موانع تعامل اسلام و غرب با رويكردهاي خلاقانه رفع ميشوند. گفتگو با منوچهر صانعى دره بيدى اشاره: در ميان مواضع و چشماندازهاي گوناگوني كه در باب نسبت اسلام و غرب وجود دارد، موضعي پررنگتر است كه بهترين راه حل براي رفع تعارض اسلام و غرب را توسل به تأويلها و تفسيرهاي نو و بديع ميداند. […]
موانع تعامل اسلام و غرب با رويكردهاي خلاقانه رفع ميشوند.
گفتگو با منوچهر صانعى دره بيدى
اشاره:
در ميان مواضع و چشماندازهاي گوناگوني كه در باب نسبت اسلام و غرب وجود دارد، موضعي پررنگتر است كه بهترين راه حل براي رفع تعارض اسلام و غرب را توسل به تأويلها و تفسيرهاي نو و بديع ميداند. اين موضع اولاً نقش نخبگان و فرهيختگان اسلامي و غربي را در ارائة اين تفسيرهاي صلح خبرجويانه بسي پررنگ ميداند، ثانياً بر اين نكته پاي ميفشارد كه در دو فرهنگ اسلام و غرب توانايي ارائة اين تأويلها وجود دارد، يعني هم ارائة اين تأويلها مطلوب است، هم ارائة آن ها مقدور است. دكتر منوچهر صانعي دره بيدي استاد فلسفة دانشگاه شهيد بهشتي از جمله افرادي است كه از اين رويكرد دفاع ميكند. در گفتگو با وي سعي كردهايم ضمن تأكيد بر اين موضع، پرسشها و ابهامهاي مربوط به آن را به بحث بكشيم.
چشم انداز
* همان طور كه مىدانيد حادثة 11 سپتامبر، حادثة بسيار مهمى در تاريخ بشرى است و پارهاى متفكران بر اين نظرند با وقوع اين حادثه دورة جديدى پديد آمده است؛ مىدانيم كه در دهة 90 قرن بيستم، پارهاى از متفكران همچون هانتينگتون اين حادثه و حوادثى از اين نوع را كم و بيش پيشبينى كرده بودند، اما بايد تصريح كرد كه حادثهاى به اين شگرفى و مهمى پيشبينىناپذير بود و انسان غربى را با شوكى غيرقابل پيشبينى رو به رو ساخت. از همين روى در مغرب زمين اسباب توجه و تأمل به اسلام بيش از پيش فراهم شد و در مورد نسبتى كه اسلام چه در حوزة تاريخى و چه در حوزة نظر و معرفت با غرب و مؤلفهها و ارزشهاى غربى برقرار مىسازد، بحثهاى فراوان به وجود آمد. به همين بهانه و در چهارمين سالگرد اين حادثه قصد پرداختن به اين موضوع را داريم و طبيعتاً بحث با شما به عنوان يك فلسفهپژوه در زمينة مبانى نظرى و معرفتى آن خواهد بود. وقتى از نسبت اسلام با غرب صحبت مىشود، از نظر شما چه تلقى را مىتوان از غرب و اسلام داشت و از رابطه و نسبت اين دو چه برداشتى مىتوان ارائه كرد؟
– البته سابقة تاريخى اين موضوع بسيار قديمىتر از حادثة 11 سپتامبر است. بنابراين قبل از پاسخ به سؤال شما بايد به بررسى اين سابقة تاريخى بپردازيم، زيرا به اين ترتيب قدرى از اهميت حادثة 11 سپتامبر كاسته ميشود. به نظر مىرسد كه حوادث مهمترى قبل از اين حادثه رخ دادهاند.
