به گزارش مجله مدیا صلح خبر برای دلخودم ساختم کسی تحویلش نمیگیرد بیژن مومیوند در سالهای اخیر بیشتر به خاطر برنامه جنجالی «هفت» و نظرات مخالفش با سینمای رایج، نام بهروز افخمی بر سر زبانها بوده، اما کسی نمیتواند کتمان کند که افخمی یکی از مهمترین و جریانسازترین کارگردانان سینمای ایران است. به باور بسیاری […]
به گزارش مجله مدیا صلح خبر
برای دلخودم ساختم کسی تحویلش نمیگیرد
بیژن مومیوند
در سالهای اخیر بیشتر به خاطر برنامه جنجالی «هفت» و نظرات مخالفش با سینمای رایج، نام بهروز افخمی بر سر زبانها بوده، اما کسی نمیتواند کتمان کند که افخمی یکی از مهمترین و جریانسازترین کارگردانان سینمای ایران است. به باور بسیاری «عروس» او آغازگر دوران جدیدی در سینمای پس از انقلاب است و با «شوکران» بود که مسائل و مصائب طبقه متوسط شهری به روی پرده سینماها آمد. «گاو خونی» هم تجربه فرا رفتن از قواعد کلاسیک و مرسوم بود و «سنپطرزبورگ» یک کمدی خوش ساخت و موفق در جذب مخاطب. پس از همه این تجربهها افخمی تصمیم گرفت ماجراجویی جدیدی را تجربه کند و خارج از ایران فیلمی به زبان انگلیسی بسازد.
«بلک نویز»(black noise) حاصل این تجربه است که اگر چه ۷ سال از ساختش میگذرد، اما هنوز به اکران عمومی درنیامده. افخمی در این گفتوگو از تجربه فیلمسازی در کانادا و خاطرات و ماجراهای عجیب این فیلم میگوید.
از «سنپطرزبورگ» به کانادا رسیدید و ساختن فیلم انگلیسی زبان ؛ چرا؟
در تابستان ۸۸ باید به کانادا میرفتم، چون سال قبلش آنجا شرکتی ثبت کرده بودیم و قرار بود در سال ۸۸ برای ساختن فیلم بروم و اجازه کار یکساله هم برایم آمده بود، اما رفتنم را حدود دو ماه عقب انداختم برای اینکه بتوانم حداقل تدوین اولیه فیلم «سنپطرزبورگ» را به تهیهکننده تحویل بدهم.
از همان اول قصد داشتید «بلک نویز» را بسازید؟
از همان اول قصد داشتید «بلک نویز» را بسازید؟
البته اول قرار بود فیلم دیگری بسازیم. قبل از هر چیز آنجا یک کلاس فیلمسازی برای بچههای ایرانی مقیم کانادا برگزار کردم و بنا بود گروه فیلمبرداری را از بین این بچهها پیدا کنم چون نمیخواستم از ایران نیرو ببرم.
فیلم اولی که قرار بود بسازید چه بود؟
فیلم اولی که قرار بود بسازید چه بود؟
وقتی کانادا رفتم اول بنا بود «دل سگ» میخاییل بولگاکف را بسازم و زمینهای کاملاً علمی ـ تخیلی داشت و به جای اینکه مثل داستان بولگاکف در زمان انقلاب اکتبر اتفاق بیفتد، بنا بود در سال ۲۰۲۵ در کانادایی اتفاق بیفتد که بهدلیل تغییرات محیط زیستی دچار دگرگونیهای عمده شده، مثلاً آبهای دنیا بالا آمده و نصف نیویورک زیر آب رفته، خیلی از شهرهای کانادا یخزده و وضعیتی پیش آمده که حکومتی شبهکمونیستی یا فاشیستی ـ کمونیستی (آنارکو فاشیست) در کانادا روی کار آمده ولی فضایش شبیه همان فضای انقلاب اکتبر است و مثل «دل سگ» بولگاکف ماجرای دانشمندی ضدکمونیستی است