به آينده گفتگوي اسلام و غرب خوشبينم گفتگو با جورج مک لين – استاد دانشگاه کاتوليک امريکا اشاره: متفکران و فيلسوفان مسيحي از مهم ترين قشرهاي جامعة غربي هستند كه به رابطۀ اسلام و غرب توجه مي كنند. دغدغه هاي ژرف ديني ـ اخلاقي و اشتراکات زياد اسلام و مسيحيت باعث شده است كه آن […]
به آينده گفتگوي اسلام و غرب خوشبينم
گفتگو با جورج مک لين – استاد دانشگاه کاتوليک امريکا
اشاره:
متفکران و فيلسوفان مسيحي از مهم ترين قشرهاي جامعة غربي هستند كه به رابطۀ اسلام و غرب توجه مي كنند. دغدغه هاي ژرف ديني ـ اخلاقي و اشتراکات زياد اسلام و مسيحيت باعث شده است كه آن ها به جد به اين موضوع بپردازند. البته نظام فکري ـ فرهنگي مغرب زمين به خودي خود به تحولات اسلامي توجه زيادي دارد. جورج مکلين استاد دانشگاه کاتوليکي امريکا و مؤلف آثار گوناگون زمينۀ فلسفه، تفکر و الهيات مسيحي از جملۀ اين افراد است و موضوع نسبت اسلام و غرب از دغدغه هاي فعلي اوست. مکلين – که در چند نيمسال تحصيلي در گروههاي فلسفۀ دانشگاههاي ايران به تدريس فلسفه و الهيات پرداخته است در اين گفتگو از مباني نظري تعامل اسلام و غرب سخن مي گويد و دربارة پاره اي از موانع جدي اين تعامل توضيح ميدهد.
هنگامي که ما به نسبت اسلام و غرب مي انديشيم، در ابتدا بايد به معاني متفاوت اين دو عنوان يعني «اسلام» و «غرب» توجه کنيم. نظر شما در باب سرشت اسلام و غرب چيست؟ آيا مي توانيم معاني موجهي از اين مفاهيم را مورد توجه قرار دهيم؟
– هر دو عنوان «اسلام» و «غرب» اصطلاحاتي کلي هستند. بنابراين ضروري است که مشخص کنيم آن ها چگونه از طريق آموزش، اقتصاد يا شيوۀ زندگي ونظاير آن مورد توجه قرار مي گيرند. هريک از اين دو اصطلاح در هنگام مقايسه مي تواند نقطۀ شروع موجهي براي جواب به پرسش شما باشد. اما در اينجا من بر اين نظرم که هم اسلام و هم غرب هر دو مي توانند به عنوان يک کل و به عنوان يک تمدن مدنظر قرار گيرند. در اين مقام البته ضروري است که بر سرشت و ساختار تمدني به عنوان امري که با توجه به فرهنگها به وجود مي آيد، توجه کنيم. فرهنگها هم با معيارهاي ارزشي شان و اولويتهاي اخلاقي شان شناخته مي شوند. فرهنگها هميشه به گزينشهايي توجه ميکنند که در چارچوب تمدن ساخته مي شوند. آن ها همچنين بر پيشرفت فضايل مشابه يا قابليتهايي که ضمانت اجرايي آن انتخابها را مي دهند، تأکيد ميکنند. با اين همه، معيار ارزشها و نظام خيرها كه در نهايت امر افراد آن ها را مدنظر قرار مي دهند با دينشان مشخص مي شوند. به همين جهت است که اصطلاح پديدارشناسانة تيليش براي خدا “دلبستگي نهايي ” بشر نام مي گيرد. ساموئل هانتينگتون نيز اين نکته را تأييد ميکند آن جا که اذعان مي دارد که هر تمدن اصلي با يک دين بزرگ ساخته ميشود و بر عکس اين هم صادق است، يعني هر دين بزرگ، تمدني بزرگ را پايهريزي ميکند. مورد استثنا در اينجا البته بوديسم است که ميان چند تمدن دين مشترک به حساب مي آيد.
