امروز: شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | برابر با: السبت 29 جماد أول 1446 | 2024-11-30
کد خبر: 468952 |
تاریخ انتشار : 25 اردیبهشت 1401 - 10:33 | ارسال توسط :
0
1
ارسال به دوستان
پ

نیمه شب برای بازگشت به خانه به همراه دوستش ترک موتور می‌نشیند. دقایقی نمی‌گذرد که بر اثر تصادف دچار ضربه مغزی می‌شود؛ ضربه‌ای که نیمی از بدن او را لمس و قدرت تکلمش را می‌گیرد و سال‌های آغازین جوانی‌اش را به یک ویلچر قرضی و تخت‌خواب زهوار در رفته گره‌ می‌زند. به گزارش صلح خبر، […]

نیمه شب برای بازگشت به خانه به همراه دوستش ترک موتور می‌نشیند. دقایقی نمی‌گذرد که بر اثر تصادف دچار ضربه مغزی می‌شود؛ ضربه‌ای که نیمی از بدن او را لمس و قدرت تکلمش را می‌گیرد و سال‌های آغازین جوانی‌اش را به یک ویلچر قرضی و تخت‌خواب زهوار در رفته گره‌ می‌زند.

به گزارش صلح خبر، براساس آمارهای رسمی اعلام شده، حوادث ترافیکی سالانه بیش از ۱۷ هزار کشته و بیش از ۴۴ هزار معلول دائمی برجای می‌گذارد؛ روایتی که می‌خوانید به مناسبت هفته ایمنی راه‌ها با بازخوانی داستان زندگی یکی از هزاران معلولی تهیه شده که در ۲۰ سالگی زندگی‌اش بر اثر تصادف دگرگون می‌شود و این حادثه تاثیر زیادی بر زندگی او و خانواده‌اش می‌گذارد.

ششم خردادماه سال ۹۸، حوالی ساعت یک و ۳۰ دقیقه بامداد «حسن» برای بازگشت به سمت خانه، به همراه دوستش ترک موتور می‌نشیند. دقایقی از لحظه حرکت نمی‌گذرد که بر اثر تصادف، سرش به درختچه‌های کاشته شده کنار خیابان برخورد و ضربه مغزی می‌شود؛ ضربه‌ای که نیمی از بدنش را بی‌حس می‌کند و قدرت تکلم را از او می‌گیرد.

در کوچه‌ پس‌ کوچه‌های یکی از محله‌های جنوب تهران، انتهای بن بست سوم، خانه‌ای شاید با وسعت ۱۲ متر، محل زندگی حسن و پدرش «مهدی» است؛ فضایی که هرچند به آن خانه می‌گویند اما هیچ شباهتی به آنچه که به عنوان خانه در ذهن تصور می‌شود، ندارد؛ بنای سیمانی قدیمی و فرسوده با در باریک زنگ‌زده فلزی که ارتفاع آن به سختی به یک و نیم متر می‌رسد و برای وارد شدن به داخل بنا باید سر خم کنی تا سرت به قاب در برخورد نکند.

ماجرای یک ویلچر «قرضی»!

چندین بار به در خانه می‌کوبیم، اما گویی کسی نمی‌شنود. بعد از چند ثانیه صدایی از داخل خانه می‌گوید: «بیاید داخل. مواظب باشید دارید میاید سرتون به در نگیره» پرده رنگ و رو رفته‌ای که جلوی در آویزان شده را کنار می‌زنیم و از حیاط کوچکی که عرض آن با یک موتور گرفته شده، گذر می‌کنیم. اتاقی کوچک که دیوارهایش به گرد دود آغشته، زمینی که از یک موکت کهنه پوشیده شده و روی آن روفرشی نخ‌نمایی افتاده است. چند لیوان کثیف درون سینک ظرفشویی و لباس‌های شسته‌نشده‌ای که روی مبل تلنبار شده‌، همه آن چیزی است که در قاب چشم‌مان می نشیند.

