«بیاییم به تمام زندگان سرفراز خاندان باشکوهمان پیشنهاد بدهیم که پیر و جوانمان، زن و مردمان، باید دست از جزیرههای کوچک تنهاییمان برداریم، قبول کنیم که همخونیم و از یک قبیله، کدورتها و اختلافها و کجسلیقگیها و بدفهمیها را از تمام درهای پولادین قلعهمان برانیم، همدل و همدم و کنار هم، مراقب قلمها و – […]
«بیاییم به تمام زندگان سرفراز خاندان باشکوهمان پیشنهاد بدهیم که پیر و جوانمان، زن و مردمان، باید دست از جزیرههای کوچک تنهاییمان برداریم، قبول کنیم که همخونیم و از یک قبیله، کدورتها و اختلافها و کجسلیقگیها و بدفهمیها را از تمام درهای پولادین قلعهمان برانیم، همدل و همدم و کنار هم، مراقب قلمها و – از همه مهمتر – مراقب جان عزیز یکایک افراد خانواده باشیم و بمانیم.»
خبرنگاران حوزه کتاب و ادبیات میدانند حسن بنیعامری را سخت میتوان پیدا کرد و اهل مصاحبه هم نیست. اینبار اما درگذشت شیوا ارسطویی (داستاننویس و شاعر) باعث شد تا این نویسنده از غار تنهاییاش بیرون بیاید و خودش با پایگاه صلح خبر به نقل از خبرنگار صلح خبر به نقل از ایسنا که مدتها بود در پی یافتن شمارهای از او بود، تماس بگیرد و بگوید یادداشتی نوشته که میخواهد در صلح خبر به نقل از ایسنا منتشر شود. بنیعامری در این یادداشت به قوت قلب دادن نویسندگان به یکدیگر و غافل نبودنشان از هم تأکید کرده است.
حسن بنیعامری متولد سال ۱۳۴۶ است و آثاری را همچون رمانهای «اینجا مجنون است به گوشم»، «گنجشکها بهشت را میفهمند»، «بابای آهوی من باش»، «نفس نکش بخند بگو سلام»، «آهسته وحشی میشوم» و «فرشتهها بوی پرتقال میدهند» و مجموعه داستانهای «دلقک به دلقک نمیخندد» و «لالایی لیلی» در کارنامهاش دارد.
این نویسنده در یادداشتی که در پی درگذشت شیوا ارسطویی نوشته و اختیار صلح خبر به نقل از ایسنا قرار داده، آورده است: «ما داستاننویسان و شاعران و مترجمان ایرانی از یک قبیلهایم. قبیلهی قلم. که همیشه در آثارمان با تکریم از شکوه کلمهی پارسی از سرزمینمان ایران محافظت کردهایم. و یک عمر صدساله از ایران طلبکاریم. با یک عمر هزارساله از ایران و جهان. صدسالگی را، گاهی بیشتر گاهی کمتر، با بعضی از سختجانهای صاحب سبکمان تجربه کردهایم. با محمدعلی جمالزاده، ابراهیم گلستان، بزرگ علوی، ایرج پزشکزاد، سیمین دانشور، نیما یوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوانثالث، هوشنگ ابتهاج، محمد قاضی، نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، سعید ارباب شیرانی، رضا سیدحسینی، صفدر تقیزاده، جلال ستاری و دیگران. و هزارسالگی را، گاهی بیشتر گاهی کمتر، با حضور همیشه زندهی افسانهسازان و قصهپردازان و شاعران حکیمِ داستانسُرامان به چشم دیدهایم. اول با نویسنده یا نویسندگان ناشناسِ «هزار افسان» ایرانی – که دنیا عظمت و شکوه روایت نابش را با نام «هزار و یک شب» میشناسد – بعد با فردوسی، نظامی، عطار، سعدی، بیهقی، سهروردی، ناصرخسرو و دیگران.«ماندن» برای «ارباب کلمه» فقط زنده ماندن نیست. رهایی است. جاودانگی است. که با جادوی متن اندیشمند و پرسشگرش، حتا اگر عمر کمی را زندگی کرده باشد، میتواند تا سالها و سدهها و هزارهها در ذهن جستجوگر هر مخاطب متفکری زنده بماند.