به گزارش مجله مدیا صلح خبر کارگردان «تمارض»: از رئالیسم و سادگی فرار می کنم ماهنامه همشهری 24: سابقه آشنایی شهرام مکری با عبد آبست به چهار سال پیش بر می گردد؛ به زمانی که نسیم احمدپور، همکار فیلمنامه نویس مکری، آبست را برای بازی در «ماهی و گربه» و نقش کلیدی پرویز پیشنهاد کرده […]
به گزارش مجله مدیا صلح خبر
کارگردان «تمارض»: از رئالیسم و سادگی فرار می کنم

عبد آبست: راستش وقتی می خواهی فیلم بسازی، خیلی به این چیزها فکر نمی کنی. نه این که ندانی و به آن اصلا فکر نکنی، حتما فکر می کنی، اما باید بدانی که کدام انتخاب ها براساس فیلمنامه لازم است و البته هیجان بیشتری در تو ایجاد می کند. هم زمان آگاه هم هستم که این نوع فیلم با اکثر فیلم های سینمای ایران در همه چیز فرق دارد؛ در شکل، بازیگری، ساخت، پیش تولید، پس تولید و… «تمارض» فیلمی بود که باید آن را می ساختم. من تجربه ای در فیلم نیمه بلندم، «گوشه» داشتم.
واکنش مخاطبان در فستیوال ها چطور بود؟ «تمارض» تنها فیلم سینمای ایران بود که در بخش رسمی جشنواره برلین به نمایش درآمد. بازتاب فیلم در برلین چطور بود و تماشاچی ها با فیلم چه برخوردی داشتند؟
پس به نظرم هیجان کافی را داشته. فیلم تو قبل از فستیوال برلین پیش نمایشی در ایران نداشت. «تمارض» جزییات خیلی زیادی را با جزئی پردازی خیلی زیاد برای ما می گوید و تماشاچی را کاملا متوجه داستان می کند.

آبست: این نوع فیلم ها آرامش خیالی به مخاطبش می دهد و می گویید ببین تو همه چیز را می فهمی، ما هم مثل تو هستیم، زندگی ما هم مثل تو است، نگران نباش چون مشکلاتمان شبیه هم است. تو هیچ اشکالی نداری، نیاز نیست خودت را تصحیح کنی، خیالت تخت، فقط بشین و نگاه کن.
تو در «تمارض» داستانی داشتی که آن را قبل تر و در یک فیلم نیمه بلند به نام «گوشه» هم ساخته بودی؛ یک فیلم تک ستاره است که خودت با استایلی شبیه مونولوگ، داستانی را برای دوربین تعریف می کنی. فیلم که در فستیوال قاهره هم به نمایش درآمد. آن فیلم هم مثل «تمارض» از لحاظ اجرا و ساختار یک فیلم رادیکال بود. بعد تصمیم گرفتی «تمارض» را بسازی…
آبست: البته من قبل از همه اینها یک فیلم کوتاه به اسم «حسین دو روزه که نیست» ساختم که سه تا پلان است.
یعنی از قبل تر داری فیلم کار می کنی، در حالی که من تو را از حوزه تئاتر می شناسم. تو در دانشگاه تئاتر خوانده ای؟
آبست: نه، من معماری خواندم. بعد آمدم تهران و رفتم مدرسه های تئاتر و بعد هم مدرسه های سینمایی اولین بار هم سال 89 به صورت حرفه ای در یک اجرای عمومی به اسم 11:11که در تئاتر شهر اجرا شد، بازی کردم و از آن موقع به بعد من تئاتر را به صورت حرفه ای شروع کردم و بعد از آن ادامه دادم تا این که اولین بار به عنوان ستاره سینما در فیلم «ماهی و گربه» بازی کردم.
هدف تو از اول بازیگری بود یا فکر می کردی کارگردانی کنی؟
آبست: نه، هیچوقت این طوری جدا جدا و تفکیک شده فکر نکرده ام. مدام به این فکر می کردم که به چه کاری برای انجام دادن نیاز دارم. برایم قابل تفکیک نیست و نبوده. نویسندگی، کارگردانی و بازیگری حضور در پروژه ای که برایم جذاب باشد و من را از نظر روحی ارضا کند، هیچ وقت اینها برایم جدا جدا نبوده اند. در هم تنیده اند.