در زمان جنگ بوسنى، من مدتى در شهر هانوفر آلمان حضور داشتم. در آن موقع شاهد بودم كه در خصوص اين جنگ و گاهى تمايل سركوب مسلمانان و جلوگيرى از رشد آن ها در محافل آلماني زياد بحث ميشد. چند حادثة تاريخى بزرگ مثل جدال اندلس (اسپانياى اسلامى)، تصرف استانبول و ماجراى تبديل كليساى اياصوفيه به مسجدى به همان نام و همچنين پيشرويهاى عثمانيها در اروپا و محاصرة شهر وين توسط مسلمانان ـ كه اساساً مسلمانان بوسنى نيز از بازماندگان و محصول پيشروى عثمانيان بودهاند ـ در زمرة خطرات اسلام براى غرب تلقى مىشوند. يعنى، روشنفكران غربى با توجه به اين حوادث، اسلام را براى غرب نوعى تهديد و خطر ارزيابى مىكنند. حتى كاپلستون در كتاب «نيچه فيلسوف فرهنگ» ، در نقد اين گفتة نيچه كه مىگويد چرا به مبارزان اسلامى كه كشور اسپانيا را به تصرف درآوردند اجازه داده نشد كه ما را نيز از شر مسيحيت نجات بخشند، اين گونه بيان مىكند كه امثال نيچه بايد بدانند اگر مسلمانان، اروپا را به تصرف خود در مىآوردند امروز ما صاحب اين تمدن نبوديم.
بنابراين، برخوردى كه منجر به گفتههايى نظير گفتههاى هانتينگتون و جنگ تمدنها شد، واقعياتى تاريخى هستند. اما گويى امروز روشنفكران و حتى عامة مردم مغرب زمين هنگام بحث دربارة اين موضوع، پارهاى سفسطهها را هم به آن اضافه مىكنند. يعنى غربيان تقابل اسلام با غرب را اساساً به تقابل توحش با تمدن تعبير مىكنند. البته اين مسائل از قبل از 11 سپتامبر در خاطره و ذهن غربيان و متفكران غربى وجود داشته است. بنابراين 11 سپتامبر استمرار اين جريان هاست. در حال حاضر از اصطلاحاتى همچون تروريسم براى اين واقعه استفاده مىشود. البته اگر اين واقعه را تروريسم بدانيم، بايد حملة مسلمانان به اسپانيا را نيز تروريسم بناميم. از همين روى اين سؤال مطرح است كه با توجه به برداشتى كه غربيان از اين موضوعات دارند، تكليف مسلمانان در مقابل چنين تصوري چيست؟
* وقتى ما بحث در باب رابطة اسلام و غرب را مطرح مىكنيم، به نظر مىرسد با يك نوع قياس معالفارق رو به رو هستيم. ما ميدانيم كه غرب تمدني 2500 ساله است. از سوى ديگر دين اسلام هم از فرهنگ و تمدنى بزرگ برخورداراست. اما به نظرم در مقام مقايسه بايد چندين نوع اسلام از چندين نوع غرب جدا شود. آيا شما هم به اين مسئله معتقد هستيد؟ زيرا در وهلة نخست ما بايد ميان دين اسلام , تمدن و فرهنگ اسلامى تمايز قايل شويم. همچنين در بحث از دين نيز ما داراى يك دين اول كه قرآن و سنت است، هستيم و دين دومي نيز مطرح است كه عبارت است از معارفى مانند فقه و كلام كه بعد از اين دين به وجود آمدهاند. از طرفي دين سومى را ميبينيم كه اعمال مسلمانان در طول تاريخ است. از طرفي، غرب را بايد از فلسفة غرب و همچنين غرب سياستمداران جدا ساخت. از همين روى به نظر مىرسد به اين ترتيب چندين نوع نسبت مطرح هستند كه بايد به صورتى مجزا مورد بررسى قرار گيرند.
– در پاسخ به سؤال نخست شما بايد بگوييم كه با توجه به تحولات تاريخى فراروي ما، حركت تاريخ داراى يك خط سير مشخصى است. يعنى هر چند انسان زمينى داراى يك تاريخچة 25000 ساله و مجموعهاى از دستاوردهاي علمي است، اما رويداد و حركت تاريخ اعم از شرقى و غربى است و ما نمىتوانيم آن را تقسيم كنيم. عملاً در طول تاريخ، يكي از سرزمينها خوش درخشيده و به اوج شكوفايي رسيده است و ما براساس تقسيمات فرعى، آن را به عنوان تمدن آن بخش خاص جغرافيايى قلمداد مىكنيم. بنابراين، وقتى ما از نسبت اسلام و غرب و يا اسلام و مسيحيت ميگوييم، بايد بدانيم كه اين تقسيمات فرعى هستند. زيرا به طور منطقي و عقلاني چيزى با عنوان فلسفة غرب و فلسفة اسلامى وجود ندارد. به عنوان نمونه، محمدبن زكرياى رازى به عنوان فردى از عالم شرق كاشف الكل بوده است، اما نمىتوان گفت كه چون اين كشف در عالم شرق رخ داده است، پس غربيها نميتوانند از آن استفاده كنند. جريان الكتريسته هم كه توسط اديسون كشف شد، فاقد جنبة شرقى يا غربى است. اين گونه اكتشافات جنبة انسانى دارد و به لحاظ تاريخى نيز يكسان هستند.