«زنده ماندن بعد از مردن زمینی.»پنداری خضر نبی، پنهانی، آن آب حیات جاودانه را، به شرط ثبت «کلمهی متفکر مانا» برداشته با اختیار خودش به بعضی از اجدادمان خورانده، تا با نبودن زمینیشان، حضور اندیشمندشان در دلها حیات تازه بیابد.اما ایرانی باشی، داستاننویس و شاعر و مترجم باشی، بیاعتنایی و تبعیض و تحقیر ادبی را ببینی، به فرار از تن خودت فکر نکنی؟ امکان ندارد. قلبِ «ارباب کلمه» قلب هر کسی نیست. به تلنگرهای هستیشناسانۀ جهان پیرامونش حساس است. و همینطور به زخمهای پیکر و روح مردم سرزمینش. و البته جهان جنگزدهی پر آشوبش. گاهی سختجانی میکند و میماند، گاهی سختجانی میکند و جان شیرینش را از خودش میگیرد. تا شاید اعتراض کرده باشد به هستی متفکر بیانتها. یا شاید اعتراض کرده باشد به بندهای پرشمار زمینی، که دستهای انسان آزاد را بسته. یا شاید دل از خودش شُسته، که هر چه میخواسته گفته، دنیا دیگر آن قدر ارزشش را ندارد که او رنج بیشتر برای ماندن بکشد.صادقمان هدایت، در اوج تنهایی و فهمنشدگی، برمیدارد برای سایهاش چیز مینویسد، بارها با کلمههای داستانیاش به خودش و دنیا هشدار میدهد که چه اعتراضها، چه فریادها، چه زندگی آگاهانه و چه قصد جانگیر بیبرگشتی دارد. پا میشود میرود شیر گاز اتاقش را فرسنگها دور از ایران باز میکند، تا با «بیتنشدگی»اش قصۀ تازه بنویسد برای تباری که ابزارش کلمه است، برای مایی که همچنان ما و همچنان تنها ماندهایم، بی صادق هدایت و بی آنهای دیگری که بعد از او از تنهاشان گریختند.بهرام صادقی، در اوج نبوغ و در اوج جوانی و در اوج ستارگی، خسته از تنانگی، نفس آخر را دود میکشد میرود. همانطور که غلامحسین ساعدی نفس آخر را مستانه مینوشد میرود. یا غزاله علیزاده، همنوا با آواز پرندگان در نور شکستۀ آفتاب پر غبار درختان جنگل رامسر، نفس آخر را آویزان از سبزترین درخت هستی میکشد میرود. کورش اسدی را آیا یادمان هست با تنهاییاش چه کرد؟ او هم رفت شیر گاز را در خانهاش شکست. یعقوب یادعلی را آیا یادمان هست، که دور از وطن، رفت بیرون سیگار بکشد دیگر برنگشت؟ او داشت با کولهباری پر از تجربه و داستان به ایران برمیگشت. احمد میرعلایی را – او بورخس خوانمان کرد – مگر میشود فراموشش کرد؟ معروفی را چه، «همون باسی جون خودمون»، او را آیا یادمان هست؟ چهرهاش چهرۀ همیشهاش نماند و، امیدوارتر از همهمان برداشت به قبیله وصیت کرد که «تنها شکستی بیهودهست که فاقد مبارزه باشد. من همین الان دارم با سرطان میجنگم. شکست هم بخورم ولی جنگیدهم… من نمیخوام توی رختخواب بمیرم.»ما داستاننویسان و شاعران و مترجمان ایرانی به عباس معروفی خیلی مدیونیم. او بود که برای اولین بار به زبان آورد «میخوام یه رمانی بنویسم که ایرانمون پا شه بهش افتخار کنه، دنیا هم با نوبلش پا شه بیاد به ایرانمون افتخار کنه.» شور و هیجان ادیبانهاش برامان «سمفونی مردگان» و «سال بلوا» و «پیکر فرهاد» آفرید. و نشر و مجلۀ گردون را. و جایزۀ موجآفرین گردون را. که مجله و جایزهاش برای اولین بار موج و امیدهای فراوان آفریدند برای ما جوانان تازهنفسی که بعد از پایان جنگ به آن نیاز مبرم داشتیم.