پوستشان آشکار میشد! تبعیض مجددا ظاهر میشد و رگ تعصب از گردن سفیدپوستان بیرون میزد. این وضعیت اما با «مقاومت مدنی» سیاهان از همان تاریخ اول دسامبر ۱۹۵۵ با مقاومت رزا پارکس در برابر رفتار آمرانه و تحقیرآمیز آن مرد سفیدپوست تغییر کرد، چون تنها رزا پارکس نبود که قرار بود تاوان «مقاومت مدنی» خود را بدهد، بلکه بسیار سیاهان دیگر هم قرار بود در دنبالهروی از او تاوان «نافرمانی مدنی» خود را بپردازند. یک جنبش بزرگ مدنی در راه بود؛ به رهبری دکتر مارتین لوترکینگ که خودش بعدها بزرگترین تاوان را با جانش پرداخت! او به دست همان سفیدپوستان متعصب ترور شد.
هر چند جنبش او با همان مرگ بیمه شد! یک روز در تقویم رسمی آمریکا به نام او ثبت و برای همیشه همهساله تعطیل رسمی اعلام شد؛ اما تا پیش از حصول نتیجه بارها و بارها سیاهان به زندان افکنده شدند، بعضا حتی ربوده و شکنجه شدند . حتی در یک مورد چند دانشجو پس از ربوده شدن، پس از ساعتها شکنجه… از درختان خارج شهر برای عبرت سایرین دار زده شدند! تصویری هولناک از عمق کینه سفیدهای متعصب که تحمل برابری سیاهان با خود را نداشتند! آنها هیچگاه با هیچ قانونی کنار نمیآمدند، چنانکه بعدها هم کنار نیامدند. در جامعهای که قائل به دموکراسی است و حقوقدانان برجستهای در طول تاریخ چند صد سالهاش بر مسند حکمرانی تکیه زدهاند و یکی از جامعترین قانون اساسیها را نوشتهاند، چگونه است که در طول همه سالهای پیش از دهه ۶۰، هیچگاه هیچ سیاهپوستی به حقوق شهروندی خود نرسیده است و همواره آنها پشت درهای بسته نگه داشته میشدهاند؟ مثل ممنوعیت کودکان سیاهپوست از حضور در مدارس کودکان سفیدپوست! آنها باید در مدارس جداگانه مختص سیاهان درس میخواندند و حق نشستن در یک کلاس با سفیدپوستان را نداشتند.
سیاهان فقط برای سرگرمی خوب بودند! خوانندگی، نوازندگی، رقصندگی و دوندگی. تا سالها بازیگران سیاهپوست از راهیابی به سطوح بالا در هالیوود محروم بودند. آنها یا باید نقشهای کوتاه و بیاهمیت را بازی میکردند یا نقشهای فرعی بدمن و بدکاره! هالیوود هم آنها را آدم به حساب نمیآورد، چه رسد به هنرمند! سیاهان تا سالها حتی شهروند درجه دو هم به حساب نمیآمدند، چون به عنوان شهروند درجه دو مشمول حقوقی میشدند که آن هم برای سفیدپوستان متعصب قابل تحمل نبود. سفیدپوستان متعصب، قائل به حذف سیاهان از جامعه خود بودند. به همین خاطر هم بیشترین فشار را به سیاهان میآوردند تا آنها را از جامعه شهری طرد و به کلی از محیطهای عمومی دور کنند.
عجیب نیست اگر گفته شود تا نیمه قرن بیستم، هنوز سیاهان ایالات متحده آمریکا در محلههایی دور از امکانات و خدمات رفاهی شهری زندگی میکردند. محلههایی فقیرنشین و جداگانه که سرشار از فقر و مصیبت بود. همان فقر و تحقیر بسیاری از جوانان سیاهپوست را وادار به کار خلاف و بزه میکرد و از آنها نسلی گریزان از قانون و یاغی پدید میآورد. همان نسلی که به کارهای زیرزمینی روی میآورد و شبکهای از خلافکاران را در شهرهای بزرگ – نظیر نیویورک و شیکاگو – پدید میآورد. نسلی که بهشدت تحقیر شد، از درس و مشق محروم و بیزار شد و از راهیابی به مجامع مترقی بازماند. به همین خاطر تبدیل به بمب انگیزه برای انتقام شد. اینچنین همان جامعه متمدن درون خود، بخشی از خودش را علیه خودش شورانده بود.