مگس‌ها گوشه به گوشه خانه می‌پلکند. «حسن» کنج اتاق روی تخت زهوار در رفته‌ فلزی دراز کشیده و به روبه رویش خیره شده و هرچند ثانیه یکبار با طنابی که یک سر آن به تخت قلاب شده، دستش را به جلو و عقب حرکت می‌دهد. ۶ ساله بوده که پدر و مادرش از یکدیگر جدا می‌شوند و پدرش مهدی، او و برادر بزرگترش را به تنهایی بزرگ می‌کند. مهدی می‌گوید: «من “مهدی”، متولد ۱۳۵۱ دو فرزند به نام “حسین” و “حسن” دارم. چندین سال پیش همسرم جدا شد. من موندم با این دو تا بچه که حسن ۶ سالش بود و حسین ۹ سال که من پاشون نشستم.»

ماجرای یک ویلچر «قرضی»!

مهدی ادامه می‌دهد: «من کارمند بودم که سر این بچه‌ها کارم رو از دست دادم چون نمی‌تونستم و ماموریت می‌رفتم، کارم رو از دست دادم.»

او ادامه می‌دهد: «با تاکسی کار می‌کردم. عین پرنده‌ای که میره دون میاره میذاره توی حلق اینا. شده بودم اینجوری. همینجوری کار می‌کردیم تا این اتفاق برای این بچه افتاد که من دیگه خونه‌نشین شدم. کسی هم نیست بمونه پیش این بچه که من برم کار کنم.»

او می‌گوید: «نشستم پای این بچه‌ها و بچه‌ها رو بزرگ کردم تا اینکه حسن ۱۸ سالش شد. یک ماه بود از اتمام خدمتش گذشته بود که تسویه کرده بود و کارتش هم هنوز نیومده بود. داشت برمی‌گشت که به قول رفیقش ماشین از پهلو زد بهشون و این سوت شد و سرش خورد به درخت و رفت کما.»

حسن پیش از تصادف به مدت ۶ ماه فروشنده قطعات لوازم خودرو بوده است، پدرش در این باره می‌گوید: «پسر من کاسب بود. بعد از خدمتش، ۶ ماه بود توی چراغ برق کاسب بود. اوستاش هم خیلی دوستش داشت. توی کار لوازم ماشین کار می‌کرد. یه مغازه دستش بود کار می‌کرد. فقط شانس بچه اگه بیمه می‌کرد خودشو خیلی خوب بود. اگه بیمه‌اش می‌کرد الان از کارافتادگی می‌گرفت و خیلی کمکش بود. ولی متاسفانه…هی …»

ـ روز حادثه شما کجا بودید؟

مهدی می‌گوید: «روز حادثه من کربلا بودم و صبح اومدم و اصلا حسن رو ندیدم. شب به خاطر اینکه قطعه شهدا مراسم بود خودمم رفتم. صبح از کربلا اومدم، قصد موندن هم داشتم اما اونجا انگار دلم شور بزنه، این دوتا تنها بودن، اومدمّ رفتم اونجا (مراسم) حتی از بغل صحنه تصادف رد شدم، نمی‌دونستم بچه خودمه. اومدم خونه، ساعت یک ربع به دو از بیمارستان به گوشیم زنگ زدن و گفتن پاشید بیاید بچه تصادف کرده.»

ـ شما اطلاع نداشتید که حسن بیرون از خانه رفته است؟

می‌گوید: «داداشش گفته بود که حسن بیرونه. گفت حسن با موتور با رفیقش رفته بهشت زهرا که جالب اینجاست که رفیقش جلو بوده و الان که هوشیار شده خودش داره میگه… میگه اون (دوست حسن) جلو بوده اما اون بی‌انصاف دیده این (حسن) قادر به صحبت نیست و توی کماست گفته این جلو بوده که اگر این کار رو نمی‌کرد و دوتایی به اتفاق هم شکایت می‌کردن کد ۱۰۰ شامل می‌شد؛ چون ماشین زده فرار کرده. ما الان هم که الانه درگیریم. اون آقا که دیه گرفته الان کار ما به کارشناسی کشیده اما هیچ جوابی نیومده. از اونور هم این بچه که تصادف کرده بود یه خانومی این رو بغل گرفت گفت آقا دو ساعت کشید آمبولانس اومد. دو ساعت این بچه چشماش رفت بالا. گفت دیگه ما گفتیم تموم کرد، اگه مثلا آمبولانس زود میومد شاید این بچه به این روز هم نمی‌افتاد، به مغزش هوا نرسید نصف بدنش دیگه…»