او اگر هم بعد از لغو حکم اعدامش پا شد از ایران رفت، اگر هم در آلمان باز نشست نوشت، اگر هم نتوانست از دنیا نوبلش را بگیرد، اگر هم برداشت سرطان گرفت، آن قدر امیدوار ماند که برگردد به همهمان بگوید «من نمیمیرم. من توی قلب و توی قلم تک تک شماها زندهم. برین دل مردم ایران رو با داستانهای تکنیکی مردمدارتون فتح کنین، چشم دنیا که طرفتون چرخید، با همون داستانهای نابتون دنیا رو هم فتح کنین.»این همه امید را ما جوانان قبیله مدیون اوییم. که با آن همه بیمهری و با آن همه تنهایی و با آن درد لاعلاج، شاید بهاش حق میدادیم اگر تصمیم میگرفت برود توی خلوت خودش از زندان تنش فرار کند. ولی آخر او ناامیدی را بلد نبود. اصلنی توی خونش نبود. حتا با آن صورت دفرمهی غرورآفرینش آمد گفت «من نمیمیرم، شماها هم نمیرین، پا شین برین حقتون رو با داستانهاتون از دنیا بگیرین.»و چه حیف، چه حیف، چه حیف!… که در این اردیبهشت مرگبار، خواهر بزرگتر خیلیهامان، شیوا ارسطویی، دل نداد به آن همه امیدی که عباسمان معروفی با تمام وجودش برامان هدیه فرستاد. شیوا رفت در به روی خودش و همهمان بست، و در تنهایی خودش، زد تن خودش را شکست.راستش را بخواهید، یکی از مقصرهای مرگ او ماییم. راحتتر بگویم.
«شیوا ارسطویی را ما همخونهاش زدیم کشتیم.»
خیلیهامان او را خواهر بزرگتر خودمان میدانستیم و، به خاطر جزیرههای تکافتادۀ ناامیدی که بودیم، حتا یکبار هم فرصت نکردیم برویم او را ببینیم. شاید اگر میرفتیم درِ خانهاش را میزدیم، شاید اگر یادش میآوردیم که همدیگر را داریم و میتوانیم سنگ صبور هم باشیم، غصههامان کمتر میشدند، امیدهامان رنگ میگرفتند، قلمهامان سبزتر میشدند، نوشتههامان نور میافشاندند، قدهامان بلندتر میشدند، میتوانستیم کنار هم زندهتر و پویاتر و نویساتر بمانیم. اما همهمان در جزیرههای تنهاییمان ماندیم، به آن خو گرفتیم، حتا به قلمروش بالیدیم، و یادمان رفت خواهری به نام شیوا داریم، که با خشم عتابگر مردمگریزش دارد با زبان بیزبانی به همهمان میگوید « بیاین نذارین من بمیرم!»«من هنوز همون شیوام. همونی که میخواست با نوشتههاش دنیا رو فتح کنه.»همانی که توی آخرین فیلمی که از جلسۀ نقد رمان «ولی دیوانهوار»ش مانده، مثل دخترکی شاد و رها، مثل نویسندهای چیرهدست و امیدوار و مسلط به تکنیک و زبان، مثل زنی قدرتمند و شوخ و شنگ از آگاهی و تسلطی که به نوشتن و انسان بودن و زن بودن خودش دارد، جوابهای خردمندانه به سوالها میداد، شوخیها و خندههای بهجا میکرد، و سرشار از شور زندگی مینمود.میگویند هدایت هم شادترین آدم هر جمعی بوده، با انبانی از جوکها و متلکها و تکهپرانیهای عامیانه. یا ساعدی. با آن فارسی لهجهدارش تمام دنیا را به سخره میگرفته، با مجلس گرم کنیهایی که استادش بوده.یادمان نرود. آدمیم ما. و کلمۀ ناب را خداییم ما. همهمان میدانیم که یک کلمۀ خاص میتواند در جای درست خودش چه معناهای متضادی از خودش بسازد. پس اگر شیوا در به روی خودش میبسته، یا به روی ما و دوستان نزدیکش، از تکتکمان توقع داشته که آن در را بشکنیم، برویم او را نجاتش بدهیم.و ما… و ما… و ما… این کار را نکردیم.و به قول حجت بداغی «شیوا خودش را از دنیا برد.»