که سگی را با عملیات جراحی عجیبی به آدم تبدیل میکند. داستان بولگاکف در واقع داستان کنایهای است به فضای کمونیستی و بلشویکی و کوشش برای تغییر دادن کشوری مثل روسیه و آرزوی پرورش و تربیت انسان نوین. در واقع کاری که پروفسور و دستیارش با سگ میکنند عملاً همان کاری است که مارکس و بعداً لنین و استالین در روسیه کردند و سعی کردند کشوری عقبمانده را که هنوز از فئودالیسم عبور نکرده بود به مرحلهای خیلی پیشرفته پرتاب کنند. بولگاکف این جهش و پرتاب را تشبیه میکند به اینکه بخواهی از یک سگ آدم درست کنی. براساس متن انگلیسی بولگاکف خلاصه فیلمنامهای حدود ۶۰ صفحه نوشته بودم. بعد از اینکه ۳ – ۴ ماهی در کانادا بودیم مرجان (همسرم) داستان را خواند و گفت: من بهعنوان یک زن دوست ندارم این فیلم را ببینم. گفتم: چرا؛ گفت: بهخاطر اینکه همه شخصیتها مرد هستند و فکر میکنم موضوع بشدت سیاسی آن هم، اصلاً برای زنها جالب نیست. از این حرف خیلی ترسیدم. قرار بود با کسی هم کار کنیم که تا سال گذشته وقتی شرکت را ثبت کردیم او را نمیشناختیم؛ یکی از شاگردان کلاسم بود که قرار بود برای فیلم سرمایهگذاری کند به اسم فرهاد والیفر. او میآمد سر کلاسهای من و بعد متوجه شدم که در کار خودش آدم موفقی است و پولدار هم هست؛ تکنیسین طراحی سیستمهای موبایل بود که آن موقع در «پابلیک موبایل» کانادا کار میکرد. یکی دو جلسه سر کلاس آمد و بعد در یکی از زنگ تفریحها آمد و گفت: من نمیخواهم خودم فیلمسازی یاد بگیرم، آمدم بگویم اگر میخواهی فیلم بسازی من سرمایهگذاری میکنم. به همین خاطر هم ما به فکر ساختن یک فیلم نسبتاً پرخرج افتادیم با بودجهای حدود 2 میلیون دلار.
قبل از آشنایی با والی فر چه برنامهای داشتید؟
از قبل خودمان درخواست ثبت شرکت داده بودیم و میخواستیم با پول خودمان یک فیلم خیلی جمعوجور بسازیم و در واقع تمرین فیلمسازی به زبان انگلیسی بکنیم ولی بعد که والیفر گفت: من آماده سرمایهگذاری هستم، شروع کردم به فکر کردن درباره سناریو «دل سگ» و سناریویی که نوشتم سناریو علمی – تخیلی جالبی درآمد و بهنظرم میشود ساختش، اما همانطور که همسرم گفت سناریو سیاسی است و مورد علاقه کسانی است که مسائل سیاسی، کمونیسم و امکان تبدیل شدن دموکراسیها به کمونیسم و احتمال روی کار آمدن مجدد کمونیستها برایشان جالب باشد و فکر میکنم برای اغلب تماشاچیهای معمولی جالب نباشد. به هر حال من از این حرف همسرم خیلی ترسیدم و پیش خودم گفتم درست است که فرهاد والیفر میگوید حاضرم سرمایهگذاری کنم و خیلی هم از داستان خوشش آمده بود و به من در نوشتن سناریو به زبان انگلیسی کمک میکرد ولی بالاخره میخواهد برود از بانک وام بگیرد و وحشت کردم اگر فیلم نفروشد چه میشود؟ اگر نتوانیم فیلم جذاب و پرمخاطبی بسازیم یا اگر نتوانیم وارد چرخه پخش کانادا و پخش جهانی بشویم و فرهاد دو میلیون دلار ضرر کند چه خاکی بر سر کنیم.
