اجتماع > رفتارها – مرجان همایونی:صدای اذان فضای خانه را دربر میگیرد. مادر لگن زردرنگ را روی پایش میگذارد و مرتضی شروع به وضو گرفتن میکند. چندلحظه بعد جانماز دوردوزي شده كه تسبيح و مهري در آن قرار دارد، روي پاهاي مرتضي قرار ميگيرد و او نشسته قامت ميبندد. قنوتش طولاني است، با خدا حرفهاي زيادي دارد، […]
اجتماع > رفتارها – مرجان همایونی:
صدای اذان فضای خانه را دربر میگیرد. مادر لگن زردرنگ را روی پایش میگذارد و مرتضی شروع به وضو گرفتن میکند.
چندلحظه بعد جانماز دوردوزي شده كه تسبيح و مهري در آن قرار دارد، روي پاهاي مرتضي قرار ميگيرد و او نشسته قامت ميبندد. قنوتش طولاني است، با خدا حرفهاي زيادي دارد، شايد درددل ميكند از اينكه او كجا و بسترنشيني 4ساله كجا؟! مرتضي پسري كه روي پاهايش بند نميشد و زمين و زمان را با شيطنتهايش به هم ميدوخت، حالا 4سالي ميشود كه حتي يكبار هم روي پاهايش نايستاده و از حياط خانهشان فراتر نرفته است. شايد هم شكر ميكند كه از آن حادثه خطرناك جان سالم بهدر برده و خداوند عمر دوباره به او داده است. اما هر چه هست واقعيت تلخي است كه مرتضي و خانوادهاش با آن روبهرو هستند؛ يك لحظه غفلت راننده خودروي سمند، زندگي پسر جوان را تغيير داد و او را قطع نخاع كرد؛ قطع نخاعي كه خيلي زود زخم بستر را برايش به ارمغان آورد و پدر هر آنچه داشت، فروخت تا هزينه درمانهاي ابتدايي پسرش را بدهد. اما حالا او مانده است و دنيايي از بدهي و مخارج سنگين پسر ش و درآمدي كه كفاف خرج روزانهاش را هم نميدهد.
- با تصادف، كودكيام كشته شد
«بچگي پر از شيطنتي داشتم، يك لحظه روي زمين بند نميشدم، وروجك بودم اما اميدوار به آينده…»؛ گفتوگويمان را با اين جمله آغاز ميكند. اما بغض مجالش نميدهد و هنوز جملهاش را تمام نكرده كه اشكهايش سرازير ميشود و صورتش را در ميان دستانش مخفي ميكند. سكوت شايد تنها كاري است كه ميشود در آن لحظه براي پسر جوان كرد. صورت لاغر و نحيف، پاهاي بيحس كه آثار بخيه روي آن به خوبي ديده ميشود، زخمهاي مزمن پشت كمر و پا، … با هيچ كلمهاي التيام نمييابد. بالاخره سكوت را خود مرتضي ميشكند، سكوت طولاني و سنگيني كه با ديدن زخمهاي بسترش چند برابر ميشود و اين سؤال را بهوجود ميآورد كه چطور با اين زخمها روز و شب را سر ميكند؟ «هميشه شاد بودم، اين شادي فقط براي زمان كودكيام نبود، حتي وقتي بزرگ هم شدم از ته دل ميخنديم و به جاي اينكه روي زمين راه بروم پرواز ميكردم. شادي در وجودم پر بود و به تنها چيزي كه فكر نميكردم از دست دادن هميشگي اين شادي بود. تمام وجودم پر بود از اميد و عشق به آينده و تصميمات بزرگي كه براي آيندهام داشتم. اما اين حادثه آرزوهايم، تصميماتم، شاديام و حتي كودكيام را از من گرفت. شور و حال كودكي، زماني كه بزرگ شده بودم نيز همراهم بود، اما تصادف به غير از قطع نخاع، حس كودكي را هم از من گرفت. وقتي بر اثر ضربه روي زمين افتادم حس كودكيام رفت و ديگر از شادي خبري نبود.»