آیا همین حالا تصوری از پروزه بعدی ات داری؟ ممکن است بازی کنی یا کارگردانی؟ کدام را نزدیک تر می بینی؟
آبست: نمی دانم، الان دارم یک فیلمنامه می نویسم و خیلی هیجان دارم که آن را بسازم تا مرحله ای که آماده بشود و بگویم آن قدر خوب است که آن را می سازم زمان می برد. پیدا شدن پول و بقیه موارد هم فعلا به کنار. از آن طرف هم برای بازی در فیلم یا تئاتر به من زنگ می زنند، اما من باید پروژه ای را انتخاب کنم که با تمام وجود درگیرش شوم. یعنی بروم در دلش و بیاید در دلم؛ این وسط باز بر این چرخ دنده های انجام آن کار له می شوم، یا آن را انجام می دهم. کار باید بستری را از لحاظ روحی و فیزیکی محیا کند که از پوسته اکنونم بیرون بزنم. اگر کاری این حس را چه به عنوان ستاره، چه نویسنده یا کارگردان بدهد، حتما آن را انجام می دهم؛ ولی اگر ندهد، هرگز انجامش نمی دهم. فقط یک بار در طول زندگی حرفه ای ام در یک تئاتر بازی کردم که از ابتدا هیچ اعتقادی به آن نداشتم، ولی انجامش دادم.

آبست: اساسا ذهن خیلی دوست دارد که ساده سازی کند؛ یعنی بگوید که این بلک باکس است، پس با «داگویل» است یا تئاتر. ذهن این را دوست دارد و می خواهد همه چیز را طبقه بندی کند. چون این کار حس امنیت به فرد می دهد. ولی شما فکر کن که الان ما برویم در کشوری که دیکتاتوری است و می گویند هیچ کس حق ندارد بیرون از بلک باکس فیلم بسازد، بعد چند تا نسل عوض شود و این موضوع تبدیل به یک قاعده شود. در آن موقعیت اگر کسی فیلمی بیرون از بلک باکس بسازد، می گویند این که فیلم نیست. به هر حال اتفاق های بزرگی در سینما افتاده مثل ساخته شدن فیلم «داوگویل» که روی دیگران تاثیر گذاشته است. خب معلوم است که من هم «داگویل» را دیده ام و آن را دوست دارم اما من اصلا نمی خواستم آن کار را تکرار کنم. جز شباهت کلی فضا، دیگر شباهتی پیدا نمی کنیم؛ چه در شکل لباس، چه در موسیقی، قصه، روابط آدم ها، کستنیگ، رویکرد به سینما، تخیل و… تو که فیلم را دیده ای، آیا شباهت دیگری غیر از در بلک باکس بودن می بینی؟
برای من فیلم خیلی متفاوت است. به نظرم دو دنیای متفاوت و دو ایده متفاوت از هم جدا هستند.
آبست: اوایل در جشنواره برلین مرتب به این تشابهات جواب می دادم و این اتفاق در فستیوال های بعدی هم تکرار شد. بعدا فکر کردم که هر کس این طوری فکر می کند، بکند من کاری با او ندارم. چون آزاد است هر طوری که دوست دارد فکر کند. به قول آقای کیارستمی در هر کاری اقدام کن ولی اصرار نکن.