خب پس چه کار کردید؟
رفتم پیش فرهاد و گفتم: من این فیلم را نمیسازم، گفت: نه، من خیلی علاقهمندم و مسخرهبازی درنیاور. خیلی کار کرده بود و احساس میکرد یکی از سناریونویسها است. گفتم: مرجان اینجور گفته و ترسیدم. این فیلم را نمیسازم و یک فیلم خیلی کوچک و جمعوجور میخواهم بسازم که خرجش حدود ۲۰۰ هزار دلار باشد – همان نقشهای که از اول داشتم – و داستانش هم دارم. اگر میخواهی بیا سر همین فیلم شریک بشویم. بالاخره سراغ داستانی رفتیم که از قبل خیلی به فکرش بودم که بسازم به اسم «آسمان سیاه شب». این داستان را نخستین بار در مجموعهای از داستانهای کوتاه خواندم که خانم مژده دقیقی ترجمه کرده به اسم «اینجا همه آدمها اینجوریاند» در این مجموعه، چند داستان خیلی خوب است که با «آسمان سیاه شب» شروع میشود. نویسندهاش شخصی به اسم جرمی کین است که قبلاً پرستار بیمارستان روانی و معلم زبان در سودان بوده. داستان برداشتی دست اول و خیلی تکاندهنده است از بیماری آلزایمر. از داستان مشخص است که نویسنده بیماران آلزایمری را خیلی خوب میشناسد. من این داستان را زمانی که نماینده مجلس بودم، خواندم و همان موقع تصمیم گرفتم که آن را بسازم. با علی معلم صحبت کردم برای اینکه آن را تبدیل کنیم به یک داستان ایرانی و در ایران بسازیم. عزتالله انتظامی داستان را خواند و خیلی خوشش آمد و قرار شد در آن بازی کند. قبل از «گاوخونی» شروع کردم به نوشتن سناریوی این داستان و یکی از سناریوهایی بود که نصفه کنار گذاشتم و علت کنار گذاشتنش هم این بود که متوجه شدم در تطبیق دادنش با فضای ایران از بین میرود و علتش هم این است که داستان درباره پیرمردی است که آلزایمر دارد و در چند سال گذشته زنش او را نگهداری میکرده و پیرمرد طبق معمول بیماران آلزایمری خودش نمیداند که آلزایمر دارد. داستان از جایی شروع میشود که پیرمرد تنها توی خانه نشسته و چرتش برده و وقتی بیدار میشود میبیند زنش نیست و صدایش میکند تا برایش چایی بیاورد و میبیند جواب نمیدهد، بلند میشود و شروع میکند به چرخیدن در خانه و بعد میبیند که دختر و دامادش آمدند. اولش فکر میکنیم کاسهای زیرنیمکاسه است و کلکی در کار است و میخواهند بلایی سر پیرمرد بیاورند و نمیدانیم که آلزایمر دارد؛ چون داستان از زبان پیرمرد تعریف میشود. بعد آرام آرام متوجه میشویم که دختر و دامادش آمدند او را به بیمارستان روانی ببرند و علتش هم این است که زنش دیشب مرده و چون دخترش گرفتار است و شوهرش هم وجود چنین پیرمردی را در خانه تحمل نمیکند دختر چارهای ندارد جز اینکه پدرش را به بیمارستان روانی ببرد. داستان پنج ساعت از آخرین ساعات آزادی زندگی پیرمردی است که آلزایمر دارد.
چرا فکر کردید نمیشود ایرانیاش کرد؟
داستان اینقدر ملموس و قوی نوشته شده که نشانه شناختی دسته اول از بیماری آلزایمر و ترسناکی آن است ولی وقتی شروع به تطبیقش با فضای ایران کردم دیدم مشکل این است که در فرهنگ ایرانی دختری که پدرش را بهخاطر آلزایمر بیمارستان روانی میبرد آنتیپاتیک میشود و ما نسبت به او موضع مخالف میگیریم و سرزنشش میکنیم، در حالی که موضوع داستان این نیست؛ موضوع داستان این است که آلزایمر چیز بسیار ترسناکی است و نشان میدهد زندگی بشر چقدر بیارزش است و آدم را یاد آیه «کل من علیها فان» میاندازد.