اما همه سیاهان، در پی انتقامجویی از سفیدها نبودند. افرادی هم بودند که از راه علم به سفیدها برتری پیدا میکردند. آنها با همه تبعیضی که علیهشان اعمال میشد، خود را به درجات بالا میرساندند و از طریق صلاحیت علمی و با لیاقت کامل خود را به جامعه در تسخیر سفیدپوستها تحمیل میکردند. آنها اما تعدادشان زیاد نبود. شمار بیسوادان و بیکاران سیاهپوست به مراتب بیش از سیاهان باسواد و تحصیلکرده بود. همین هم تصویری که از جامعه سیاهان ارائه میداد، آنها را جامعهای بیسواد و دونپایه نشان میداد! همان تصویری که مطلوب جامعه «سیاهستیز» سفیدهای متعصب بود. تصویری از یک جامعه عقبمانده که در طول سالیان، چندان رشد چشمگیری نکرده بود! درحقیقت آن جامعه، «عقب نگه داشته شده بود.» جامعهای که در طول چند قرن از زمان بردگی، مدام سرکوب شده بود و مدام مورد بهرهکشی قرار گرفته بود.
حالا هم که قانون اساسی به آنها حقوق برابر اعطا کرده بود، بخش «به ظاهر متمدن جامعه» آنها را از «حق رشد» بازداشته بود و سالها از بسیاری حقوق محروم کرده بود! تناقضی عجیب که زیر پوست یک جامعه مدرن سالها جلو آمده بود و در همه تار و پود آن جامعه ریشه دوانده بود. «تبعیض» حالا در نیمه نخست قرن بیستم، بخشی از هویت آن جامعه شده بود. آیا اگر در آن روز بخصوص – اول دسامبر ۱۹۵۵ – رزا پارکس جرقه نخست را برای به حرکت درآوردن آن جنبش روشن نکرده بود و اگر آن جنبش در ادامه توسط آزادیخواهان و برابریطلبان سیاه پیگیری نشده بود، آیا جامعه بهظاهر متمدن سفیدپوست ایالات متحده، خود از روی تدبیر و عقلانیت اقدام به اصلاح رفتار خود نسبت به سیاهان میکرد؟ پاسخ را حالا پس از گذشت ۶۰ سال از آن روز میتوان فهمید. با قطعیت حالا میتوان گفت هرچند در ظاهر بخش متعصب سفیدپوست جامعه ناچار به عقبنشینی و پذیرش سیاهان در میان جامعه خود شد، اما در اصل هرگز آنها را همسطح و برابر خود ندانست. این را از رفتار «نژادستیزانه» رئیسجمهور جدید آمریکا میتوان فهمید.
آن روز که زانوی یک پلیس نژادپرست راه تنفس را بر گلوی «جورج فلوید» سیاهپوست بست و او را بیگناه در پیش چشم هزاران رهگذر کشت، «شخص اول مملکت» – دونالد ترامپ – هیچگاه حاضر به محکوم کردن رفتار آن پلیس خاطی نشد! او حتی از صدور دستور برای پیگیری آن قتل، خودداری کرد و تا چند روز که کشور دچار آشوب شد، از هرگونه اقدام بشردوستانه در جهت کاهش آلام جامعه خودداری کرد! او درحقیقت منتخب آن بخش از جامعه «نژادستیز» ایالات متحده بود که سالها متظاهر به رفتار متمدنانه بود. همان بخش از جامعه که سالها در پنهان و نهان، رفتارهای نژادستیزانه خود را دنبال کرده بود و بارها و بارها برای بخش دیگر جامعه – بخش سیاهان جامعه – مزاحمت ایجاد کرده بود.