به حسن نگاه می‌کنم که با نگاهی غریب به روایت‌های پدرش از روز تصادف که همه سرنوشتش را تغییر داد، گوش می‌دهد. مهدی ادامه می‌دهد: «این ترک موتور بوده. این پشت نشسته بوده؛ الان از خودش هم بپرسی با اشاره بهت میگه من پشت بودم. ازش سوال کن. حسن ببین خانوم چی می‌گه؟»

ماجرای یک ویلچر «قرضی»!

به حسن نگاه می‌کنم. مهدی از او می‌پرسد: «حسن خانوم می‌پرسه شما جلو بودی یا ترک موتور بودی؟» دستانش را تکانی می‌دهد. مهدی می‌گوید: «با دست، با دست می‌گه. می‌نویسه. برای کارشناس نوشته بود که من ترک بودم و طرف تک چرخ زد خورد به جدول، من سوت شدم.» به حسن نگاه می‌کند: «آره بابا؟» پوزخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: «می‌گفت سیگار هم می‌کشید».

می‌پرسم پس دوست حسن پشت موتور نشسته بوده است؟ مهدی می‌گوید: «می‌گفت اون جلو بوده. وقتی هوشیار شد گفت، وگرنه من حرف اونو قبول کرده بودم خداشاهده.» «خانومی که اونجا بود برای من گفت که توی میدون این درخت‌های نیمچه‌ای هستن که خیلی کلفت‌اند؛ برگ‌های تیز تیزی داره. این کله‌اش که میخوره به درخت، درخت رو هم می‌کَنه. بعد چنان ضربه‌ای بوده که دستش رو هم میذاره زمین که عایق بشه، انگشت‌های دستش هم نگاه کنی برگشته. میبینی؟ این اثر ترک نشستن بوده دیگه کسی که ترک نشسته باشه، همچین اثری می‌شه. ولی طرف که جلو بوده قوزک دستش آسیب دیده بعد انقدر قانون ما ماشالله قانون قشنگیه که اصلا دقت نمی‌کنن. از آدم عادیش بپرسی میگه که اون جلو بوده. الان می‌برمش کاردرمانی مربیش میگه اصلا علائم این نشون می‌ده که این ترک موتور بوده. پسِ کله‌اش شکسته، اینجا که مثلا جلوی پسره آسیب دیده تابلوئه ولی این انگشتاش برگشته، یعنی چی؟ دست (در زمان تصادف) گذاشته زمین».

ـ حسن در لحظه تصادف کلاه کاسکت داشته است؟

مهدی می‌گوید: «نه اگه کلاه داشت که اینجوری نمی‌شد؛ اینا همه بی‌احتیاطی‌هایی هست که کلاه سرشون نمی‌ذارن. من اونقدر بهش می‌گفتم پشت موتور می‌شینی کلاه بذار، گوش نمی‌داد.»

مهدی درباره لحظه‌ای که از بیمارستان با او تماس گرفتند، می‌گوید: «بیرون بودم، رسیدم خونه هنوز لباس‌هام رو عوض نکرده بودم، زنگ زدن سریع رفتم بیمارستان شهدای ۷ تیر شاه‌عبدالعظیم، همون لحظه‌ای که رسیدم دیدم دارن می‌برنش توی ICU. سرش شده بود عین مربع. ورم کرده. وقتی دیدم گفتم این بچه نابود شد. اونجا همه کارم شده بود وایستادن پشت شیشه ICU. کار هم نمی‌کردم همه‌اش بیمارستان بودم. حتی ۱۵ روز هم توی پست ICU که بود همه‌اش اونجا بودم.»

مهدی ادامه می‌دهد: «پارسال دیگه خیلی وضعیتم خراب بود. دی ماه تاکسیم رو دادم رفت. تاکسی سال ۹۴ EF۷ رو دادم ۶۵ تومن الان میگن ۲۰۰ تومن پولشه. دیگه نمی‌تونم بخرم. الان هم که دیگه وسیله ندارم. خونه‌نشینیم دیگه.»