بعد از منتفی شدن «دل سگ» به فرهاد گفتم: من 10 سال پیش داستانی خواندم و میتوانیم آن را با پول خیلی کمی بسازیم. همان موقع که میخواستم فیلم را در ایران بسازم قصد داشتم از نویسنده اجازه بگیرم برای اینکه اگر بعداً در خارج خواستیم نمایشاش بدهیم به مشکل برنخوریم و چون میدانستم نویسنده ساکن لندن است به یکی از دوستانم – محمدرضا جوزی که از شاگردان دکتر فردید است و الان در امریکا زندگی میکند – که آن زمان در انگلیس بود تلفن کردم و گفتم: من این داستان را پسندیدم و میخواهم بسازم. میخواهم خود جرمی کین را پیدا کنی و بگویی که ما میخواهیم این داستان را از خودت بخریم. جوزی هر چه گشت جرمی کین را پیدا نکرد و با انتشاراتی هم تماس گرفته بود و انتشاراتی گفته بود شما باید با ما مذاکره کنید و نمیتوانیم شماره تلفنش را به شما بدهیم و… خلاصه آن زمان نتوانستیم جرمی کین را پیدا کنیم. بعد از ۷ – ۸ سال به فرهاد والی گفتم: میخواهم جرمی کین را پیدا کنم. دوباره شروع کردیم و جرمی کین را پیدا نکردیم که نکردیم. از آن جالبتر این بود که این داستان جایزهای به اسم «یان سنت جیمز» برده بود. «یان سنت جیمز» یک نویسنده انگلیسی بود که ۶ رمان نوشته بود و جایزهای هم برقرار کرده بود و داورهای معتبری داشت که این جایزه را به نویسندگان جوان داستانهای کوتاه میدادند. گفتیم از طریق بنیاد این جایزه میتوانیم رد جرمی کین را پیدا کنیم یا حقوق داستان را از همین متولی جایزه بخریم. این جایزه از سال ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۸ داده شده بود و بعد تعطیل شده بود و هر چه تلاش کردیم دیدیم شخص صاحب جایزه هم پیدا نمیشود و در اینترنت سرچ کردیم دیدیم هیچ عکسی از او وجود ندارد. رمانها و نقدشان و تاریخ جایزه دادنها بود، اما عکسی از خودش نبود. قضیه خیلی جالب شد و به انتشاراتیهای مهمی که در کانادا بودند مراجعه کردیم از جمله انتشاراتی که مجموعه داستانهای این جایزه را در سال ۱۹۹۲ در کانادا منتشر کرده بود که داستان جرمی کین هم در این مجموعه بود. آنجا به صورت شانسی یک نفر گفت: اسم نویسنده صاحب جایزه اسم مستعار است و این پیرمرد اصلاً دوست ندارد شناخته بشود. انتشاراتی هم دارد و کتابهای دیگران را منتشر میکند. من شماره تلفنش را میدهم، آدم خیلی بداخلاقی است و اگر پرسید شماره را از کجا گیر آوردید، نگویید. تلفن کردیم و اتفاقاً خیلی پیرمرد خوش اخلاقی بود و گفت: جرمی کین مرده. در ۳۲ سالگی این داستان را نوشته و در ۳۶ سالگی مرده بود و علت اینکه اثری از او در اینترنت نبود این بود که در دهه ۹۰ و پیش از آنکه اینترنت بهصورت فراگیر و جهانی دربیاید مرده بود. گفتیم حالا ما میخواهیم بر اساس این داستان فیلم بسازیم از شما میتوانیم امتیاز داستان را بخریم، گفت: من مطمئن نیستم اجازهای که به شما میدهم بعداً فرد دیگری شکایت نکند و ممکن است پدر و مادرش بعداً مدعی بشوند ولی در حدی که ما در انتشاراتیمان حقوق داریم حاضرم کاغذی به شما بدهم و چون مقداری کار حقوقی دارد ۵هزار دلار میگیرم. از این انتشاراتی یک کاغذ گرفتیم مبنی بر اینکه در محدوده حقوق قانونی ما در زمینه این داستان، این داستان به فرهاد والی فر و بهروز افخمی واگذار میشود.
پس بعد از مرگ جرمی کین داستانش هم میتوانست کاملاً فراموش بشود که فیلم «بلک نویز» جلوی این فراموشی را گرفت.
بله. بعد از خرید داستان شروع به نوشتن فیلمنامه کردیم. نخستین فیلمنامهای هم بود که داشتم کامل به زبان انگلیسی مینوشتم ولی از این جهت خیالم راحت بود که اینقدر داستان واقعی است و دیالوگها ملموس و خوب نوشته شده که به شوخی میگفتم با چسب و قیچی دارم فیلمنامه مینویسم. اصطلاح چسب و قیچی در بین فیلمنامهنویسها موقعی به کار میرود که فیلمنامهنویس کمترین مقدار کار کردن با قلم خودش را انجام داده باشد. میتوانم بگویم که ۸۰درصد فیلمنامه «بلک نویز» از عین متن داستان جرمی کین استفاده شده است. خلاصه خیلی راحت فیلمنامهنویسی پیش رفت و خیلی راحت ساخته شد و بعد از این تجربه به این نتیجه رسیدم که خیلی از کارهایی که فکر میکردم به زبان انگلیسی نمیشود اجرا شود، میتوانم اجرا کنم و ترسم ریخت. همینطور که داشتم فیلمنامه را مینوشتم یواش یواش وحشت میکردم. زن و بچهام هم رفته بودند و تنها بودم؛ تنهایی در خانه شروع به نوشتن فیلمنامه کردم و وسط نوشتن در تنهایی وحشت میکردم و میگفتم خدایا من آلزایمر نگیرم. یک مدیر تولید کانادایی داشتیم که حدود ۲۵ سالش بود که چون خیلی اهل دود بود خودش اسمش را «جانی اسموک» معرفی میکرد. جانی عجیب خوش شانس بود مثلاً یک بار همان اوایل آشناییمان همینجور داشت راه میرفت از روی زمین ۵۰ دلاری پیدا کرد و بعد گفت: تا الان که شما دستمزدی ندادید و اصلاً توی جیبم پول نداشتم. بخشهایی از فیلمنامه را که مینوشتم و به جانی اسموک میدادم تایپ و تکثیر کند بعد دیدم جانی اسموک هم حالش خراب است. گفتم: چی شده؟ گفت: نمیدانم، حالم خیلی بد است. این چه سناریویی است کهداری مینویسی. «بلک نویز» بامزهترین تجربهای است که من در کار فیلمسازی داشتهام.