در ذيل اين نور در مييابيم كه معنايي موجه براي مفاهيم اسلام و غرب به دست مي آيد كه با منشأ ادياني از اين دو تمدن مشخص مي شود. اديان تأثير شگرفي بر اشکال متحول فرهنگ گذشته اند تا اين فرهنگها طي فراز و فرودهاي خود بتوانند به چالشهاي تاريخي و محيطي در زمان ها و مکانهاي گوناگون پاسخ دهند.
در هر صورت اسلام با قرآن، زندگي و حکمت حضرت محمد (ص) و جامعه اي که وي بنيان نهاد، شکل گرفته است. مسيحيت نيز در جايي با عهد قديم و عهد جديد سامان يافته است؛ اما به صورت خاص با وحدت خدا , مسيح , رستگاري و نجاتي که حضرت مسيح وعدة آنرا داده به وجود آمده است. در زمانهاي مختلف اين دو دين تواناييهاي ويژة خود را براي رسيدن به خدا بروز داده اند: اسلام بر عدالت، جامعه و صلح خبر تأکيد ميکند و مسيحيت بر فرد. اما با توجه به آنکه آدمياني که پيرو اين دو دين بوده اند، همه انسانهايي ناقص و محدود بوده اند – چون انسان موجودي خطاپذير و ناقص است – در اصل هر دو تمدن اسلامي و مسيحي نيز ناقص هستند. بنابراين، تأکيد بر جامعه به فرع شدن اصل انسان منجر شده است و تأکيد بر فرد به گونه اي فردگرايي ختم گشته است. مي دانيم هر تمدني دوران افول و اوج خود را داراست و طبيعي است که اين امر دوره هاي تاريخي متمايزي را به وجود ميآورد که برحسب آن اوج يک دوره و فرودهاي دوره هاي ديگر الگوها و سرمشقهاي تاريخي از پيشرفت و پسرفت را حادث مي شوند. دوگانگي خود و ديگري هم البته با اين افول و فرودها بيگانه نيست. يعني تمايز ميان خود و ديگري در هنگامۀ افول يا اوج يک تمدن يا چند تمدن بيشتر نمود و بروز دارد.
آيا اسلام و غرب مي توانند تعاملي بهينه و آرماني با يکديگر برقرار کنند؟ پيشفرضهاي چنين تعاملي چه هستند؟ مباني تاريخي تعارض اسلام و غرب را کجا بايد بيابيم؟
همان طور که از پاسخ من به پرسش اول مشخص است اسلام و غرب دو فرهنگ ديني مهم و جهاني هستند که دو تمدن را به وجود آورده اند و از اين جهت و با تکيه بر مباني ديني، تعامل اين دو نمي تواند بد و نامطلوب باشد. فرضهاي چنين تعامل مثبتي فربه و سترگ هستند. در ابتدا هر دو به جد به خدايي واحد باور دارند و بنابراين موافق منشأ غايي و هدف همة موجودات هستند که همانا خداوند است. دوم اين که هر دو راه درست رسيدن به خدا را روشهاي مشابهي مي دانند يعني استفاده از ابزارهايي مانند حقيقت، عدالت، خير و عشق. هر دو دين به اين فضايل مقيدند. سوم آنکه هر دو دين ميراث اديان ابراهيمي را همراه خود دارند و از پيامبران ديگر اين سنت متأثرند. عاقبت آنکه هر دو دين به مسيح و مادرش مريم کمال احترام را روا مي دارند.
از سوي ديگر انسان حامل اين فرضهاي بنيادين است، در نتيجه فرض هايفوق از خطاپذيري انسان متأثرند. زندگي جمعي انسانها با منابع محدود و ديدگاههاي محدود باعث شده که آن ها مخالفتها، تعارضها و بياعتماديهايي نسبت به يکديگر بروز دهند. روابط مسلمانان و يهوديان در طول تاريخ و حتي در اوان شکلگيري اسلام اين نکته را به خوبي نشان ميدهد. در مورد حملۀ اسلام به اروپا هم مطالب زيادي نگاشته شده و بي نياز از بازگويي است. اين روند در زمانۀ ما هم با مهاجرت به سوي غرب و حملۀ نظامي به فرهنگهاي اسلامي تکرار شده است.