تا 4سال قبل زندگي پسر 24ساله با زندگي كنونياش دنيايي فاصله داشت؛ دنيايي پر از نشاط در برابر حس افسردگي و اندوه؛ «از بچگي علاقه بهكار داشتم و ميخواستم هر كاري را ياد بگيرم. من هميشه يك ايده خيلي بزرگ براي خودم داشتم و آن اين بود كه هر كاري را بايد بلد باشم، به همين دليل شروع به آموختن حرفههاي متفاوت كردم. هر سال يك شغل را ياد ميگرفتم و سال بعد شغل بعدي را تا بتوانم زندگي را با موفقيت طي كنم. يك سال كيك پزي، يك سال نجاري و… . « هر سال يك شغل و يك تجربه جديد» اين شعار زندگي من بود. همهچيز خيلي خوب پيش ميرفت، سر بالايي موفقيت را طي ميكردم و يكي يكي آرزوهايم را كنار ميگذاشتم و آرزوهاي جديدي براي خودم خلق ميكردم كه آن حادثه رخ داد.»
- در هوا راه ميرفتم
پسر جوان هر روز صبح ساعت 5 راهي كارخانه ميشد و شيفت صبح كه تمام ميشد ساعت يك بعد از ظهر به طرف خانه به راه ميافتاد. شيفت عصر ساعت 5/5 بود و حدود 12شب كار در كارخانه ربسازي تمام و مرتضي راهي خانه ميشد. مرتضي مسافت يك ساعته بين خانه تا كارخانه را پياده طي ميكرد و اصلا براي او ماشين سوار شدن و طي مسافت با خودرو، تعريف نشده بود. آن روز بعد از پايان كار شيفت اول، مرتضي و دوستش به سمت خانه حركت كردند. اتوباني بين مسير خانه و كارخانه بود و مرتضي هر روز از اين اتوبان با احتياط عبور ميكرد؛ «ساعت حدود 1/5 بعد از ظهر بود كه به همراه دوستم راهي خانه شديم. هميشه براي عبور از اتوبان خيلي دقت ميكردم اما فكرش را هم نميكردم روزي كنار اتوبان ايستاده باشم و برايم اتفاقي تلخ رخ دهد. آن روز دوستم زودتر از من از اتوبان عبور كرد و من كمي صبر كردم تا اتوبان خلوتتر شود. كنار گاردريل ايستاده بودم. شايد چندثانيه و شايد كمتر از چند ثانيه طول كشيد، ناگهان همهچيز بههم خورد. من كنار گاردريل ايستاده بودم كه ناگهان حس كردم ديگر چيزي نميفهمام، تمام بدنم بيحس شده بود و داشتم از هوش ميرفتم و ديگر چيزي نفهميدم.»
- مرگ ناگهاني آرزوها
آن روز خودروي سمند عبوري با سرعت بالا و بيش از حدمجاز با مرتضي تصادف ميكند و دوست و همكار پسر جوان كه شاهد ماجرا بود راه رفته را برميگردد و به كمك چند راننده عبوري با اورژانس تماس گرفته و او را به بيمارستان انتقال ميدهند؛ «آنطور كه شاهدان ماجرا ميگفتند، بعد از تصادف، من بيهوش روي زمين ميافتم و كاميون 18چرخي كه پشت سر خودروي سمند در حركت بود از كنار بدن نيمهجان من عبور ميكند و الحمدلله از اين حادثه جان سالم بهدر ميبرم. فقط خدا ميداند كه اگر زير چرخهاي كاميون رفته بودم چه ميشد؛ اصلا معلوم نبود زنده باشم يا مرده. به هر حال با آنكه سرعت خودروهاي عبوري بالا بود، اما من از وسط اتوبان جان سالم به در ميبرم و به بيمارستان انتقال داده ميشوم. بعد از انتقال به بيمارستان فهميدم كه ساق پاهايم شكسته و قطع نخاع شدهام. حالا من ماندهام و قطع نخاع و زخم بسترهاي مزمن كه همدم روزها و شبهايم هستند. پاهايم به قدري بيحس هستند كه اگر زير پايم آتش روشن شود حس نميكنم. شايد دردهاي زخم بسترم را حس نكنم اما روزبهروز اين زخمها بيشتر ميشود و به قسمتهاي حسدار بدنم نيز كشيده ميشود.»
- با تمام وجود اميدوارم
سرش را به طرف پنجره اتاقش خم ميكند و با دستاني لرزان و لاغر كه حكايت از آثار و علائم بيماري است پرده را كنار ميزند. با حسرت به باغچه كنار حياط نگاه ميكند؛ «4سال است كه يك دل سير باغچهام را نگاه نكردهام. هر چه كاشته بودم خراب شد. هر روز كه به خانه ميآمدم اول به سراغ باغچهام ميرفتم. نميدانيد با چه اميدي گل و گياه در باغچه ميكاشتم و با چه لذتي بزرگشدنشان را نگاه ميكردم. اما… .»