لوکیشن فیلم هم غریب و ترسناک است.
لوکیشن فیلم هم غریب و ترسناک است.
برای ساخت فیلم به یک بیمارستان روانی نیاز داشتیم. خیلی سادهلوحانه فکر میکردیم میرویم اجازه یکی از بیمارستانهای روانی آلزایمری را میگیریم و تویش فیلمبرداری میکنیم. بعد بنا گذاشتیم که به خاطر داستان و بهخاطر فاصلهای که باید بین محل زندگی دختر و محل زندگی پدر باشد، محل شروع داستان را در نیاگارا انتخاب کنیم و پدر را مثلاً از تورنتو به نیاگارا بیاورند. جانی اسموک گفت: من در نیاگارا یک خانه سالمندان میشناسم که مادربزرگم همانجا مرده و در این خانه سالمندان همه مرا میشناسند. اگر میخواهید برویم آنجا فیلمبرداری کنیم. اول رفتیم خانه سالمندان دیگری در نیاگارا دیدیم که خیلی هم شیک بود و بعد گفتم: جانی برویم خانه سالمندانی که مادربزرگت تویش مرده را هم ببینیم. رفتیم دیدیم عجب ساختمان پیچیده و تودرتوی ترسناکی دارد که عجیب به داستان ما میخورد و دیدم بهتر از این جایی نمیتوانیم پیدا کنیم. به جانی گفتم: ما حداقل یک ماه باید اینجا فیلمبرداری کنیم و معلوم است خانه سالمندان گرانقیمت و شیکی است و بهراحتی به ما اجازه فیلمبرداری نمیدهند و فقط یک امید داریم و آن این است که داستان جرمیکین مسئولان اینجا را هم تحت تأثیر قرار بدهد. ۱۵۰ پیرمرد و پیرزن در این مجتمع زندگی میکردند و بعداً فهمیدیم بهترین خانه سالمندان در سرتاسر کانادا است. یک نسخه از متن انگلیسی داستان را به جانی دادم و گفتم: ببر بده به رئیس خانه سالمندان شاید تأثیر داشته باشد. دو روز بعد جانی آمد و گفت: موافقت شد و به دفتر رئیس آنجا – زنی قلدر و قدبلند بود و اسمش جانیس آموس بود و در فیلم هم بازی کرد – تلفن کردم و به منشی گفتم با جانیس کار دارم، منشی گفت جانیس الان جلسه دارد و نمیتواند صحبت کند، گفتم بگویید جانی اسموک است و میخواهد درباره آن داستان بپرسد. دو دقیقه بعد گفت گوشی را نگه دار جانیس از جلسه بیرون میآید تا باهات صحبت کند. بیرون آمد و گوشی را گرفت و گفت این داستان را از کجا گیر آوردید. ما یک عمر است داریم اینجا کار میکنیم. کسی که این را نوشته باید دستش را بوسید و معلوم است در یک بیمارستان روانی دارای گرید بحرانی کار کرده و واقعاً زحمت کشیده و چیزی که نوشته مرا گریه انداخت. ما هر کاری که لازم است برای ساختن این فیلم انجام میدهیم و با شما هر همکاری که بخواهید، میکنیم. فقط موضوع این است که ما هیأت مدیره داریم و هیأت مدیره هم سهامداران این مجتمع هستند برای اینکه دهان اینها را ببندم شما یک چیزی بهعنوان هدیه بدهید مثلاً در حد هزار دلار باشد. خلاصه ما به آن بیمارستان رفتیم و ۳۵ روز آنجا فیلمبرداری کردیم و هر بلایی دلمان خواست سرشان آوردیم. آخرش یک تلویزیون دیواری بزرگ برایشان خریدیم. جانیس یواش یواش خودش آمد در فیلم یکی از نقشهای اصلی را بازی کرد.