و حسرت زنده ماندنش تا آخر دنیا با ما ماند. مایی که باید اعتراف کنیم جان شیرینمان را از این به بعد مدیون اوییم. او با جانفشانی و پیشمرگیاش، و عباس معروفی با نور معرفت و امیدی که به دلهامان تاباند – هر دوشان زاده و با پیام اردیبهشت – این جسارت را به همهمان دادند که با افتخار از طرف شیوا و تمام جوانمرگهای قبیله بیاییم به تمام زندگان سرفراز خاندان باشکوهمان پیشنهاد بدهیم که پیر و جوانمان، زن و مردمان، باید دست از جزیرههای کوچک تنهاییمان برداریم، قبول کنیم که همخونیم و از یک قبیله، کدورتها و اختلافها و کجسلیقگیها و بدفهمیها را از تمام درهای پولادین قلعهمان برانیم، همدل و همدم و کنار هم، مراقب قلمها و – از همه مهمتر – مراقب جان عزیز یکایک افراد خانواده باشیم و بمانیم. اگر کنار هم باشیم، با درخشش تابناک امواج روحهامان و روایتهای ناب آثارمان، هیچ تشعشع نور مخالفخوان دیگری نمیتواند قلمهامان را بخشکاند، یا جانهامان را با دقمرگی بستاند.بیایید تا پای جان از همین کلمههای ناب مکتوبمان در شعر و داستان و ترجمههایی که تا الان نوشتهایم، با پاسبانی از جان تمام خاندان، محافظت و نگاهبانی کنیم. بیایید برویم خانههای هم را محکم در بزنیم، به هم سر بزنیم. حال یکیمان هم اگر خوب نبود، به اوحق بدهیم، اما خسته نشویم، باز برویم در خانهاش را محکم بزنیم، آغوش براش گرم کنیم، شانه برای گریههاش یا قهقۀ مستانه برای خندههای عصبیاش بشویم.بیایید مثل جوان جسورمان کاوه فولادینسب، برویم به بزرگترها سر بزنیم، عکسش را به همه نشان بدهیم، خندان و با افتخار بگوییم که چه قدر به آنها و شعرها و داستانها و ترجمههاشان مدیونیم. و تا دیر نشده، بیایید یکی یکی و با هم، برویم به محمود دولتآبادی تلفن کنیم، یا برویم حضوری ببینیمش، به «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» و دیگر نوشتههاش فخر بفروشیم. بیایید برویم به جمال میرصادقی بگوییم خیلیهامان در خلوتمان داستاننویسی را با کتابهای تخصصی او آموختهایم. بیایید برویم به جواد مجابی بگوییم خستگیناپذیری در نوشتن و خوب نوشتن را از او سرمشق گرفتهایم. بیایید برویم به عبدالعلی دستغیب، حسن میرعابدینی، حسین پاینده، مشیت علایی، عنایت سمیعی، هلن اولیایینیا، آذر نفیسی و دیگران بگوییم که شجاعت گفتن از تکنیکهای داستان و نقد ادبی را از روی دست آنها تقلب کردهایم. به امین فقیری بگوییم قصهگوییاش را خیلی دوست میداریم. به جعفر مدرس صادقی بگوییم با داستانهای سادۀ عمیق و متفاوتش، و با بازخوانیهای نثر کهنش، و با ترجمههای هوشمندانهاش، شبهامان را تا صبح نورباران کردهایم. به هوشنگ مرادی کرمانی بگوییم با مجید و بیبیاش ما خندهها و گریهها سر دادهایم. به علی دهباشی بگوییم دلسپردگیاش به زبان مانای پارسی و پاسداشت از خدایان کلمهاش را، حتا به قیمت جانی که از او بیمار است، حتا با تمام زخمهایی که خورده است، ما همه از او آموختهایم و، اگر امروز آغوشمان برای او گرم است، به خاطر گرامی داشتن تمام آن آغوشهایی است که او برای بزرگان ادب سرزمینمان گرم و گرامی نگه داشته بوده است.«کاش میشد به هوشنگ گلشیری هم یک بار دیگر سر بزنیم، برویم اعتراف کنیم که نثر و فرم خیلی از داستانهامان را مدیون داستانها و کتاب «باغ در باغ» اوییم، و آگاهیم که قرار است جانش را حتا به پای کلمه قربانی کند، با تمام جانفشانیهایی که همهمان میدانیم برای ادبیات و داستان ایرانی داشت.»