سكوت ميكند، براي چندمين بار بغض به سراغش ميآيد و در جدال با آن، پيروزي نسبي بهدست ميآورد؛«حالا خيلي وقت است كه لذتي از كاشت گل و گياه نميبرم.» نگاهي بهدستهايش مياندازد، انگشتهاي پرقدرتي كه هر روز يك كار را تجربه ميكردند و دلش ميخواست انگشتانش آچار فرانسهاي براي باز كردن پيچ تمام شغلها باشد؛«مادرم مثل يك نوزاد مرا تر و خشك ميكند، از شستن من گرفته تا اصلاح ناخن و موهاي سرم. او برايم آب ميگيرد تا وضو بگيرم، او زخمهايم را پماد ميمالد. درست است كه از كمر به پايين حس ندارم، اما فقط اين را ميدانم كه زخمهاي بدنم آنقدر وخيم است كه هر بار مادرم آنها را ميشويد و با پماد چرب ميكند، اشك ميريزد و با گذشت 4سال برايش تكراري نشده است. من روزگاري لحظهاي روي زمين نمينشستم و با پاهايم روي هوا ميدويدم و تصورش را هم نميكردم پاهايم را از دست بدهم.»
براي آنكه حوصله پسر جوان سر نرود و آب و هوايي عوض كند، مادر و پدر مرتضي، او را داخل پتو يا ملحفهاي قرار ميدهند، 2سر پتو يا ملحفه را ميگيرند و او را به اين طريق از روي زمين بلند ميكنند و به حياط خانه انتقال ميدهند. زن و مرد ميانسال توانايي بلند كردن پسرشان را ندارند و اين تنها راهي است كه ميتوانند او را حركت دهند، از تخت، ويلچر و… نيز خبري نيست؛«تنها دلخوشيام شده از دور ديدن باغچهاي كه هر روز آن را با دستان خودم لمس ميكردم. 4سال است كه رشد علفهاي خانهمان را نديدهام و اين درد بزرگي است كه روي دلم سنگيني ميكند.» مرتضي با تمام اينها اميدوار است و نور اميدي در دلش همچنان روشن است؛«به خداي خودم اميد دارم و مطمئن هستم اگر تحت درمان قرار بگيرم خوب ميشوم. اين پاها براي روي زمين ماندن نيست، اين پاها بايد راه برود. شايد با خودتان بگوييد چه اميدي، با اين وضع هنوز اميد به راه رفتن داري؟ اما من دليل محكمي براي خودم دارم، خدايي كه كار را به مويي رسانده اما آن را پاره نكرده، بيشك به فكر من است. اگر خوب شوم قول ميدهم به همه مريضها كمك كنم. شايد باور نكنيد اما تنها يكبار از نخاع من عكس گرفتند و سالهاست كه وضعيت نخاع من بررسي نشده است. حتي يك كلاس فيزيوتراپي نرفتهام، آن وقت چطور ميتوانم نااميد باشم. حداقل چندمتخصص مرا معاينه كنند اگر آنها هم تشخيص دادند كه من نميتوانم راه بروم حرفي نيست. اما مطمئنم كه ميتوانم.»
- چهار سال زندگي با زخم بستر
زخمبسترهاي مرتضي، با همان عمل اوليه نخاع آغاز شد. پسر جوان قدرت حركت نداشت و همين سكونت، زخمهاي مزمني را در بدنش بهوجود آورد؛ زخمهايي كه با گذشت 4سال از آن روز همچنان وجود دارد و مادر ميانسال مرتضي هر روز آنها را ميشويد و ضدعفوني ميكند. البته گهگاهي پرستار به او سر ميزند اما زخمهاي او نياز به درمان اساسي دارد كه خانواده مرتضي توانايي پرداخت هزينه آن را ندارد. خواهر مرتضي كه 2سال از او كوچكتر است ميگويد:«روز حادثه ساعت از 2بعد از ظهر گذشته بود كه از كارخانه رب با ما تماس گرفتند و گفتند كه برادرم تصادف كرده است. دوست برادرم كه همراه او در صحنه تصادف بود، موضوع را به كارخانه اطلاع ميدهد و آنها هم با خانوادهام تماس ميگيرند. فقط خدا ميداند كه خودمان را چطور به آنجا رسانديم، مرتضي روي تخت بيمارستان بود. متأسفانه دكترهاي معالج در مراحل ابتدايي، همان لحظات اول حرف بدي به پدرم زدند و او را نااميد كردند. حرفي كه بعدا مشخص شد صحت كامل ندارد اما در آن وضعيت تأثير بدي روي پدرم داشت. آنها گفتند كه برادرم براي هميشه قطع نخاع شده و تا آخر عمر همينطور خواهد ماند. اما پزشكان معالج بعدي برادرم گفتند كه او بهتر ميشود و با فيزيوتراپي و استفاده از تشكهاي مخصوص حتي ميتواند با واكر هم راه برود، ولي حرف دكتر اول كمر پدرم را خم كرد و اميدش را نااميد. همه ما به بهبودي برادرم ايمان داريم ولي مخارج درمان خيلي سنگين است و هيچ سازماني به ما كمك نميكند. زماني كه برادرم تصادف كرد، حدود 5ماه در بيمارستان بستري شد و تمام هزينههاي درمان را پدرم پرداخت كرد؛ هزينه سنگيني كه پدرم با فروش گوسفندها و مغازهاش آن را پرداخت و حالا هيچ ثروتي ندارد».