حالا هم به بهانه مبارزه با مهاجرت غیرقانونی، آزار «شهروندان آمریکاییهای لاتینتبار» در دستور کار او قرار گرفته بود. مسئله به روشنی معلوم بود که قصد مبارزه با مهاجرت غیرقانونی نبود. او آشکارا یک نژادستیز خطرناک از همان جنس نژادستیزان تاریخ بود که اینبار پس از سالها فاصله، سر از یک کاخ سفید یک کشور دموکراتیک درآورده بود! کشوری که سالها در ظاهر مشکلات عمده بشری را در لایههای قدرت حل کرده بود و از دوران نژادپرستی و نژادستیزی عبور کرده بود. اما چگونه است که حالا در قرن بیستویکم بار دیگر همه آن رفتارهای ضد بشری، احیا شدهاند و نمایندهای از آنها در کاخ سفید بر اریکه قدرت تکیه زده است؟! آیا باید به همه آن رفتارهای بهظاهر متمدنانه تردید کرد؟ آنها را بازخوانی و از نو بررسی کرد؟ نقص در دستگاهها و مجراهای قانونی است که تلاش کرده در طول این سالها – از ۱۹۵۵ – تا امروز، شرایط را بهسامان جلوه دهد و مانع رخنمایی بخش نژادستیز جامعه شود، چنانکه مانع شد. گویا در طول این سالها تعمدی – از سوی دستگاههای رسمی – در کار بود که رفتارهای نژادستیزانه از نگاهها پنهان بمانند و روی آنها سرپوش گذاشته شود. مثل رفتارهایی که پلیس در پشت درهای بسته زندانهای ایالات متحده با آمریکاییهای آفریقاییتبار میکرد. آن رفتارها هیچگاه از سوی نهادهای نظارتی دولت مورد بررسی و پیگیرد قرار نگرفتند و حتی بر شدت آن رفتارها هم افزودند یا رفتارهایی که گوشه و کنار شهرها توسط نژادستیزان علیه آمریکاییهای آفریقاییتبار صورت میگیرد و توسط پلیس نادیده گرفته میشود.
این رفتارها غالبا هیچگاه پس از پیگیری هم به نتیجه نمیرسند. اینگونه است که سفیدهای سیاهستیز، در طول سالیان به خود این جسارت را دادهاند تا انجمنها و کلونیهای خود را مجددا احیا کنند و در تجمعات و گردهمایی نژادپرستانه خود، دوران پیش از آزادی سیاهان را بازتولید کنند. آنها حالا با روی کار آمدن «ترامپ»، امید تازه پیدا کردهاند. آنها امروز، هیچ شرمی از بر زبان آوردن «برتریطلبی» خود نسبت به دیگران ولو دیگر ملتها ندارند. به همین خاطر است که به آسانی از بمباران مردمان دیگر نقاط دنیا هم میگویند. از بمباران غزه یا از اشغال دائمی و جابهجایی جمعیت دومیلیونی آن! آنها به دیگر ملل دنیا – بهویژه مردمان سرزمینهای ناهمنژاد – به دیده تحقیر نگاه میکنند. آن مردم در چشم آنها «موجوداتی بیارزش و مزاحماند که باید از جلوی دست و پا جمع شوند»! همان کاری که هماکنون نتانیاهو در خاورمیانه برای آنها میکند! و اگر در شرایط کنونی نگاه ناظران بینالمللی نبود، جنایاتی به مراتب هولناکتر به دست چنین افرادی در حال وقوع بود.