* البته تمدن داشتن به معناى متمدن بودن نيست، زيرا تمدن داشتن تقسيم فرعى است؛ در حالي كه متمدن بودن به معناى قرار گرفتن در يك منظومة انسانى است.
– تاريخ رو به جلو ميرود و در اين خط سير به انتظار كسي نمىنشيند. البته اين مسئله با جبر تاريخى فرق دارد. بنابراين، در اين حركت پيش رونده مسئلة جهانى شدن مطرح است كه از سويى حمايت ميشود و از سوى ديگر به نظر مىرسد منافع آن بيشتر از زيان هاى آن باشد. هر چند در طى اين فرآيند امكان دارد فرهنگهاى بومى خدشهدار شوند، اما اين مسئله در حال حاضر واقعيت دارد و ايستادگى در برابر آن به معناي كجفهمى و فرصتسوزى است. ما بايد به بررسى و شناخت جايگاه خود در اين فرآيند بپردازيم. بنابراين ايستادگى در برابر اين مسئله چيزى جز منزوى شدن به دنبال نخواهد داشت.
نكتة ديگر در رابطة اسلام با غرب اين است كه من اساساً معتقد به تصوير جوهري از فرهنگ نيستم. به عنوان نمونه ما فاقد جوهرى با عنوان زبان فارسى يا عربى و انگليسى هستيم. زيرا اساساً زبان يك فرآيند فرهنگى در طول تاريخ است و دستور زبان به لحاظ كاركرد براساس مقتضيات روز تغيير مىكند. بنابراين، زبان يك پديدة جوهرى نيست، بلكه يك پديدة اجتماعي است كه متناسب با شرايط روز از جملهبندى گرفته تا واژه و حتى تلفظ تغيير مىكند. دين نيز داراى همين وضعيت است و يك پديدة جوهرى تلقى نمىشود. دين مجموعه باورهايى است كه مؤمنان دارند و شامل مجموعهاى قلبى و روحى است كه در مورد هر فرد نيز كاملاً با فرد ديگر تفاوت دارد و قابل طبقهبندى نيست، بلكه امرى قلبى، باطنى و شخصى است. اما دين در عين حال يك بازتاب اجتماعى دارد كه همان جغرافياى دين است. البته اين طبقهبنديهاى جغرافيايى در درجة دوم اهميت و قابل انطباق با شرايط تاريخى هستند. يعنى مسلمان بودن به منزلة ايستادن در مقابل تاريخ نيست و اگر بخواهيم با تاريخ نيز هماهنگ شويم به منزلة از دست دادن دين نخواهد بود. يعنى ما مىتوانيم در عين حفظ اعتقادات قلبى شرايط جغرافيايى دين را نيز بپذيريم.
* دين اسلام داراى گفتمان خاصى است و از باورها و اصولى تشكيل مىشود و اين گفتمان در طول تاريخ نيز بسط مىيابد و ارزشهايى را نيز ايجاد مىكند. بنابراين
به طور طبيعى اين دين با مجموعة ارزشها، باورها و اصول تا اندازهاى محصول كنشهاى انسانى است و تاريخ نيز البته در دامن زدن به آن مؤثر بوده است.
– البته من معتقدم به طور كامل برآمده از كنشهاى انسان است.
* اما به هر روى اگر بخواهيم نظرات پارهاى از دينشناسان سنتي را نيز مدنظر قرار دهيم اين گونه قيدها قابل قبول هستند. بنابراين، اين گفتمان به طور كامل با مبانى و ارزشهاى تمدن جديد سازگار نيست. آيا شما نيز اين نكته را مىپذيريد.