با اين همه شايد خطاي اساسي در اينجا نهفته باشد که تمايلي به سمت و سوي سکولاريسم از ابن رشدي هاي قرون وسطا تا تلاشهاي معاصر در زمينۀ کاهش دغدغۀ ديني و آموزش دين به عنوان وسيله اي براي صلح خبر سلطهگرايانۀ امريکايي وجود دارد. سنت ليبرال غربي هميشه به جداسازي دين از نظم سياسي تأکيد داشته است و آنرا سنگ محک مردم سالاري قلمداد کرده است. به طور مثال رالز از تفويض دين و همۀ تصاوير جهان شناسانه ذيل “پردۀ غفلت” سخن مي گويد تا اين امر شرطي را براي گفتمان سياسي اصيل مهيا سازد. اما در اسلام اين آموزه با اصول دين منافات دارد. به همين ترتيب ، نظريه پردازان مهم علوم اجتماعي به مؤلفۀ بنيادين آزادي و مسئوليت تأکيد دارند در حاليکه در اسلام تسليم و رضا مؤلفهاي بس اساسي و بنيادين است. اين تقابل بنيادين ميان چشم اندازها، منشأ تعارض ميان اسلام و غرب است. بنابراين حتي اگر غرب بخواهد به اسلام مدد رساند تلاشهاي آن به عنوان امري تخريبي و مهلک قلمداد ميشود، همچنان که عکس اين امر هم صادق است و مددهاي اسلام به غرب به عنوان اموري منفي قلمداد مي شوند.
*آيا با اين نظر پاره اي از متفکران که معتقدند تعارض اسلام و غرب سرمنشأ بسياري از مهم ترين چالشهاي معاصر است، موافق هستيد؟
– با دقت در جواب قبلي ام متوجه ميشويد که من در عميقترين سطح، موقعيت فعلي تعارض را نتيجۀ کشمکش ميان تمدنهاي اسلامي و غربي قلمداد ميکنم. فرهنگ، سرمشق بنيادين زندگي انسانها است. در دل فرهنگ است که انسانها وجاهت و افتخار خود را تعريف ميکنند و بسياري از مفاهيم برايشان معنا مييابند. اما ميزان پايبندي افراد به دين هم در اين تعيين هويت نقشي اساسي دارد و واضح است هنگامي که اين دينداري مورد هجمه و تهديد واقع شود، پاسخهاي تندي به همراه خواهد داشت. اين امر امروزه بحث و موضوعي بس مهم است.
سکولاريسم افراطي غربي که غرب جديد تا حدود زيادي با آن شناخته مي شود هنگامي که با تاريخ جداسازي دين از زندگي عمومي همراه مي شود و خواهان کمرنگ کردن نقش دين در همۀ گستره ها و عرصه ها است، مسائل زيادي را به وجود ميآورد. نمونه اي از اين مسائل در جدا کردن آموزش از دين هماکنون در غرب خود را نشان ميدهد. در اين گستره البته توجه به ارزشهاي خانواده که در اسلام بسي مورد توجه است از سياستگزاري عمومي هم در سطح ملي و هم در سطح جهاني رخت بر مي بندد . شيوههاي عمل غربي به عنوان حقوق بشر جهاني قلمداد مي شود و شرايطي را براي همکاري جهاني به وجود ميآورد. نتيجۀ سرمشق غربي زندگي نه تنها با رسانهها در ارتباط است که شرايطي را براي خط مشيهاي عمومي جهاني با محوريت بهداشت، آموزش و حتي بحث تغذيه به وجود ميآورد. انسانهاي غيرغربي البته در زندگي روزمرۀ خود فشاري را حس ميکنند، با اين همه در غرب فرض بر اين است که زندگي غربي مورد علاقة همۀ انسانها از جمله غربيان است.
