کتاب کلیله و دمنه ابوالمعالی نصرالله منشی بخش14 عنوان کتاب : کلیله و دمنه نویسنده : ابوالمعالی نصرالله منشی تصحیح و توضیح مجتبی مینوی طهرانی پنج پايک گفت :با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان يافت ، و فلان جای يکی راسوست ؛ يکی ماهی چند بگير و بکش و پيش سوراخ راسو تا جايگاه […]
کتاب کلیله و دمنه ابوالمعالی نصرالله منشی بخش14
عنوان کتاب : کلیله و دمنه
نویسنده : ابوالمعالی نصرالله منشی
تصحیح و توضیح مجتبی مینوی طهرانی
پنج پايک گفت :با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان يافت ، و فلان جای يکی راسوست ؛ يکی ماهی چند بگير و بکش و پيش سوراخ راسو تا جايگاه مار می افگن ، تا راسو يگان يگان می خورد ، چون بمار رسيد ترا از جور او باز رهاند . غوک بدين حيلت مار را هلاک کرد .روزی چند بران گذشت .راسو را عادت باز خواست ، که خوکردگی بتر از عاشقی است .بار ديگر هم بطلب ماهی بر آن سمت می رفت ، ماهی نيافت ، غوک را با بچگان جمله بخورد.اين مثل بدان آوردم تا بدانی که بسيار حيلت و کوشش بر خلق وبال گشتست.گفت : ای پدر کوتاه کن و درازکشی در توقف دار ، که اين کار اندک موونت بسيار منفعت است. پير را شره مال و دوستی فرزند در کار آورد ، تا جانب دين و مروت مهمل گذاشت ، و ارتکاب اين محفظور بخلاف شريعت و طريقت جايز شمرد ، و برحسب اشارت پسر رفت.ديگر روز قاضی بيرون رفت و خلق انبوه بنظاره بيستادند.قاضی روی بدرخت آورد و از حال زر بپرسيد. آوازی شنود که :مغفل برده ست .قاضی متحير گشت و گرد درخت برآمد ، دانست که در ميان آن کسی باشد – که بدالت خيانت منزلت کرامت کم توان يافت – بفرمود تا هيزم بسيار فراهم آوردند و در حوالی درخت بنهادند و آتش اندران زد . پير ساعتی صبر کرد ، چون کار بجان رسيد زينهار خواست . قاضی فرمود تا او فرو آوردند و استمالت نمود. راستی حال قاضی را معلوم گردانيد چنانکه کوتاه دستی و امانت مغفل معلوم گشت و خيانت پسرش از ضمن آن مقرر گشت . و پير از اين جهان فانی بدار نعيم گريخت با درجت شهادت و سعادت مغفرت . و پسرش ، پس از آنکه ادب بليغ ديده بود و شرايط تعريک و تعزيز در باب وی تقديم افتاده ، پدر را ، مرده ، بر پشت بخانه برد . و مغفل ببرکت راستی و امانت يمن صدق و ديانت زر بستد و بازگشت .
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که عاقبت مکر نامحمود و خاتمت غدر نامحبوبست
و تو ای دمنه در عجز رای و خبث ضمير و غلبه حرص و ضعف تدبير منزلتی که زبان از تقرير آن قاصر است و عقل در تصوير آن حيران . و فايده مکر و حيلت تو مخدوم را اين بود که می بينی و آخر وبال و تبعت آن بتو رسد . و تو چون گل دو رويی که هر کرا همت وصلت تو باشد دستهاش بخار گردد و از وفای تو تمتعی نبايد ، و دو زبانی چون مار ، لکن مار را بر تو مزيت است ، که از هر دو زبان تو زهری می زايد .
و راست گفته اند که :آب کاريز و جوی چندان خوش است که بدريا نرسيده است ، و صلاح اهل بيت آن قدر برقرار است که شرير ديو مردم بديشان نپيوستست ، و شفقت بذاذری و لطف دوستی چندان باقی است که دو روی فتان و دوزبان نمام ميان ايشان مداخلتی نيافتست . و هميشه من از مجاورت تو ترسان بوده ام و سخن علما ياد می کردم که گويند «از اهل فسق و فجور احتراز بايد کرد اگر چه دوستی و قرابت دارند ، که مثل مواصلت فاسق چون تربيت مار است ، که مارگير اگرچه در تعهد وی بسيار رنج برد آخر خوشتر روزی دندانی بدو نمايد و روی وفا و آزرم چون شب تار گرداند ؛ و صبحت عاقل را ملازم بايد گرفت اگرچه بعضی از اخلاق او در ظاهر نامرضی باشد ، و از محاسن عقل و خرد اقتباس می بايد کرد ، و از مقابح آنچه ناپسنديده نمايد خويشتن نگاه می داشت ، و از مقاربت جاهل برحذر بايد بود که سيرت او خود جز مذموم صورت نبندد ، پس از مخالطت او چه فايده حاصل آيد ؟ و از جهالت او ضلالت افزايد .»
و تو از آنهايی ، که از خوی بد و طبع کژ تو هزار فرسنگ بايد گريخت. و چگونه از تو اوميد وفا و کرم توان داشت ؟ چه برپادشاه که ترا گرامی کرد و عزيز و محترم و سرور محتشم گردانيد ، چنانکه در ظل دولت او دست در کمر مردان زدی و پای بر فرق آسمان نهاد ، اين معاملت جايز شمردی و حقوق انعام او ترا دران زاجر نيامد.
يک قطره ز آب شرم و يک ذره وفا
در چشم و دلت خدای داناست که نيست
و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمينی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قياس ده من بربايد ؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آورده اند که بازرگانی اندک مال بود و می خواست که سفری رود . صد من آهن داشت ، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت . چون بازآمد امين ، وديعت فروخته بود و بها خرج کرده . بازرگان روزی بطلب آهن بنزديک او رفت . مرد گفت :آهن در پيغوله خانه بنهاده بودم و دران احتياطی نکرده ، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود .بازرگان گفت :آری ، موش آهن را نيک دوست داردو دندان او برخائيدن آن قادر باشد . امين راست کار شاد گشت ، يعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت.» گفت :امروز مهمان من باش.گفت :فردا باز آيم .
بيرون رفت و پسری را ازان او ببرد . چون بطلبيدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت :من بازی را ديدم کودکی را می برد . امين فرياد برآورد که :محال چرا می گويی ؟ باز کودک را چگونه برگيرد؟ بازرگان بخنديد و گفت :دل تنگ چرا می کنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت . امين دانست که حال چيست ، گفت:آهن موش نخورد ، من دارم ، پسر بازده و آهن بستان.
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک اين کردی ديگران را در تو اميد وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هيچيز ضايع تر از دوستی کسی نيست که در ميدان کرم پياده و در لافگه وفا سرافگنده باشد ، و همچنان نيکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسيان شکر حايز شمرد ؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد ؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بيان و پيشه بنان او باشد .
نظرات و تجربیات شما
-
جالب بود :دی
-
نوشته کتاب کلیله و دمنه ابوالمعالی نصرالله منشی بخش۱۴ جالب بود. امیدوارم موفق باشید.
-
عکسهای خبری سایت بسیار زیبا و در بیشتر مواقع نایاب هستند. موفق باشید.
-
موفق باشید.
-
از زحماتی که می کشید ممنون ><
-
انسان موفق همیشه پیش از دیگران قدم برمیدارد و خطرات را به جان میخرد موفق باشید
-
زیبا بود !
-
سایت خوبی دارید. مخصوصا نوشته کتاب کلیله و دمنه ابوالمعالی نصرالله منشی بخش۱۴ جالب بود.
-
با قدرت ادامه دهید… پایان شب سیه سپیدد است… 🙂
-
نوشته های ابوالمعالی نصرالله منشی جالب توجه بود. ممنون از زحماتتان.
-
از کتاب های سایت خیلی استفاده کردیم خصوصا کتابهای نایابی که قرار داده اید.
آقای صبای عزیز سایت خوبی دارید. موفق باشید.