– اين برداشت ناهماهنگ به دليل تصور جوهرى از دين است. ما بايد تمام احكام دينى خود را متناسب با شرايط زندگى امروز بنويسيم، زيرا اساساً مسئوليت معناى متن بر عهدة خواننده است. پس ميتوانيم قرائت امروزي از دين ارائه كنيم. بنابراين، من تضادى در اين ميان نمىبينيم.
* من نيز مىپذيرم كه ما به عنوان شهروندان اين نظام نوين جهانى مطرح هستيم و تقسيمات مختلف نيز فروع هستند و مطلب اصلى وجه انسانى است. اما در اين جا ما شاهد دو فرهنگ اسلامى و غربى هستيم كه در درون اين دو فرهنگ نيز خردهفرهنگهاى بسيارى وجود دارند. به عنوان نمونه فرهنگ مسلمانان بوسنى با فرهنگ مسلمانان چين يا هند يا فرهنگ ديگر مسلمانان يكسان نيست و اين نكته نيز ادعاي شما را مبنى بر تابعيت فرهنگها از مقتضيات زمان ثابت ميكند. اما آيا مىپذيريد كه فرهنگ اسلامى در اين 14 قرن به گونهاى بسط يافت كه تكليف برحق مقدم واقع شد و يا فهم بر نقد مقدم بوده است و ارزش انسآن ها به واسطة ايمان است و به همين خاطر نيز ايمان بر جان مقدم واقع مىشود. لذا اين فرهنگ با فرهنگ غربى، كه مبتنى بر حقوق بشر، الويت انسان و تكيه بر عقل فردى و سامان باورهاست، تفاوت دارد. بنابراين، مجموعة اين مؤلفههاى فرهنگى تعارضاتى را به وجود ميآورد. به عنوان نمونه هيچ فرد غربى حاضر نيست در درون اين گفتمان دست به عمل شهادت گونه بزند، اما در درون فرهنگ اسلامى اين گونه رفتارها قابل توجيه است.
– اما به نظر من اين گونه تعارضات ذاتى، جوهرى و اصلى نيستند. ما قرائتها و تفسيرهاى مختلفي از اسلام داريم. يعنى ما گاهى با يك قرائت طالبانى از اسلام رو به رو ميشويم و گاهى نيز قرائت ما مبتنى بر صلح خبر، صفا، برادرى و برابرى با تمام ملتهاست. بنابراين، اگر كسى ادعا كند كه اسلام سرسازگارى با ديگر ملتها را ندارد، ادعاى او قابل اثبات نيست. زيرا وقتى روي عبارت «بسم الله الرحمن الرحيم» متمركز ميشويم، ميبينيم ميتوان تمام تضادها را كنار گذاشت. شما اگر رحمانيت خدا را تفسير كنيد درمىيابيد كه مردم چه مؤمن و چه غيرمؤمن حق زندگى دارند و اين حق از سوى خداوند اعطا شده است. بنابراين، من تصور مىكنم طبقة روشنفكر مسلمان وظيفة بسط تفسير رحمانيت اسلام را بر عهده دارند. به عبارتي، ما بايد بپذيريم كه ملتهاى ديگر نيز در عين وجود اختلاف حق زندگى دارند.
* اين مسئله در سطح نظرى و تفكر هيچ گونه مشكلى را در بر ندارد. ميپذيرم كه هزاران فيلسوف مىتوانند بدون هيچ گونه درگيرى و جدل به گفتگو بپردازند اما ما بايد سطح بحث را از اين رويه، پايينتر ببريم و به فهم زندگى عادى در اين دو تمدن بپردازيم.
– البته اين فهم را عامة مردم سامان نمىدهند. يعنى اين وظيفة عامة مردم نيست كه فهم ما را در مورد اسلام و مسيحيت و مدرنيته سامان بدهند، بلكه اين كار بر عهدة نخبگان است. بنابراين، نخبگان بايد متناسب با شرايط تاريخى امروز ـ نحوى كه ما بر سر دو راهى هماهنگى با جهان امروز و يا دين قرار نگيريم ـ فهم ما را سامان دهند. زيرا دعواى بين علم و دين چندان جدى نيست و كلية پديدههاى فرهنگى اعم از زبان، دين، هنر، علم و غيره قائم به فهم و تفسير بشر هستند. بايد قدرى از تنديها كاسته شود و تنها در مقابل تجاوز به حقوق ايستادگى كرد.