آن رفتار «برتریجویانه» و «برتریطلبانه» البته مختص به داخل ایالات متحده نیست. در دوران جنگ هشت ساله ایران و عراق، در آن سالهایی که ارتش عراق، جبهههای ایران را زیر وحشیانهترین حملات شیمیایی قرار میداد، هیچگاه هیچ ناظر بینالمللی مانع چنین اقدامی نشد! حتی هیچ نهادی چنین اقدامی را محکوم نکرد! آن رفتار – در ظاهر – از چشم آنها پنهان ماند و اینگونه دولت متخاصم عراق از مجازاتهای بینالمللی رهایی یافت. در آن سالها یک جمهوریخواه تندرو و خودشیفته دیگر – از همین جنس – در کاخ سفید در مصدر کار بود. رونالد ریگان، نهتنها درصدد انتقام از رهبران انقلابی ایران – به خاطر گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی در سفارت آمریکا – بود که حتی درصدد نابود کردن بنیانهای دفاعی ایران هم بود. در آن سالها، یک ملت را با شدیدترین تحریمها و شدیدترین حملات نظامی تنبیه کردند تا شاید دولت انقلابی نوبنیان را تنبیه کرده باشند. در همان سالها بود که دولت میرحسین موسوی ناچار به سهمیهبندی کالاهای اساسی شد. سفرههای مردم کوچک و صفهای کالاهای کوپنی تشکیل شد و سالهایی سخت به مردم تحمیل شد.
واقعیت این است، رنجها و آلام بشری برای گروهی از رهبران دنیا چندان اهمیتی ندارد. به همین خاطر است که برخی مردم در بسیاری نقاط دنیا به حساب نمیآیند. رنجها و آلام آنها هرگز هیچ زنگ خطری را به صدا در نمیآورد. همانطور که درد و رنج مردمان مظلوم غزه هیچ زنگ خطری را در طول یک سال و اندی بمباران، مرگ، گرسنگی و آوارگی به صدا در نیاورد.
گویا در جهان، مقاومتی جدی در مقابل «برابریخواهی» ملتها وجود دارد. ملتهایی که خود را برتر میدانند و ملتهایی که در برابر آنها هیچ به حساب نمیآیند. شاید به همین خاطر است که پس از رنجها و آلام بسیار که سیاهان در طول اعصار پشت سر گذاشتند و لایههای قدرت تکان خورد و یک رنگینپوست آفریقاییتبار به نام باراک حسین اوباما به کاخ سفید راه یافت، بلافاصله نژادپرستان سفیدپوست دست به کار شدند تا در کمپینی سراپا تهمت و دروغ، نماینده نژادپرست خود را به کاخ سفید بفرستند تا تاریخ را تنبیه کرده باشند. هرچه باشد ثروت و قدرت سالهاست در ایالات متحده در دست سفیدپوستهاست. آنها که هوادار «حمل اسلحه»اند، از تولید و فروش سلاح حمایت و ارتزاق میکنند و اینجا و آنجای جهان در حال معامله و فروش اسحلهاند. بیتردید منافعی که اینچنین تامین میشود لابد هرگز نباید دچار وقفه و تهدید شود. افرادی نظیر باراک اوباما، از نادر چهرههای صلحطلب در طول تاریخاند که هر دهها سال یک بار در سپهر سیاسی جهان ظهور میکنند. آنها در این جهان پرتلاطم همراه با تبعیض و رنج، جایی برای بقا و دوام ندارند از همین رو خیلی زود، دستاوردهایشان با کینهتوزی نژادپرستان بیرحم و بیشرمی همچون دونالد ترامپ، به سخره گرفته میشود و بر باد میرود. همانطور که دستاوردهای هشت ساله اوباما با چند امضای ترامپ در همان شب نخست ورود به کاخ سفید بر باد رفت؛ ازجمله «برجام». همان دستاوردی که برای آن دو سال فشرده زحمت کشیده شده بود و چند کشور جهان را درگیر یک دیپلماسی فشرده کرده بود.