وی در بخشی از سخنانش به حمایت‌های بهزیستی اشاره می‌کند و می‌گوید: «بهزیستی هم این خانومی که الان جدید اومده خدا پدر و مادرش رو بیامرزه بنده خدا میگه ما وسعمون تا همین حده ولی خداوکیلی حواسش هست. مددکارمون هم خانوم خیلی خوبیه. ما ازشون راضی هستیم. چون خداییش در حدشون که…»

ناگهان نگاهش را به سمت حیاط می‌برد و به ویلچری که کنار در حیاط قرار گرفته اشاره می‌کند و می‌گوید: «من از روزی که این بچه اینجوری شده گفتم این ویلچر نداره. خداشاهده این بچه ویلچر واجبشه. اون ویلچر الان امانته برای این همسایه‌هاست. برای ما نیست. این ویلچر هم به درد این نمی‌خوره. ویلچر این باید تختوابی باشه چون ضربه مغزیه باید سرش رو تکیه بده. ما حتی از روز اولی که تشکیل پرونده دادیم تقاضا دادیم اما هنوز ندادن.»

ماجرای یک ویلچر «قرضی»!

از مهدی درباره هزینه‌های بیماری حسن می‌پرسم که می‌گوید: «حسن فقط قرص مصرف می‌کرد. برای گلوش که لوله داشته ۶ بار اتاق عمل رفته و هر سری هم که می‌رفت یک و نیم، دو تومن، سه تومن هزینه برای گلوش بود. قبلش هم توی بیمارستان که بود هزینه‌هایی که برای تصادف بود رایگان بود، اما وقتی حسن رو از بیمارستان به خونه آوردیم داروهاش همه پولی بود. من یک ویزیتی توی بلوار کشاورز کردم که یک دکتر مغز و اعصاب برای حسن آمپول نوشت که آمپول‌ها هم خیلی گرون بود و خیلی کمرم رو خم کرد و هر کدوم از آمپول‌ها دونه‌ای یک میلیون بود. همه رو هم خودم پرداخت کردم.»

ـ حسن بیمه نبود؟

مهدی درباره بیمه حسن نیز می‌گوید: « من خودم برای حسن بیمه گرفتم؛ اگه اون نبود که هزینه‌هاش سرسام آور بود، اما خب داروهای اون دکتر آزاد بود. با بیمه حساب نمی‌کرد. رفتم با بدبختی پیدا کردم آمپول‌هارو. دو سری هم گرفتم؛ دو تا ۱۰تا. همه این‌ها هزینه است دیگه. قرص تشنج و غلظت خون بوده. یک شربتی هم دکتر عفونی داده بهش که اونم گرونه. الان انقدر دستم خالیه که نتونستم بخرم.»

حسن که گلویش را هم سوراخ کرده‌اند، مهدی می‌گوید: «الان گفتار درمانی که دارم می‌برم هفته‌ای دو جلسه دارم می‌برمش؛ یکشنبه، سه‌شنبه. دکترش میگه که این باید خوب بشه. اگه بیاید نگاه کنید هنوز (گلوش) سوراخه ولی خیلی ریز شده. میگفت این خوب بشه خیلی تاثیر داره. یک دکتر خیلی خوبی بود، آخرین عملی که کرد گفت با توکل به خدا سعی می‌کنم این لوله رو بردارم. چون این نرمی گلو داره لوله رو برمیداره دچار خفگی می‌شه و نمی‌شه برداشت. به خاطر همین برای آخرین عمل یه حرکتی کرده که هم این، کلام و بلعش جفتش هماهنگ بشه. یعنی همینجوری که این بسته می‌شه کلامش هم راه بیفته.

مهدی درباره بهبودی گلوی حسن می‌گوید: «دکتر گفت زمان می‌بره اما خب هم میاد. این زمان بریش پدر من رو درآورده. به من گفت گلوش رو ببند. گاز بذار روش و چسب بزن بذار یه ذره عادت کنه، گهگاهی می‌بندم خودم.»