مرد 70ساله بعد از سالها زندگي و درآمد مناسب، حالا كارگري ميكند تا بتواند خرج روزانه خانوادهاش را بهدست آورد؛ هرچند كه هزينههاي سنگين مرتضي و مخارج زندگي، در برابر حقوق كارگري مرد ميانسال كمرشكن است؛ « برادرم زخم بستر گرفته و براي خريد پماد، شستوشوي زخمهايش، هزينه پانسمان و باند و بتادين و پوشك روزانه هزينه ميكنيم. قبل از تصادف وضع ماليمان خوب بود اما هزينه بيمارستان اوضاع را وخيم كرد و حالا هيچ پسانداز و ملكي نداريم.
براي پدرم كه عمري با عزت و آبرو زندگي كرده، خيلي سخت است حالا بهخاطر مشكلات برادرم دستش را جلوي ديگران دراز كند، اما پدر است و نميتواند مشكلات پسرش را ناديده بگيرد. مرتضي مثل يك شمع هر روز جلوي چشمانمان آب ميشود، افسردگي او هر روز بيشتر و نسبت به روز قبل لاغرتر ميشود و ما شاهد اين آب شدن هستيم و هيچ كاري از دستمان برنميآيد كه انجام دهيم. متأسفانه در تمام مدتي كه برادرم تحت درمان بود، رانندهاي كه با او تصادف كرده، حتي يكبار به ملاقاتش نيامد اما چندوقتي است كه به سراغمان ميآيد تا رضايت بگيرد.
ما چطور رضايت بدهيم وقتي او هيچ هزينهاي براي درمان اوليه برادرم نداده است؟ به راننده سمند ميگويم تو در اين مدت حتي يك ريال هزينه درمان پرداخت نكردهاي، چطور ميخواهي رضايت براي ديه بدهيم؟ آنطور كه رانندهها و دوست مرتضي ميگويند او ميخواسته از صحنه تصادف فرار كند اما 4چرخ ماشين قفل ميكند و نميتواند. برادرم در سن 20سالگي قطع نخاع شد و اگر مقصر اين تصادف، هزينههاي درمان او را پرداخت كرده بود با سرمايه پدرم ميتوانستيم مرتضي را به فيزيوتراپي ببريم و برايش تخت مخصوص و ويلچر خريداري كنيم. راننده ميگويد دستش خالي است و نميتواند هزينهاي پرداخت كند اما آيا با خودش نميگويد كه با دست خالي به ما دارو، ويلچر، تشك مخصوص، فيزيوتراپ و… ميدهند؟ آخرين باري كه برادرم از خانه خارج شد و به بيمارستان رفت بيش از 3سال قبل است. به خاطر مخارج سنگين مرتضي را بيمارستان نبردهايم چون پول هزينه درمان و ويزيت را نداريم.»
- شما چه ميكنيد؟
يك لحظه غفلت راننده خودرو زندگي مرتضي را تغيير داد. او هماكنون قطع نخاع شده و اين امر زخم بستر را به دنبال داشته است. پدر خانواده هزينه زيادي براي درمان پرداخت كرده است اما ديگر توان هزينهكردن ندارد. شما براي كمك به اين مرد جوان چه ميكنيد؟
به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.
This entry passed through the Full-Text RSS service – if this is your content and you’re reading it on someone else’s site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers.
RSS
نظرات و تجربیات شما
-
سایت کاملیه
خبرهای اجتماعی خوبه