«آنخودک» – صلح خبر
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران(صلح خبر)- افسانههای مردم ایران زن و شوهری بودند که بچهدار نمیشدند. روزی زن به درگاه خدا دعا کرد:«خدایا حالا که بچهدار نمیشیم پس کاری بکن تا یک مقدار نخود بزایم برای نخودچی شب عید.» دعای او مستجاب شد. زن نخودها را برداشت و توی ماهیتابه ریخت […]
«آلمانجیر» – صلح خبر
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران (صلح خبر) – افسانههای مردم ایران مردی بود به نام آلمانجیر. او هر شب یک زن میگرفت و همان شب هم دماغ و گوش او را میبرید و کناری میانداخت. تا آن روز چهل زن گرفته بود. روزی دختر وزیر فهمید که زنهای آلمانجیر میخواهند به […]
«بدکار به سزای خودش میرسد»
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران(صلح خبر)- افسانههای مردم ایران یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم، درویشی از کنار دیوار قصر سلطان میگذشت و مدح علی (ع) میگفت. سلطان صدایش را شنید و از او پرسید: دنیا را چه میبینی؟ درویش گفت: بدکار به سزای خودش میرسد. سلطان صدتومان به او […]
«این نمیماند» – صلح خبر
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران(صلح خبر) – افسانههای مردم ایران ممد نامی پیش کدخدایی کار میکرد. روزی یک حاجی با ممد، که مشغول کار بود، خواست چایی بخورد اما کدخدا به ممد اجازه نداد. ممد به حاجی گفت: حاجی ناراحت نشو. این نمیماند. حاجی رفت و پس از چند ماه خواست […]
«الاغ آوازه خوان و شتر رقاص»
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران(صلح خبر)- افسانههای مردم ایران صاحب شتری که زخمی شده بود، آن را در جزیرهای رها کرد. خری هم به این سرنوشت دچار شد. شتر و خر مدتی خوردند و خوابیدند و سالم و چاق شدند. شبی قافلهای از آنجا عبور میکرد. خر صدای زنگ قافله را […]
«بز و گوساله و قوچ»
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران (صلح خبر) – افسانههای مردم ایران گوساله و قوچ و بزی از گله دور افتاده بودند و نمیدانستند از کدام طرف بروند. همانطور که سرگردان بودند، سهتا گرگ آنها را دیدند و به طرفشان دویدند. بز و گوساله و قوچ توی درختهای بلوط گیر افتاده بودند […]
«آق تُنگُلی» – صلح خبر
به گزارش مجله فرهنگی صلح خبر خبرگزاری دانشجویان ایران (صلح خبر)- افسانههای مردم ایران پسری بود به اسم آق تُنگُلی که با مادرش زندگی میکرد. یک روز به مادرش گفت: «ننهجان دلم آش سرکه میخواهد». مادرش گفت:« تو برو سرکه بیار تا من برات آش بپزم». او رفت که سرکه بیاورد در راه به کلاغی […]