اگر بپذيريم که هماکنون در دوره ي تسلط و برتري غرب زندگي ميكنيم، جواب به پرسش شما سخت است. متأسفانه هماکنون قواعد بازي را غرب تعيين ميکند و بنابراين اين قوانين و قواعد مطابق ميل مغرب زمينيان است. در اين منظومه هرگونه انحرافي از اين قوانين و قواعد ـ به طور مثال دامن زدن به جنگهاي نامتعارف ـ غيرقانوني قلمداد ميشود و برخلاف قرارداد ژنو به حساب مي آيد. تنها قدرت برتر قادر و مجاز است که به جنگهايي متعارف دست زند و همۀ گروهها و افراد ديگر تروريست لقب مي گيرند.
*ديدگاه شما در باب روشها و شيوه هاي گفتگوي ميان اسلام و غرب چيست؟ آيا ميشود مختصري در باب رويکردهاي گوناگوني که در اين باب وجود دارد، توضيح دهيد؟
– دلايل زيادي براي اميد به كاهش تعرض پررنگ كنوني وجود دارد؛ هرچند که صلح خبر متقابل بيشتر به زندگي آتي ما شبيه است و نه به زندگي فعليمان. موقعيت فعلي جهان ما، رابطهي نزديک ميان انسانها و فرهنگها را نشان ميدهد در حالي که اين فرهنگها و افراد در طول تاريخ يا از هم متمايز بوده اند يا به صورت مجزايي به حيات خود ادامه ميداده اند. ما در اوان تعاملي جدي قرار داريم و به جد از اين انديشه متأثريم. با اين همه اگر به آينده بنگريم، در مييابيم که تعامل و مشارکت ميان افراد نه ريشة ملي دارد و نه خاستگاه وطن پرستانه؛ بلکه اين تعامل و مشارکت جهان وطني است و هر فردي به راحتي با ديگر افراد – فارغ از هر مرز و محدوديتي – در ارتباط خواهد بود.
به علاوه، من معتقدم تأکيد بر روشهاي آموزشي و افزايش سطح آموزش به همراه تأکيد بر روش درست ديدن و فکر کردن بسي در تسريع اين تعامل مثمرثمر است. اين مهم در يک سطح در دانشگاهها و نسلهايي از نخبگان دانشگاهي ميسور و مقدور است و به کمک آن ما مي توانيم تعامل ميان دانشمندان و متفکران اين دو فرهنگ را افزايش دهيم. همچنين، از اين طريق اذهان دانشجويان ما براي سامان بهتر آينده شکل مي گيرند. ما هماکنون شاهديم که پاره اي از دانشجويان تجربۀ زندگي در دو فرهنگ را در ضمن تحصيلات خود دارا هستند و اين امر را به عنوان دورهاي از آموزش قلمداد ميکنند. به نظر من اين مهم مي تواند در تعامل بهتر اسلام و غرب نقشي مهم ايفا کند.
از سوي ديگر، مي توان اميد داشت که تجربيات منفي و زياد در زمينة ماجراجوييهاي نظامي به عنوان امور بديهي منفي رد شود و درس عبرتي براي ما باشد. نظام استعماري بعد از جنگ جهاني دوم در دو دهه، کاملاً مضمحل شد، اما با وقوع جنگ عراق، درسهاي ويتنام و افغانستان براي امريکا و شوروي ناديده گرفته شد. ما بايد اين درسها را به جد مطرح کنيم، هرچند که تاريخ نشان ميدهد ما انسانها در درس گرفتن از گذشته کند هستيم.
اما موضوع مهمتر موضوع دين است. سکولاريسم غربي به درستي از فرهنگهاي شرقي هراس دارد. چرا که آن ها مبلغ رويکردي ديگر نسبت به زندگي هستند. هم اكنون افراد زيادي در غرب به شرق ـ مخصوصاً به بوديسم ـ نظر دارند. اين امر بهجهت فقدان معنويت در غرب است. هماکنون مي بينيم گرچه سکولاريسم در اروپا در حال رشد است، اما در امريکا گونه اي دين باوري و معنويت محوري گسترش مييابد. در اين حال، روشهايي سر بر مي آورند كه به تغيير خود و ديگري بدون توسل به ابزارهاي زيانبار ميانديشند.