چند نکته فنی خیلی خوب در فیلمت کاملا مشهود است؛ فیلمبرداری آقای خضوعی ابیانه هست، تدوین خانم صفی یاری و موسیقی که در فیلمت خیلی خوب کار می کند. بلک باکس شرایط، امکانات و جزییات نورپردازی زیادی دارد که احتمالا آقای خضوعی ابیانه خیلی بادقت روی آن کار کرده است. احتمالا متریال مفصلی هم در اختیار خانم صفی یاری قرار دادید. فضای آبستره کار هم روی کار آهنگساز و صداگذارتان موثر بوده است. برای من دو موضوع دیگر هم اما جالب است: یکی کارگردانی خودت، یکی هم کار با بازیگرها. اول می خواهم در موضوع کارگردانی وارد شوم. در دکوپاژ، به محض این که ما ایده بلک باکس را مطرح می کنیم، جهت های جغرافیایی را در آن گم می شود. چون چپ و راست آن چیزی نیست که به طور معمول در فیلم به عنوان چپ و راست جغرافیایی شناخته شده. این مسئله را سر صحنه چطوری توانستی کنترل کنی؟ ایده اجرایی ات در دکوپاژ کردن چه بود؟
آبست: در ابتدا وقتی آدم فیلمنامه جدیدی را تمام می کند، می ترسد. ترسناک تر این است که بخواهد آن کار را کارگردانی هم بکند. از آن بدتر هم این است که بخواهد در آن بازی هم کند. این سه انتخاب فرد را در شرایط روانی خیلی بدی قرار داد که حتی می تواند یک ور تحقیرآمیز شدیدی هم داشته باشد. چون آدم ها در اولین مواجهه به خودشان می گویند کاری که خودش نوشته و کارگردانی و بازی هم می کند، معلوم است که فیلم چرت و هشل هفتی از یک آدم خودشیفته می شود اما این تصمیم یک چالش روانی ایجاد می کند که تو در آن لحظه بهترین کارت را انجام بدهی و ذهنیت شکل گرفته را عوض کنی. مثل یک بازی بود که همان قدر که من را می ترساند، تمام توانم را هم بیرون می کشید. وقتی فیلمنامه تمام شد، تمرین را با این گروه خیلی خوب شروع کردم. اگر ما بودجه خیلی زیادی داشتیم، یا فیلم دهمم بود، باز من همین آدم ها را انتخاب می کردم. به خاطر این که فکر می کردم اینها هنرپیشه ها خیلی آماده ای هستند.
بازیگری در سینما- نمی خواهم بگویم سینمای حرفه ای، به خاطر این که می ترسم با همدیگر اشتباه برداشت شود- در همان سینمایی که استار و سوپراستار دارد، سراغ داری که بتواند این کار را کند؟
آبست: وظیفه من است که به جای این که انتخاب ستاره را به دستیار کارگردان بسپارم، خودم همیشه آپدیت باشم، تئاترها را ببینم، فیلم ها را تماشا کنم واسم هنرپیشه ها فرعی و اصلی را در دفترچه ای که همیشه برای کارم دارم بنویسم. این لیست باید آنقدر گسترده باشد که وقتی می خواهی کستت را انتخاب کنی، گزینه های فراوانی داشته باشی.

آبست: بله، تازه آن موقع گفتم خب الان همه چیز این فیلم آماده است. وقتی در پیش تولید فیلمبردار آمد، همه چیز آماده بود. استوری بوردها و ماکت ها را به همه نشان دادم، فیلمنامه هم که دستشان بود و همه می دانستند که قرار است چه کار کنیم. این باعث شد که آن ترس وحشتناک من کمی معتدل تر شود. آقای خضوعی ابیانه هم لطف کردند فیلمبرداری کار را قبول کردند.
در این پروسه برای کار با هنرپیشه ها چه کار کردی؟ یک نکته مهم در فیلم تو مدل بازی هاست. مدل بازی هایی که در «تمارض» وجود دارد با مفهوم بازی رئالیستی که در سینمای ایران جا افتاده است، یک تفاوت کوچک اما مهم دارد: بازیگرهایت نمی خواهند شلخته و ول باشند و نمی خواهند برای این که بگویند ما داریم به رئالیسم نزدیک می شویم، حرکات اضافی انجام بدهند. خیلی کنترل شده هستند؛ در عین حال حسی به ما منتقل می کنند که گاهی حتی به بداهه نزدیک است. آیا این نگاه درست است؟ و اگر درست است، تو چطوری به این اتفاق رسیدی؟
آبست: بله، درست است. از اشاره ات به این نکته ممنونم. زمانی در سینمای ایران بازی ها خیلی غلو شده بود. در فیلم هایی مثل «گزارش» یا «آبادانی ها» بازی های رئالیستی با استاندارد بالا دیده شد و بعد از آن فیلم های آقای کیارستمی و آقای فرهادی بازی های رئالیستی شکوفا و گسترده تر شدند. یعنی معنای بازی رئالیستی با چیزی که پیش از آن بود، به کلی عوض شد.
مثل دورانی که بازیگری، نمایشی بود. مثلا می گفتند فرقی نمی کند که مرحوم فردین در چه فیلمی بازی می کند، چون او دارد فردین را بازی می کند. درست است؟ بعدها گفتند بازی های رئالیستی قرار است که این استایل را بشکند اما بازی رئالیستی خودش تبدیل شد به یک کلیشه تکرار شونده. طوری که تو گم می کنی که بازیگرهای سینمایی ما در کدام فیلم چه نقشی را بازی می کردند، چون بازیگرها دارند همان بازی را به شکل کلیشه ای ادامه می دهند. عملا نتیجه شبیه همان استایل قبل شد.