* اما آيا اين تفاسير و تأويلها بهگونهاى موجب دامن زدن به نسبيت فرهنگى و معرفتى نيست و راه را بر تعارضات باز نمىكنند؟
– اين مسئلة پلوراليسم است.
* اما پلوراليسم با نسبيت متفاوت است.
– اين دو لازم و ملزوم يكديگر هستند، يعنى شما اگر پلوراليسم يا تكثرگرايى را بپذيريد مجبور مىشويد نسبيت را نيز بپذيريد.
* مك اينتاير هم به اين نكته اشاره ميكند. پلوراليسم با نسبيگرايى تفاوتهايى دارد. زيرا ما در پلوراليسم داراى معيارى خاص هستيم، اما وقتى با اين معيار به سراغ مصاديق مىرويم، به مصاديق متفاوت مىرسيم. در نسبىگرايى اساساً هيچ معيارى وجود ندارد و آن معيار تابع مؤلفة ديگرى مىشود.
– خير در نسبىگرايى معيار شرايط عملى و پراگماتيستى است. يعنى آنچه در عمل مفيد واقع شده مورد پذيرش قرار مىگيرد. يعنى، وقتى شرايط عملى مورد پذيرش قرار گرفتند و اصل وجود انسان به عنوان يك موجود زنده مورد قبول قرار گرفت، آنگاه موضوع دين بايد مطرح شود. زيرا اساساً دين براى انسان است.
* اما مفيد بودن، عملى بودن، سازگار بودن با انسآن هاى ديگر مفاهيمى بسيار مناقشه برانگيز هستند؟
– اين مفاهيم زمانى مناقشه برانگيز مىشوند كه ما نخواهيم به موضع اطرافيان توجه كنيم و احترام بگذاريم. بنابراين، اگر ما بپذيريم كه در عمل هركس مطابق شرايط نيازها و اعتقادات خود عمل كند، مسئلهاى بروز نخواهد كرد. بايد مرز حركت ما در زندگى براساس اعتقادات باشد. اما در عين حال گاهى مرز اين اعتقادات منجر به تجاوز به حقوق ديگران مىشود، آنگاه در مقابل آن ايستادگى مىشود. بنابراين، معيار من در برخورد با اين موضوع پراگماتيستى است و معتقدم زندگى در اولويت قرار دارد.
* به لحاظ تبارشناسانه خاستگاههاى اسلام طالبانى را در كجا ميبينيد؟ يعنى آيا اين اسلام عكسالعمل در برابر پيشرفتهاى غرب و يا واكنش در مقابل خود كمبينى است؟
– به نظر من مسلمانان مظلومترين ملتهاى جهان هستند و اين مظلوميت نيز معلول ضعف و ضعف نيز معلول جهل است. يعنى در دنياى امروز مسائلى وجود دارد كه ما مسلمانان از آن بىاطلاع هستيم و دچار عقبماندگى شدهايم. ما دچار عقب ماندگى تاريخى شدهايم و مسئوليت آن نيز بر عهده خود ما است و نمىتوان علت آن را در استعمار و آنچه كه چندى است متداول شده و ريشههاى عقب ماندگى را در اسلام مىدانند، دانست. اما از سوى ديگر، وقتى ما پيشرفت غرب و احتياج خود را به آن ها ملاحظه مىكنيم، دچار بغض و كينه مىشويم. از همين روى، به اعتقاد من راهحل اين موضوع در شناسايى مبانى شناخت خود با تكيه بر قرآن و استماع قول و گزينش بهترين آن هاست.
* جداى از گونهاي قوميتگرايى افراطي به نظر مىرسد فرهنگ ايرانى در مقايسه با بسيارى از فرهنگهاى عربى در مواجهه با غرب برخورد منطقىترى از خود نشان مىدهد. يعنى عليرغم وجود پارهاى از افراطىگرىها، شاهد هيچ گونه حركت تروريستى از سوى ايران در مقابل غرب نيستيم.