اين امر البته نيازمند ايماني عميقتر و خردمندانه تر است که معناي روابط ما با خدا و ديگر انسانها را – چه در سطح فردي و چه در سطوح جمعي ، ملي و جهاني – مورد توجه قرار ميدهد. نجات و رهايي اما نه با تکيه بر بشر خطاکار که با تأکير بر کمال خير که همان خدا است. تنها حقيقت زنده ايهم که در قلب انسان حضور دارد همين است. البته نقش اسلام به عنوان ديني که بر اين آموزة معنويت وحدانيت تأکيد ميکند، مهم و سرنوشت ساز است. به صورت يک مثال عيني و انضماني مي توان م به مسلمانان سياهپوست اشاره کنم که در بدترين شرايط زندگيشان با اسلام تغيير يافته است.
*نظرتان در باب نظريۀ جدال تمدنها چيست؟ آيا تصور ميکنيد بديل موجهي براي اين نظريه وجود دارد؟
– نظريۀ جدال تمدنها به نظر توصيفي از موقعيت واقعي است. متأسفانه هانتينگتون بدان سمت مي رود که فرضهاي هابز را بپذيرد و اينگونه بپندارد که همۀ تقابلها تعارض هستند و حتي اين گونه بپندارد که علم سياست چيزي جز مديريت تعارضها نيست. بنابراين روش اين علم به کار بردن و استفاده ماهرانه از تعارض براي اهداف سياسي است. اين مسئله البته تاريخ اعمال و فعاليتهاي مغرب زمين را نشان ميدهد و هانتينگتون هم آنرا به خوبي توصيف مي نمايد.
اين نظريه به تلاشهايي معطوف است که زندگي را با اهداف عيني اش کنترل ميکند و اهميت آن در اين است كه به انديشههاي مربوط به يونان باستان برميگردد. اما اين نظريه گرفتار علمگرايي افراطي دوران روشنگري است و عصر جديد را به عنوان زمان ها ي معرفي کرده است که از دکارت شروع مي شود. در نتيجه اين نظريه همۀ امورغير صريح و نامتمايز را رد ميکند. برحسب اين نظريه عصر ما به کانت مربوط مي شود و همۀ اموري که ضروري و کلي نيستند ناديده گرفته مي شود. قرن بيستم نشان داد که اين تصوير آنچنان که روشنگري مي پندارد چندان هم انساني نيست. به همين جهت است که هماکنون افراد زيادي به دنبال الگو و سرمشقي بديل ميگردند که با عنوان “پسامدرن” مشهور است.
بنابراين اميد واقعي به يک نظريۀ بديل با تکرار مفاهيم عيني گذشته به دست نمي آيد و با فهم آرمانهاي بشر که نه تنها به علم که به زيبايي شناسي هم توجه دارد ميسور و مقدور مي شود. اين فهم همچنين نه به اشيا که به فرهنگها هم نظر دارد. اين رويکرد البته رويکردي جديد است و ما را قادر مي سازد که فرهنگهاي قديم را به صورت جديدي بفهميم. رويکرد فوق همچنين اهميت و ارزش زيادي براي “ديگري” قايل است. اين ارزش و احترام البته به معناي فهم آن ها بر طبق معيارهاي خودي نيست، بلکه مبتني بر فهم آن ها بر طبق ارزشهاي خودشان است. بدين گونه است که ما شاهد فرايند و روند جديدي هستيم و به نظر من بديلي مناسب براي تعارض ميان اسلام و غرب با اين پيشفرضها به وجود مي آيد.
بايد اذعان داشت که نظام نوين جهاني خواهان بهبود در ديدگاه بشر و بهبود خودآگاهي انساني است. آنچه بشر ديگر نمي تواند تحمل کند، نوعي مصرفگرايي است که همۀ نيازها و فهمها را به يک نياز و فهم فرو ميکاهد. هماکنون نيازي آشکار به بديلي که کمتر بر فرد و خودي تکيه کند و بيشتر بر کيفيت رابطه مان با ديگران – خواه اين رابطه اقتصادي يا سياسي است – تمرکز داشته باشد حس مي شود. در عوض در اينجا ما ديگر نمي توانيم از اشيا سخن بگوييم و بايد از اشخاص و جوامع حرف بزنيم. اين مکالمه نبايد بر منافع من و آنچه من ميخواهم، بلکه بايد بر آنچه من و طرف صحبت من ميخواهد متمرکز باشد. در اينجا صحبت صرفاً بر سر ماديات نيست، بلکه از درون آدميان هم سخن به ميان مي آيد.