«کاش میشد احمد محمود را یک جا گیر آورد، او فقط حرف بزند، او فقط بنویسد، ما فقط با افتخار نگاهاش بکنیم. و همینطور صادق چوبک را، جلال آلاحمد را، رضا براهنی را، اسماعیل فصیح را، صمد بهرنگی را، ابراهیم یونسی را، محمد بهمنبیگی را، نادر ابراهیمی را، محمود گلابدرهیی را، هرمز شهدادی را، بهرام حیدری را، و تمام شاعران نوپرداز پارسیگوی و، آن مهربانو سیمین بهبهانی را… و البته فروغ را… فروغ را… فروغ را… که جوانمرگیاش، در اوج نبوغ، داغ به دل همهمان گذاشت.و اما چهرههای شهیر و معاصرتر ادبیات داستانیمان.باید به آنها به نامداران پرآوازۀ ادبی دهۀ هفتاد و هشتاد با صدای رسا و حتا با فریاد برویم دست مریزاد بگوییم. به محمدرضا کاتب و رمانهای پستمدرن فلسفیاش «هیس» و «وقت تقصیر» و «رامکننده» و چه و چه و این آخری «لمس». به حسین سناپور و «نیمهی غایب» و «ویران میآیی» و «آتش» و «دود» و «خاکستر». به محمدرضا صفدری و «سیاسنبو» و «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم». به ابوتراب خسروی و سهگانۀ «اسفار کاتبان» و «رود راوی» و «ملکان عذاب». به علیاصغر شیرزادی و «طبل آتش» و «هلال پنهان». به علی خدایی و «از پشت شیشه از پشت مه» و «تمام زمستان مرا گرم کن». به رضا جولایی و «سوءقصد به ذات همایونی» و «جامه به خوناب». به محمد بهارلو و «سالهای عقرب» و «عشقکشی». به صمد طاهری و «شکار شبانه» و «زخم شیر» و «سنگ و سپر». به حسین مرتضاییان آبکنار و «کنسرت تارهای ممنوعه» و «عطر فرانسوی» و «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک». به حسین آتشپرور و «خیابان بهار آبی بود». به محمدرضا پورجعفری و «ساعت گرگ و میش». به یونس تراکمه و «مکث آخر». به محمد قاسمزاده و «توراکینا» و «شهر هشتم». به قاسم کشکولی و «زن در پیادهرو راه میرود» و « این سگ میخواهد رکسانا را بخورد». به سیامک گلشیری و «شبهای طولانی» و داستان کوتاههای بینظیرش. به کیهان خانجانی و رمان باشکوهِ مردمدار و خوشساختِ زبانآفرینش «بند محکومین». و به محمد محمدعلی. به عباس عباسپور. به قاضی ربیحاوی. به اکبر سردوزامی. به فرهاد کشوری. به محمد کشاورز. به محمد کلباسی. به ابراهیم دمشناس. به ابوالقاسم فرهنگ. به انوشه منادی. به محمد تقوی. به ناصر غیاثی. به محمود حسینیزاد. و به تمام مردانی که اعتبار و آبروی ایرانزمیناند و نامشان را باید شما نازنینان به زبان برانید، اگر من فراموششان کردهام.و حالا و اما با صدای رساتر باید به شهرزادان زندۀ قصهگومان مفتخر باشیم و بنازیم. به زویا پیرزاد و دو رمان «چراغها را من خاموش میکنم» و «عادت میکنیم» و سه مجموعه داستان حرفهیی موجشکنِ مخاطب خاص و عام پسندش. (آیا هیچ کس میداند او کجاست؟) به فریبا وفی و رمانهای رنگارنگ و سادهنمای عمیق مادرانهاش. به فرخنده آقایی. به ناهید طباطبایی. به فرشته مولوی. به فرزانه کرمپور. به سپیده شاملو. به مهسا محبعلی. به فرخنده حاجیزاده. به ناتاشا امیری. به میترا الیاتی. به مهناز کریمی. به شهلا پروینروح. به طلا حسننژاد. به شیوا مقانلو. به الهام فلاح. به سارا سالار. به آذردخت بهرامی. به لیلی فرهادپور. به فرشته احمدی. به اکرم پدرامنیا. به میترا داور. به فرشته توانگر. به منصوره شریفزاده. به روحانگیز شریفیان. به آیدا مرادیآهنی. به شهلا زرلکی. به لیلا صادقی. به بهناز علیپور گسکری. به سودابه اشرفی. به بیتا ملکوتی. به سهیلا بسکی. به فریده رازی. به سعیده قدس. به ناهید کبیری. به لادن نیکنام. به زری نعیمی. و دیگرانی که بودند و هستند و نامشان را حافظۀ همهمان باید به خاطر بیاورد و به یاد بسپارد.