آبست: این تقصیر سینما و مخاطبی است که کلیشه پسند و کلیشه پرور است و عموما در نقد و تحلیل خیلی ساده اش می کنند و می گویند بازی این یا آن عین زندگی است. منظورت چیست که می گوید عین زندگی است؟ آسیب هر پدیده ای این است که آن را ساده سازی کنی و به آن اجازه تحلیل ندهی. در سینمای ایران چقدر فرق قایلیم بین بازی رئالیستی درست و غلط و چقدر تفاوت قائل هستیم بین بازی رئالیستی و ناتورالیستی.
خیلی.
آبست: ستاره نقش آقای لازارسکو دارد بازی ناتورالیستی می کند. او جلوی ما دارد بازی می کند. جلوی ما می میرد! اصلا درخشان است و انگار کسی این را نمی بیند و یا رسانه ها در کل علاقه ای ندارند که این را ببینند. به نظر تو او دارد خودش را بازی می کند یا دارد نقش بازی می کند؟
قطعا دارد نقش را بازی می کند!
آبست: درخشان است. باید به این بازی آن قدر بها داده بشود که کد شود و در همه بازیگرهایی که قرار است در فیلمی ناتورالیستی بازی کنند، نفوذ کند! وقتی مرد، موهای تنم سیخ شد که آقا این مرد! چطوری این جلوی ما مرد؟ اگر این بازی ها تحلیل و فهمیده شود، به همه ما کمک می کند. یا بازیگرهای فیلم «کلاس» که به نظرم آن هم یک استاندارد بازی است. بدترین چیز این است که ما ساده سازی کنیم و بگوییم این بازی ها عین زندگی است. تو خودت این فیلم ها و تئاترها را که می بینی، اذیت نمی شوی؟
در تئاتر هم که به نظر می رسد بازیگرانش نیاز دارند که بدن و دیالوگ های کنترل شده تری داشته باشند، این اپیدمی که ارزش در رئالیسم است، سرایت کرده.
آبست: بله، اذیت می کند. به نظرم اهمیت کار کارگردان این است که این دقت و فهم را داشته باشد که کدامش درست است و کدامش درست نیست. من فکر می کنم در تئاتر، دیگر آن معنی بازی تئاتری به کل از بین رفته است. به شکل زیادی، بازی هایی داریم که اسم آنها را باید شبه رئالیستی بگذاریم. به خاطر همین بازیگرش رشد نمی کند و بالاتر نمی رود.
در حالی که ما اصلا نمی توانیم به لحاظ ایده بازیگری به این سن برسیم. به نظر می رسد بازیگرهای ما در ابتدا، در استارت ها خوب رفتار می کنند ولی وقتی به میان سالی و بعد از آن می رسند، آن قدر خودشان را تکرار می کنند که اتفاقا از طریق همان مخاطبی که تشویقشان می کرده، پس زده می شوند.
آبست: خب مقصر این اتفاق چه کسی است؟
خود مخاطب.
آبست: خود مخاطب و جامعه سینمایی. چون نمی تواند و نمی خواهد موضوع را رشد بدهد. چون انگار «چرا»یی موضوعات در اکثر پدیده ها عمده نمی شود. مخاطب می خواهد، خب چرا می خواهد؟ بیا یک چیز دیگر به او بده و کمکش کن که ذهنش حرکت کند. به من سینماگر هم کمک می شود. همه به هم کمک کنیم و با هم بالا بیاییم، نه این که مدتی چیزی را تایید کنیم و بعد بایستیم و بعد که سقوط کردند و افتضاح بازی کردند و هر اتفاق بد دیگری افتاد، لذت ببریم. این چه حس بیماری است که ما داریم آن را پرورش می دهیم. همه باید بگویند اگر این اتفاق بد است ،چرا بد است.

به نظرم در چنین سینمایی برگ برنده کسی مثل محمدحسین مهدویان این است که می تواند این قاعده را به هم بریزد. می تواند بگوید ببینید من دارم فیلمی برای شما می سازم که به لحاظ بصری نسبت به چیزهای دیگری که در فیلم های دیگر می بینید، تفاوت دارد.