اين گونه تصور مي شد که غايت جنگ سرد که جدال ميان دو ايدئولوژي بود صلح خبر و امنيت است. اين تصور هم به هيچ عنوان بر غني کردن افکار و ديدگاهها متکي نبود و بيشتر جهاني تکقطبي با قدرتي فربه و عظيم مدنظر قرار مي گرفت. در چنين نظامي جايي براي بديل نظريۀ جدال تمدنها وجود نداشت و ندارد . تاکنون نظريه اي که بديل جدي و خوبي براي نظريۀ جدال تمدنها باشد، به وجود نيامده است و در اين زمينه بايد به آينده نظر داشت. با اين همه از سنتهاي فرهنگي – که تجربيات سودمند به بار مي آورند – و از خلاقيت فرهنگها و تمدنها مي توانيم بسياري نکات نيکو و ناب بياموزيم تا از موانع و خلل جلوگيري كنيم و آينده را مطابق نيارهاي واقعي بشر بسازيم. اين امر به ما گوشزد ميکند که ما به نظريه اي قابل دفاع نياز داريم که به اندازۀ نظريۀ هانتينگتون جدي و قوي باشد، به علاوه نيازمند فهمي از چگونگي کنش با ديگر انسانها هستيم كه مبتني بر حقيقت و خير است. در اين زمينه دين به ما كمك زيادي مي كند و اسلام هم البته نکاتي قابل توجه براي عرضه کردن دارد.
* هم اكنون موقعيت مطالعات مربوط به اسلام در غرب چگونه است؟
– هماکنون در اين زمينه ما دوران گذار مهمي را پشت سر ميگذرانيم. پيش از اين به اسلام از دريچۀ آموزش زباني عرفاني و معنوي ( زبان عربي) نگريسته مي شد، اما هماکنون مغرب زمينيان پي برده اند که فهم دقيق و ژرف اسلام مهم است. به همين جهت هماکنون اوضاع تاحد زيادي تفاوت کرده است. پس ضرورت پرداختن به اين موضوع حس شده است، هرچند که مسائل و مشکلات امر باقي است.
اصولاً مسائل و مشکلات مربوط به اين زمينه با مباحثي که پيشتر بيان کردم بيارتباط نيستند. يعني مواجهة سکولاريسم با تمدني ديني در اين امر هم تأثيرگذار بوده است. در اين ميان يک تمدن همه چيز را بر اساس انسان تفسير ميکند و تمدن ديگر قايل به مبدأ و منشأيي به نام خدا است. در يک منظومه “آزادي” پررنگ است و در منظومۀ ديگر “ايمان”. يکي بر حقوق تأکيد دارد و ديگري بر تکاليف. اين مفاهيم هم معاني کاملاً متمايزي دارند و بر موضوعات متفاوتي حمل مي شوند.
در دانشگاه جورج تاون مرکزي به نام مرکز مطالعات مربوط به نسبت اسلام و مسيحيت وجود دارد که در امريکا به سختي مي توانيم نظير آنرا پيدا کنيم و مراکزي از اين قبيل در امريکا زياد نيستند. هرچند در اين باب ذهن و زبان عامۀ مردم در باب اسلام رشد کرده است اما اين رشد لزوماً مثبت نبوده و هنوز سوء تفاهمهاي زيادي وجود دارد. مطالعات اسلامي هم در غرب رشد داشته است، ولي اين رشد چنان و چندان با پيشداوريهايي منفي همراه است که مي توان گفت آينده ايهولناک در اين باب رقم خواهد خورد.