«بلک نویز» بعد از اتمام فیلمبرداری چه سرنوشتی پیدا کرد؟
اتمام فیلمبرداری «بلک نویز» همزمان شد با گذشتن ۹۰ روز از پایان ویزای کاری من و هیچ اقدامی هم برای تمدید ویزا نکردم چون باید برای نخستین سالگرد تولد آهیل به تهران میآمدم و دو- سه روز قبل از نخستین سال تولد پسرم به تهران رسیدم. بعد از کمی استراحت با پسرم آیدین شروع به تدوین کردیم.
تلاش نکردید فیلم را در جشنوارهای نمایش بدهید تا بهتر دیده شود؟
جشنوارهبازی سینمای ایران را تحویل نمیگیرم و اصلاً برایم مهم نیست که بخواهم بروم امور بینالملل فارابی و بگویم فیلم ما را تحویل بگیرید و ببرید جشنوارهها.
همانطور که «گاوخونی» به بخش نوعی نگاه جشنواره کن رفت میتوانستید برای این فیلم هم تلاش کنید.
اصلاً اینگونه نبود که «گاوخونی» با میل و علاقه مسئولان سینمایی و فارابی به کن رفته باشد. سالی که «گاو خونی» در جشنواره فجر نمایش داده شد سردبیر «کایهدو سینما» فرانسه جزو هیأت داوران بخش بینالملل جشنواره فجر بود و «گاوخونی» را دیده بود و گفته بود: نماینده جشنواره کن هم هستم و این را برای بخش «نوعی نگاه» کن انتخاب میکنم و آقایان امور بینالملل یک ذره در این مسأله نقش نداشتند و شاید هم ناراحت شدند که چنین اتفاقی افتاده. وقتی هم فیلم به فرانسه رفت مخملباف، ضدانقلاب شده بود و پیش داوران کن میرفت و میگفت: فلانی فیلمساز نظام است. کاری کرد که فیلم در بخش «نوعی نگاه» فقط نمایش داده شد و هیچ تحویل گرفته نشد.
«بلک نویز» فقط در بخش بینالملل جشنواره فجر سال ۹۱ شرکت کرد که جایزه بهترین بازیگر مرد را گرفت؟
در خارج هم برای چند جشنواره فرستادند که خیلی مورد توجه قرار نگرفت. یک بخشی از این عدم توجه به خاطر این است که فرهاد والی چندان آشنایی با مناسبات و مذاکرات مربوط به حوزه سینما ندارد یک بخش هم بهخاطر این است که «بلک نویز» این حس را بهوجود میآورد که مردم در غرب تحت نظر یک سیستم نظارتی سفت و سخت هستند بدون اینکه چنین قصدی داشته باشیم. از اول میدانستم «بلک نویز» فیلمی است که برای دل خودم میسازم و به احتمال زیاد تحویلش نمیگیرند. از آن دست فیلمهایی است که کهنه نمیشود.
در چند نمایش محدود که در داخل داشته دیدم که یک عدهای گریه میکنند و بعداً در گفتوگویی که میکردیم میگفتند ما چنین فردی در خانوادهمان داریم. به نظرم «بلک نویز» بهترین فیلمی است که تا الان درباره آلزایمر ساخته شده است و علتش هم این است که آن را براساس یک داستان اصیل ساختهایم.
اگر فیلم یا ویدئو یا تصاویری دارید که تمایل دارید با دیگران به اشتراک بگذارید، از بخش خبرنگاران صلح خبر برای ما ارسال نمایید. تا پس از بررسی در مجله مدیا صلح خبر منتشر گردد.
اگر تمایل داشته باشید با نام شما منتشر خواهد شد. البته در ارسال تصاویر و ویدئو ها و فیلم های خودتان، قوانین و عرف را رعایت نمایید تا قابلیت پخش داشته باشند.
منبع خبر (تحریریه ) است
و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن
هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را
به شماره 300078 پیامک
بفرمایید.
به اشتراک بگذارید:
لینک کوتاه خبر:
https://solhkhabar.ir/?p=203812
×
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.