مهدی از جایش بلند می‌شود و حفره ایجاد شده‌ای که روی گلوی حسن ایجاد شده را نشان می‌دهد. چند ورق دستمال کاغذی را از داخل جعبه بیرون می‌کشد و روی حفره می‌گذارد و آن را تمیز می‌کند. مهدی می‌گوید: «نگاه کن مثلا الان خلط اومده. من باید این رو دربیارم وگرنه راه تنفسیش بسته می‌شه. خودش هم یه موقع‌هایی می‌اندازه بیرون و یه موقع‌هایی تنبلی می‌کنه. الان مثلا تنبلی کرده.» صدای نفس‌های حسن بلند می‌شود و چندین بار پشت هم سرفه می‌کند.

مهدی ادامه می‌دهد:‌ «یک دستگاهی بود به نام ساکشن اون دستگاه پدر منو درمی‌اورد. یعنی اگه بدونی من هی لوله می‌کردم داخل، می‌کشیدم بیرون. می‌گم دکتر مارو از این نجات داد. الان جدیدا هم چون هوشیاریش اومده بالا کم طاقت شده و هی قاطی می‌کنه. آقا بهونه گیر شده من بنده خدارو اذیت می‌کنه.»

مهدی که همه کارهای شخصی حسن را خودش انجام می‌دهد، می‌گوید: « دستشوییش، چه ادرارش چه مدفوعش من باید پاک کنم. از لحاظ خرید پوشک خیلی توی مضیقه‌ام.»

ـ ماهیانه چقدر هزینه خرید پوشک می‌شود؟

«بعضی ماه‌ها که می‌برمش بیرون زیاد میشه، بیرون نبرم پوشک نمی‌کنم و لباسش رو می‌شورم. ولی خب بخوام بگیرم یک بسته و ۷- ۸تا توی یک ماه مصرف می‌شه. هر بسته‌اش شده ۱۹۳ تومن.

ـ به جز خرید پوشک دیگه چه هزینه‌هایی دارید؟

«دیگه دستمال مرطوبه که یه موقع‌هایی نباشه…».حرفش را نیمه تمام می‌گذارد. یک دستش را روی دست دیگرش می‌کشد و با مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: «همین الان دستام رو نگاه کنی عفونت کرده، ترک خورده دستام. خداشاهده ببینید همه دستام عفونت کرده. دیگه نمیدونم. نباید بگم چیزیه که نشسته دیگه. دستامو الان نگاه کنید همه در اثر همین ترکیده»

مهدی درباره دیگر هزینه‌های درمان و نگهداری حسن می‌گوید: «هزینه‌های دیگه همین کار درمانی و گفتاردرمانیه که می‌برم. گفتار درمانیش جلسه‌ای ۱۲۰ تومنه که دو تا ۱۲۰ تومن می‌شه ۲۴۰ تومن که تا الان هم فاکتور نگرفتم ببرم بدم بهزیستی. کار درمانی هم خود بهزیستی معرفی کرده که داره ازم ۱۱۰ تومن می‌گیره.»

ـ هزینه‌های کار درمانی رایگان نیست؟

«معرفی کردن ولی پولش رو می‌گیرن، چون اونجا خصوصیه. اگر دولتی بریم خیلی بهتره چون دفترچه هم داره. خیلی بهتره.»

ـ چرا مرکز دولتی نمی‌روید؟

«نبوده. من رفتم یه جایی، آدرس دادن شفا یحیاییان توی مجاهدین که گفتن جمع شده. نزدیک هم بود. رفتم که گفتن جمع شده. یه دونه توی مولوی بود که ماشالله اون مسئولش انگار اونجارو خریده. اونجا هم پول می‌گرفت هر جلسه‌ای می‌رفتی الان جدیدا کرده ۴۵ هزار تومن، با اینکه پول داره از بهزیستی هم می‌گیره باز از ما پول هم می‌گرفت ۴۵ تومن.»

از مهدی درباره خرج و مخارج زندگی‌شان هم می‌پرسیم که توضیح می‌دهد: «الان بخوای حساب کنی حداقل ماهی ۳- ۴ تومن هزینه هست. بالاخره مرغ می‌خریم. گوشت می‌خریم. یه سری بچه‌های هیات کمکمون می‌کنن.»

ماجرای یک ویلچر «قرضی»!