همچنان که نباید فراموش کنیم پویایی و شکوه و جلال و عظمت نثر پارسی را تا آخر عمرمان مدیون مترجمان سختکوش و جاننثاری هستیم که کلمهی اصیل را پاس داشتند، با عمری که به پای ترجمۀ آثار برتر خارجی گذاشتند.بیایید با افتخار برویم در خانۀ زندههاشان را به مهر بزنیم، برویم آغوش گرم یکیکشان را بغل بزنیم. برویم به منوچهر بدیعی، سروش حبیبی، صالح حسینی، احمد کریمی حکاک، عبدالله کوثری، عباس مخبر، لیلی گلستان، فرزانه طاهری، بابک احمدی، مژده دقیقی، مهدی غبرایی، مهستی بحرینی، کاوه میرعباسی، گلی امامی، عباس پژمان، قاسم روبین، جلال بایرام، عزتالله فولادوند، ارسلان فصیحی، پرویز شهدی، خشایار دیهیمی، اصغر نوری، فروغ پوریاوری، اسدالله امرایی، احمد پوری و دیگرانی که بسیارند و به یادآوردنی، با سرفرازی لبخند بزنیم و بگوییم که چه قدر دوستشان میداریم و چه قدر دِین به گردنمان دارند و هرگز فراموششان نمیکنیم.و بعد انگار ناگهان باید به جاهای خالی ماندۀ خاندانمان خیره بمانیم و، یادمان به آن همخونهامان بیفتد، که به غربت سفر کردهاند و، هر کدامشان هر جا که هستند، هنوزاهنوز با حضورشان و با قلم همچنان زندهشان، یک ایران کوچک تمامعیارند در جهانی که به آن پناه بردهاند.شهرنوش پارسیپور اگر نیست، «طوبا و معنای شب» و «سگ و زمستان بلند»ش هنوز کتاب بالینی است. شهریار مندنیپور اگر نیست، «دل دلدادگی» و داستانهای کوتاه تکنیکیاش هنوز توی رحل دستهامان خواندنی است. منیرو روانیپور اگر نیست، «اهل غرق» و دنیای شخصی داستانهای دیگرش هنوز برامان احضارشدنی و باورکردنی است. گلی ترقی اگر نیست، «دو دنیا» و «جایی دیگر» و «اتفاق»اش هنوز رشکبردنی است. رضا قاسمی اگر نیست، «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»ش و رمانها و نمایشنامههاش هنوز خیالانگیز و باورپذیر و فکرکردنی است. امیرحسین چهلتن اگر نیست، تهران آثارش هنوز تهرانی شخصی و پر از قصههای شنیدنی است. و همین طور پرویز دواییِ خاطرهبازِ قصهنویس. و بهرام بیضایی و کی و کی و کی، که نیستند و جاشان به شدت در جمع خانوادگیمان خالی است.به اختیار من اگر بود، مثل برادری کوچکتر که چشم به راه آغوش گرم و قلم سبز تکتک آن سفرکردههاست، برمیداشتم راه را از فرودگاه تهران تا خانههاشان آب و جارو و گلآذین میکردم، تا باز قدم به سرزمینمان ایران و به قلعۀ قبیلهمان بگذارند، بیایند کنارمان باشند، کنارمان بمانند، همهمان با هم و با قلمهامان از حریم سرزمینمان ایران، از حریم مردم صبور و نجیبمان، از حریم قلمهایی که در دستهای پیر و جوان خاندانمان زنده مانده، محافظت و پاسبانی کنیم.و به هم قوت قلب بدهیم که «ما داستاننویسان و شاعران و مترجمان ایرانی همهمان از قبیلۀ قلمیم. «مرزدار هزاران سالۀ وطنمان ایران». و یک عمر صدساله از ایران و، یک عمر هزارساله از ایران و جهان طلبکاریم.»
انتهای پیام