افرادی نظیر ترامپ، افرادی برآمده از همان لابیهای پنهان گروههای خشن تولید ثروتاند که ستونهای امپراتوری ثروت و قدرت خود را روی شانههای زخمی مردمان رنجکشیده استوار میکنند. آنها ابایی از پایمال کردن حقوق اقشار فرودست ندارند. از همین رو پس از عبور از لایههای سیاست و رسیدن به قله قدرت، عمارت خود را با عایقهای چندلایه ضد وجدان بشری میسازند تا هیچ درد و رنجی از آن عبور نکند و هیچ «حسگر بشردوستانهای» را به صدا درنیاورد. همان وضعیتی که قرون پیشتر سفیدپوستانی از همین جنس را به بردهداری میکشاند و مزارع پنبه خود را با کشیدن تسمه از گرده سیاهان آباد میکرد. امروز اما ابزارهای تازه برای سرپوش گذاشتن بر جنایات چنین افراد و اقشاری پیشرفتهتر و پرشمارتر هم شده است وگرنه با پیشرفت زمان، به همان اندازه که دموکراسیطلبان، خواهان بسط و توسعه آزادی بودهاند، در لایههایی از جامعه، به همان اندازه نابرابریطلبان در پی جلوگیری از دموکراسی و آزادی بودهاند! و کسانی که از موهبت دموکراسی بیش از دیگران بهره بردهاند همان کسانیاند که برخلاف دموکراسی و بر ضد آن عمل کردهاند. آنها همواره «از دموکراسی علیه دموکراسی» بهره بردهاند. چنین افرادی با استفاده از خلأهای قانونی و منفذهای دموکراسی توانستهاند، خود را به رتبههای بالاتر کشوری برسانند تا در جایگاههای تاثیرگذار، منشا تغییراتی در جهت بسط افکار راستگرایانه افراطی شوند. چنانکه امروز ترامپ و کابینهاش به چنین جایگاهی رسیده و جریان راست افراطی را در همه جهان با حضور دوباره خود بیش از پیش امیدوار کرده است.
حالا بسیاری از متفکران و روشنفکران از خود میپرسند آیا آن همه مبارزه برای دستیابی به حقوق برابر سیاهان برای متعادل ساختن یک کشور بیهوده بوده است؟ آیا رزا پارکس در آن روز از ماه دسامبر ۱۹۵۵ باید از جا برمیخاست و جای خود را بیهیچ مقاومتی به آن مرد سفیدپوست متعصب نژادپرست میداد؟ آیا مارتین لوترکینگ در برابر بنای یادبود آبراهام لینکلن نباید از «رویایی دارم» حرف میزد؟ آیا او اساسا در آن راه بیهوده کشته شد؟ آن همه کتاب، آن همه فیلم و آن همه گفتار بیهوده تولید شد؟ پس چگونه است که تاریخ هر چند وقت یک بار به عقب بازمیگردد و راستهای افراطی فرصت قدرتنمایی در عرصه سیاسی پیدا میکنند؟ اشکال کار کجاست؟ نقص از دموکراسی است؟ یا از عملکرد بد و اشتباه دموکراسیطلبان؟ یا گرایش جهانی به راست افراطی؟ آیا نژادپرستان در حال بازگشت به قدرتاند؟ آیا جهان ممکن است پدیدهای همچون هیتلر را باز هم تجربه کند؟ آیا جنگها و خونریزیهای بیشتری در راه است؟ جنگهایی که این بار بخش بزرگی از جهان، چشم خود را روی آن ببندد و کشتار پرشماری از انسانها را نادیده بگیرد؟ آیا تعادل جهان با روی کار آمدن راستگرایان افراطی در حال برهم خوردن است؟ جهان با حضور افرادی همچون ترامپ، پوتین، نتانیاهو به کدام سو خواهد رفت؟ آیا بنیانهای دموکراسی در حال سست شدن یا حتی فروریختن است؟ جهان در حال چرخش و بازگشت به سوی گذشته است؟ به دوران کشورگشایی و تشکیل امپراتوری؟ سخن از جابهجایی ملتها، تسخیر سرزمینها، خرید و فروش کشورها در این قرن از زبان یک رئیسجمهور کشور مدعی دموکراسی به چه معناست؟ آیا باید در همه آن تاریخ تردید کرد؟ […]
۲۵۹