– اين مسئله معلول اين واقعيت است كه ما ايرانيان در ميان مسلمانان عرب و غيرعرب امتياز خاصي داريم. يعنى در عين اين كه اسلام را پذيرفتهايم، اما آداب و فرهنگ سنن ايرانى خود را نيز حفظ كردهايم. شرقشناسان مذهب شيعه را اسلام ايرانى مىدانند و اين سخن چندان دور از واقعيت نيست. بنابراين، ما به پرورش تفسير خاصى از اسلام پرداختيم. ايرانيان علاوه بر اسلام يك سرماية فرهنگي نژادى، تاريخى و ملى دارند كه موجب تمايز رفتار اسلامى آن ها با اعراب و ديگر مسلمانان شده است.
* همان طور كه مىدانيد يكى از كاركردهاى فلسفه حل مسئله و يا طرح درست مسئله است. از سوى ديگر مىدانيم كه در جهان كنونى به مطالعات اسلامى زياد توجه ميشود و بخشهاى زيادى در قالب مطالعات ميان رشتهاى به اين موضوع مىپردازند. اما به نظر مىرسد در گروههاى فلسفه در داخل كشور جاى مطالعات دينشناسى حتى در خصوص اسلام خالى است. آيا شما نيز اين ضعف را حس كردهايد و به نظر شما راه برون رفت از اين وضعيت چيست؟
– اين مسئله وجود دارد، ضعف در دينشناسى در ميان مسلمانان معلول همان واقعيتى است كه موجب ضعف در ساير علوم نيز بوده است. يعنى ما در قلمروي شناسايى عقب افتادهايم و اين عقب افتادگى نيز كه پيرامون آن بحث شده است با تجديدنظر در ساختار معرفت ما كه در طول 1400 سال به تدريج بر فرهنگمان حاكم شده است، صورت مىگيرد. در فرهنگ ما نظامى با عنوان فقه به تدريج پا گرفته كه از برخى جهات به منزله ترمز بوده است. يعنى فقه تبديل به نظام گستردهاى شده است كه بر همه چيز احاطه يافته است. يعنى از مسائل ساده تا پيچيدهترين مسائل اقتصادى و حقوقى در مبانى فقه به وجود آمدهاند و هيچ قضيهاى مسكوت نمانده است.
از سوى ديگر نيز علم فقه به جذب اذهان تند و تيزى مبادرت كرده است كه اگر در اين راه قرار نمىگرفتند چه بسا دانشمندان بزرگى در عرصة علوم طبيعى مىشدند. بنابراين، ما بايد اقدام به تجديدنظر كلى در اين ساختار كنيم. از طرفى نيز نظامى كه با عنوان تصوف پاى گرفت نه تنها داراى عناصر مثبتى بوده بلكه داراى نقاط منفى بسيارى نيز بوده كه بايد آن ها نيز اصلاح شوند. بنابراين ما بايد به تأسيس معرفتشناسى جديدى بپردازيم كه زمينه را براى رشد اذهان و جا باز كردن براى علوم فراهم كند. زيرا اساساً ريشة كلمة فقه هم چيزى كه در حال حاضر از آن مراد مىشود نبوده و دانشمندان قوم به اين نام خوانده مىشدهاند.
نظرات و تجربیات شما
-
واقعا نوشته خوبییه. من همیشه سایتتون را چک میکنم.
-
سایت باید جامع و فراگیر باشه هنوز کار زیاده و امیدوارم تا آخر همین طور ادامه بدین :دی
-
سایت پارسی وی اگه همین طور ادامه بده خیلی موفق خواهد بود.
-
از مطالب جالبتون ممنون و موفق باشید 🙂
-
موفق و پیروز باشید 🙂
-
همین طور ادامه بدین … موفق باشید.
-
مطلبه خوبیه.از کتاب های سایت خیلی استفاده کردیم خصوصا کتابهای نایابی که قرار داده اید.
-
نوشته بدی نبود… اما کاش… :-p
نوشته های اندیشه خوبه 🙂