ـ باتوجه به اینکه تاکسی داشتید و ماشینتون رو فروختید، خرج و مخارجتون رو چطور تامین می‌کنید؟

مهدی می‌گوید: «من دو تا ماشینم رو فروختم. همه رو گذاشتم وسط. خدا داره می‌رسونه. بچه‌های هیات کمکمون می‌کنن. دیگه اینجوری. همون مبلغی که براش می‌ریزن. ۳۰۰ و خورده‌ای بود الان شده ۴۲۰ تومن. از اون اول حق پرستاری رو اقدام کردم نریختن. یک میلیونه. نریختن»

ـ دوباره درخواستی برای دریافت حق پرستاری به بهزیستی دادید؟

مهدی می‌گوید: «کارتش دو سال بود تمدید نشده بود. من پریروز رفتم اونقدر پیگیر شدم تا کارتش رو گرفتن. اونم به خاطر چی؟ چون دندوناش خرابه، یه مجتمعی هست گفت باید کارت بهزیستی باشه. کارتش رو رفتم گرفتم که حالا امروز فردا که ببرمش انشالله.»

مهدی درباره دریافت حق پرستاری حسن توضیح می‌دهد: «از روز اول اقدام کردیم. اینا انقدر ظرفیتشون بالائه که هنوز جا باز نکردن برای ما که کد حسن رو بزنن فعال بشه.»

ـ حسن باید در طول روز تمرینات ورزشی هم انجام بده؟

مهدی می‌گوید: «باید خیلی کارها کنیم. منم رک بگم توانم نیست. وگرنه این بچه رو الان باید ماساژ بدیم. پاهاشو و دستاش رو ماساژ بدیم. یه موقع‌هایی من خودم می‌مونم. چون خودمم آدم سالمی نیستم. نصف بدنم ناقصه. من الان خودم ۹۰ تا بخیه توی بدنمه. خودش هم باید یه ذره همت کنه که آقا تنبله دیگه.

ـ با پسر بزرگتون زندگی می‌کنید؟

«پسر بزرگمم که اصلا کمک نمی‌کنه توی حال خودشه. طبقه بالا تنها زندگی می‌کنه. برای خودشه. بعد از تصادف این اینجوری شد. یه ذره به هم ریخت. دیگه خودش توی حال خودشه. ما هم کاری باهاش نداریم.»

نگاه پدرانه‌ای به حسن می‌کند و می‌گوید: «حسن خیلی بچه خوبی بود. اگه می‌بینی پاش وایستادم به خاطر اینه که بچه مودبی بود. احترام منو داشت. بی‌ادبی ندیده بودم ازش. شیطنت داشت.»

به عکس حسن که روی دیوار نصب شده نگاه می‌کند و صحبت‌هایش را اینطور تکمیل می‌کند: «باورت نمیشه این عکس سالمیشه که توی خدمت بود. مال یک ماه قبل از تصادفه. خیلی بچه زرنگی بود. خیلی‌ها… خیلی، همش توی چشم بود. بیشتر هم این “چشم” این بچه رو از پا درآورد. یه بچه خیلی فعال که صاحب کارش خیلی دوستش داشت. ۸۰ سالشه بنده خدا، می‌گفت من ۵۰ ساله توی پاساژ کاشانی کاسبم همچین کارگری نداشتم، اونقدر بهش اعتماد داشتم یک دهنه مغازه رو دادم دستش. ولی ما رومون نمیشد بهش بگیم؛ گفتم اگه اینو بیمه می‌کردی توی این ۶ ماه…» حرفش را ناتمام می‌گذارد.

درباره پوشش بیمه حسن می‌پرسم که مهدی می‌گوید: «من خودم این بچه رو همون موقع که تصادف کرد بیمه سلامت کردم. ولی قبلش بیمه اداره‌ام بود. من چون خودم بیمه اداره بودم. وقتی سرباز شد از تحت پوشش بیمه من خارج شد. بعد بیمه سلامت شد که تصادف کرده بود دیدم داره تموم میشه. سریع رفتم همون بیمه.»