در فیلم «تمارض» هم تو شروع می کنی به کارکردن با ایده های بصری و باعث می شود که تماشاچی همان داستانی را که ممکن بود بتواند در یک فیلم دیگری به صورت معمول و رایج ببیند، شکل دیگری ببیند و احساس کند دارد لایه دیگری در فیلم می بیند. به عنوان نمونه، اشاره می کنم به ایده استفاده گردن از دکورهایی که رنگ سبز دارد. این ایده برای من یک جورهایی با ایده ای که در کل فیلم وجود دارد. پیوند می خورد. دکورهای سبز برایم تبدیل می شود به فرآیندی که در سینمای دیجیتال و پرده سبز و کروکاکی وجود دارد و با قرار دادن تخیل به جای چیزی که به شکل سبز داریم آن را می بینیم.
کمی درباره این نوع نشانه ها در فیلم توضیح بده. درباره این که تماشاچی ای که فیلم را دیده و بعضی از این نشانه ها را درک نکرده، چطور می تواند پیوند محکم تری با فیلم برقرار کند. ایده هایی مثل استفاده از دوربین هایی که شبیه به دوربین های مداربسته کار می کنند، صداهایی که گاهی گم می شوند و بر می گردند، ایده رنگ سبز دکورها و… .
آبست: بخشی از این کارها را ناخودآگاه انجام دادم و بخشی هم خودآگاه. فکر کردم چه کارهایی آشنایی زدایی می کند. آقای مجید اسلامی می گفتند من فیلم ها را این طوری می سنجم که ابتدا داستان فیلم را برای خودم تعریف می کنم و آن را با چیزی که دیده ام مقایسه می کنم. بعد با خودم می گویم اینها چقدر با هم تفاوت دارند. اگر این تفاوت خیلی زیاد باشد فکر می کنم این فیلم جالب است. من هم فکر می کردم این اتفاق چقدر می تواند در کست فیلم وجود داشته باشد. به طول مثال مجید یوسفی، یکی از بازیگرهای اصلی مان، طراح صحنه ام هم هست. یا ستاره دختر، شهرزاد سیفی، مجری طرح هم هست یا آهنگسازی، صداگذار هم هست.
درواقع به تماشاچی می گویی روی پرده سبز هرچه می خواهی بگذارد. یا مثلا می گویی این آقای جوانی که شما دارید در فیلم می بینید یک پیرمرد است. در نتیجه تماشاچی تصویری را که از پیرمرد در ذهنش دارد، این دفعه نهر وی پرده کروماکی، بلکه در کاراکتر زنده دارد اجرا می کند. یا می گویی این مرد هم سرگرد است، هم سرهنگ است، هم سروان. در نتیجه وقتی تو این را در جاهای مختلف می بینی، داری این موضوع را درباره یک کاراکتر هم ارائه می کنی. یعنی فقط راجع به اشیا و کاراکتر نیست.
آبست: بله، درباره موسیقی، نورپردازی، آن صحنه دعوا و… هم همین طوری است. ایده آل من این است که هرکسی خودش تکمیل کننده باشد. یعنی او هم می تواند دلخواه خودش را بسازد. دائما در صداها و تصاویر فیلم به نظر می آید که یکی دست می برد، هر جا بخواهد قطع می کند. به صورت دراماتیک این کار را می کند ولی قطع می کند، نور را کم و زیاد می کند و… . کاملا دارد می گوید که هیچ چیزی از این فضا واقعی نیست. می توانی واقعیتش را در ذهنت بسازی، آن چیزی را که تمایل داری یا سه تا داستانی را که دارد در سه تا زمان روایت می شود، برای خودت بسازی. اصلا یکی از داستان ها که یکی از بازیگرها، کاراکتر «اسی» در کلانتری روایت می کند، پردازش کل آن محول می شود به ذهن مخاطب.
داستن اسی را ما اصلا نمی بینیم، فقط می توانیم خیالش کنیم.
آبست: بله، ولی کاملا احتمالات راست بودنش را در فیلم می بینم، فقط احتمالات آن را. حالا این که خوشایند باشد یا نه، یا این که اصلا شده یا نشده، نمی توانم بگویم. ممکن است من ضعف هایی در فیلمنامه، در کارگردانی و بقیه چیزها داشته باشم و نمی توانم بگویم کار کن درست بوده و مخاطب نفهمیده. من می توانستم این فیلم را خیلی اکشن ترش کنم و آن روایت اسی را بسازم که با اکشن خیلی زیادی تمام شود و شاید آدرنالین بیشتری برای مخاطب فیلم ایجاد می شد، اما من نمی خواستم این کار را بکنم چون فیلم شبیه فیلم هایی می شد که از آنها ابراز انزجار کردم!
نکته جالب به لحاظ فرمی این است که فیلم در یک شکل بصری دایره اتفاق می افتد. یعنی میزانسین کیه در ابتدای فیلم برای معرفی کاراکترها می بینیم، تبدیل می شود به میزانسنی که در فینال داریم می بینیم. درواقع درستش این است که داستان پله پله رو به عقب دارد حرکت می کند، اما در شکل بصری انگار داریم یک دایره می بینیم. اما جالب اینجاست که در داستان اتفاق دیگری می افتد. درواقع سرآغاز قصه نه در این شکل دایره وار بلکه جای دیگر است؛ پرواز نکردن هواپیمای شوهر الهام.
آبست: چون سرآغاز در قصه نیست!
بله، درواقع وقتی می گوییم اگر آن پرواز اتفاق بیفتد، اگر اینجا آبادان باشد و اگر اینجا آلودگی هوا باشد، یعنی چیزهایی در قصه تاثیر اصلی را داشته اند که در فرم بصری فیلم نیستند بلکه در فرم روایی آن جا دارند. این طوری است که درواقع قصه در چند بعد فرمی دارد کار می کند.
آبست: اول باید بگویم ممنونم از شما، شما اولین کسی هستی که داری به این نکته اشاره می کنی. بله، سرآغاز قصه سال 62 است و آن نرفتن اسی به شیراز و این که می گوید پرواز کنسل شد. می بینیم در خانه پدر به این اشاره می کند ولی برادر در جای دیگری به الهام به شوخی می گوید که اسماعیل الکی می گوید. بعد ما که داریم روایت اسی را در نقطه دیگری می بینیم. می بینیم که آن پرواز کنسل نشده و انگار با دوستانش جایی رفته یا خودش یک خانه ای آنجا دارد و به زنش دروغ گفته است. یعنی در آن اتفاق هم باز نکته ای وجود دارد. در طول فیلم سه شخصیت اصلی خیلی دروغ می گویند. آنها خیلی راحت دروغ می گویند و هیچ تاکیدی هم به آن نمی شود و به نظر می آید که ما اصلا عواقب آن را نمی بینیم. مخاطب هیچ وقت به این فکر نمی کند که اینها چرا این قدر دروغ می گویند. آنها خیلی بدون تاکید اینکار را می کنند.
باید امیدوار باشیم و ببینیم تماشاچی از آن چه برداشتی دارد.
آبست: بله، تصوری از این اتفاق ندارم.

آبست: آنها آن وسط پارازیت می دهند و هی می خندند. من هم می خواستم همین اتفاق بیفتد؛ یعنی تصویر دارد فوکوس می کند روی اسی، صداهای آنها می رود ولی انها هی نویز می اندازند. به نظر می آید که نمی گذارند مخاطب کامل بشنود. این کامل نبودن در کل فیلم برای من مسئله بود. می خواستم مثل پازلی باشد که مخاطب تا ته فیلم خودش بتواند این پازل را تکمیل کند. این کار احترام به مخاطب است.
این حرف را کاملا متوجه می شوم چون خودم وقتی فیلمی کار می کنم، همین حس بهم دست می دهد. فکر می کنم چه تیم درجه یکی! و فکر می کنم که چه جاهایی من کم گذاشتم.
آبست: بله، همیشه فلِش ضعف حتما به سمت من بر می گردد، نه به طرف هیچ کس دیگری. چون نه تهیه کننده اجباری داشت، نه فیلمبردار و بازیگرها وقتی پلانی را 42 بار تکرار کردیم، چیزی گفتند. هیچ کس به من فشار نیاورد که این طوری بساز. من هم سعی کردم که هوای همه شان را داشته باشم؛ چه در هزینه کردن پول، چه الان که یک پخش کننده آمریکایی حق پخش فیلم را برای ارکان در آمریکا و کانادا خریده و تهیه کننده و پخش کننده بین المللی فیلم به خاطر این درآمد سیار خوشحال هستند. من همیشه مدیونشان هستم و مدیون تو که اولین کار سینمایی ام را با تو شروع کردم. اعتبار تو همیشه به من اعتبار داده است.
منبع : برترینها