نبايد ناديده گرفت که اين دو تمدن هنوز از يکديگر بسيار دورند و مواجهة نوپاي آن ها در محدوده ي مضاميني است که هماکنون مضاميني مهم و جهاني به حساب ميآيد. بدين جهت ما در زمينۀ برقراري تعامل ميان اسلام و غرب آينده ايبس دشوار را پيش رو داريم و بايد به راههايي جديد بينديشيم که بتوانند تعامل بهينه ميان اين دو حوزه را هرچند بهتر و بيشتر فراچنگ آرند. به نظر من اين بزرگترين چالش قرن بيست و يکم خواهد بود؛ چالش ميان صلح خبر و جنگ. اين حوزه البته هماکنون حوزهاي نامکشوف است.
اما پرسش مهم اين است که براي تغيير اين موقعيت چه بايد کرد؟ براي گسترش مطالعات اسلامي ما ناگزيريم دست به دامن جوايز زيادي شويم تا اذهان را به سوي اين مطالعات جلب كنيم. لازم است ذکر کنم افرادي که در مغرب زمين عربي يا فارسي مي دانند و در اين زمينهها هم فعاليت ميکنند اندکند. فيالمثل ما افراد اندکي داريم که بتوانند نسبت ميان اسلام و مسيحيت را در دورۀ قرون وسطا مشخص سازند. من معتقدم که مطالعات اسلامي براي زمانۀ ما ضروري هستند و شرط لازم به حساب ميآيند اما شرط کافي براي تعاملات جهاني نيستند.
از سوي ديگر، بيشتر پژوهشهايي که از دوران قرون وسطا تاکنون در مغربزمين در زمينۀ مطالعات اسلامي صورت گرفته است، در زمينۀ حقوق بوده و آن ها هم ثابت و حاشيه نويسانه بوده است. ما بايد به اين نکته آگاه شويم که فهم اسلام دشوار است و تنها اين آگاهي مي تواند اسلامشناسي را در اين دوران گذار در غرب بهبود بخشد. از سوي ديگر اين نکته را نيز بايد مدنظر داشت که علوم اجتماعي کاملاً سکولار هستند و در اساس به ايمان ديني كاري ندارند.
از اينرو و با توجه به اين مقدمات عقيده دارم آنچه در اين زمينه بهوضوح و بهوفور مورد نياز است گسترش فلسفه توأم با الهيات است تا معناي محصلي از دين و ايمان ارائه و تفسير شود. طبيعي است که در دل مطالعات اسلامي بايد ايمان اسلامي مورد توجه ويژه قرار گيرد و اين بازنمايي و بازتأويل به زمانۀ کنوني عرضه شود. توجه داشته باشيم که طرح فکري ادموند لويناس ارائۀ فلسفۀ مسيحي در زمينۀ “ديگري” براي جهان متکثر ماست بهگونه اي که اين فلسفه براي فيلسوفان ديني همۀ اديان و همۀ زمان ها مورد استفاده قرار گيرد. در اين منظومه البته جاي فلسفه هاي اسلامي که براي همه جالبتوجه باشد، خالي است. متفکران اسلامي و اسلام پژوهان بايد به پيشفرضهاي تأسيس چنين تفکري بينديشند.
چون زمانۀ ما به ديدگاه ديني نياز دارد و به دنبال دستيابي به اين هدف است، هنگامي که اسلام پژوهان بيشتري در اين زمينه فعاليت کنند، بهجهت وجود مباني ژرف در اين دين، توجه بيشتري بدان جلب خواهد شد. بي ترديد هم اکنون اسلام از غني ترين منابع براي دستيابي به زندگي باکيفيت و ايجاد اميد و انگيزه براي همۀ انسان ها است.
ترجمه: شيدا اميني
نظرات و تجربیات شما
-
aslan jaleb nabood
-
قالب و سایت قشنگیه موفق باشین.
-
جالب بود. عکسهای خبری سایت بسیار زیبا و در بیشتر مواقع نایاب هستند. موفق باشید.
-
نوشته به آینده گفتگوی اسلام و غرب خوشبینم جالب بود. امیدوارم موفق باشید.
-
زحمت زیادی کشیدین. سایت خوبی دارین. موفق باشین.
-
مطلب سایتتون عالیه. ایول دارین. کارتون رو ادامه بدین 🙂
تلاشتان قابل تقدیر و سپاس است. اما جای کار زیادی دارد.