از آنچه حسن درباره برنامه‌هایی که برای آینده اش داشته و با پدرش صحبت می‌کرده از مهدی می‌پرسیم که می‌گوید: « پسرم قبل از خدمت درس می‌خوند. خیلی ذوق داشت توی کار ماشین. چون من خودمم ماشین‌باز بودم، ماشین دوست داشتم. این هم عین من، ماشین دوست داشت. الان از خودش هم بپرسی همه رو جواب می‌ده ولی با اشاره. می‌نویسه روی تخته»

ماجرای یک ویلچر «قرضی»!

از حسن که تا این لحظه بی‌هیچ اشاره و کلامی به صحبت‌های پدرش گوش می‌داد می‌پرسیم علاقه و برنامه‌ات برای آینده‌ات چی بود؟مهدی می‌گوید: «اونقدر دست خطش تند نیست، اونایی که مثلا می‌پرسم با اشاره می‌خواد بگه و نمی‌تونه رو می‌نویسه.» مهدی ماژیک و تخته وایت‌برد کوچکی را از لای لباسهایی که روی مبل تلنبار شده‌اند بیرون می‌کشد و جلوی صورت حسن نگه می‌دارد. حسن با ماژیکی که در دستش گرفته پاسخ سوالم را تنها با یک کلمه روی تخته وایت‌برد می‌نویسد. مهدی با تاکید به حسن می‌گوید: «قشنگ بنویس حسن، واضح بنویس حسن دستت خط نخوره.» حسن مکثی می‌کند و دستش را روی تخته می‌کشد. مهدی می‌گوید: «باریکلا پاک کرد. خوبه پاک شد. قشنگ واضح بنویس می‌خواد فیلمش رو بگیره‌» با خطوط شکسته می‌نویسد: «ماشین»

درباره روز حادثه می‌پرسیم. حسن به آرامی ماژیک را روی تخته وایت‌برد می‌چرخاند. مهدی چشمانش را ریز می‌کند تا کلمات مبهم نوشته شده روی تخته را بخواند و می‌گوید: «هر دفعه یه چیزای جدید می‌نویسه آدم نمیفهمه.» 

از مهدی درباره وضعیت پرونده حسن و روز تصادف می‌پرسیم که می‌گوید: «الان همچنان تحت بررسیه. دو ساله این پرونده داره پیگیری می‌شه. من سه سری دارم پول کارشناس می‌دم.»

می‌پرسم از دوستشون که پشت موتور بوده دیه‌ای گرفته نشده؟ مهدی می‌گوید: «اون پنهانی رفته این کار و کرده و دیه گرفته. اونا از ستاد دیه گرفتن اینو بدهکار کردن به دولت. الان حسن به ستاد دیه بدهکاره. اونا گفتن که حسن پشت موتور بوده. بعد موتور هم برای اینا نبوده. موتور امانت بوده. فقط اون چیزی که کروکی کشیدن گفتن ایشون پشت فرمون بوده.»

ـ کسی شهادت نداده که حسن پشت فرمان نبوده است؟

«اون (دوست حسن) رفیقاش رو برداشته آورده توی دادگاه گفتن که حسن پشت فرمون بوده. توی ۵۰۰ متری ما دیدیم حسن بوده اما از اون جا به بعد رو ندیدیم. موتور امانت بوده. برای دوستاش بوده.»

صحبت‌های پدر حسن از آنچه در این سه سال بر او و پسرش گذشته به پایان می‌رسد. چرخش عقربه‌های ساعت بالای تختخواب حسن موعد رفتن را می‌دهد. نگاهمان به قاب عکسی که روی ستون جا خوش کرده گره می‌خورد؛ قاب عکسی سه نفره از مهدی، حسن و حسین.

به گزارش صلح خبر، طبق گزارشات موجود سازمان بهزیستی، فقدان سیستم‌های محافظتی و ایمنی در ‌خودروها، استاندارد نبودن جاده‌های کشور و مسائل انسانی (مانند رعایت نکردن قانون) سه عامل بسیار مهمی است که موجب تصادفات افرادی که در سازمان بهزیستی دارای پرونده هستند، شده است و حسن یکی از هزاران فردی است که بر اثر تصادف بهترین سال‌های عمرش را در بستر سپری می‌کند.

انتهای پیام

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
    برچسب ها:
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید