امروز: پنجشنبه, ۹ فروردین ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الخميس 19 رمضان 1445 | 2024-03-28

داستان زیبای برخورد یک زن و شوهر با ماموران

داستان زیبای برخورد یک زن و شوهر با ماموران   زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند! پرسيدند شما چه نسبتي با هم داريد؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهريم ماموران مدرك خواستند، زن و مرد گفتند نداريم ! ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما […]

01 اردیبهشت 1394 - 16:52
ارسال توسط :

داستان آموزنده درخت مشکلات

داستان آموزنده درخت مشکلات   داستان جالب درخت مشکلات‎   نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. نجار، یک روز کاری […]

01 اردیبهشت 1394 - 11:55
ارسال توسط :

داستان زیبای اتحاد کبوتران

داستان زیبای اتحاد کبوتران   روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد.   کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون […]

19 فروردین 1394 - 15:35
ارسال توسط :

حكایت گله از همسر ناسازگار

حكایت گله از همسر ناسازگار   با كاروان یاران به سوى دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مانوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یكى از شهرهاى شام) بردند و در […]

18 فروردین 1394 - 15:49
ارسال توسط :

گردنبند پر بركت

گردنبند پر بركت   روزي پيامبر (ص) در مسجد نشسته بودند. عرب باديه نشيني وارد شد و گفت: « اي رسول خدا (ص)! من گرسنه ام، لباس مناسبي ندارم، پولي هم ندارم و مقروض نيز هستم، کمکم کنيد. » پيامبر (ص) فرموند:« اکنون چيزي ندارم. » سپس به بلال فرمودند:« اين مرد را به خانه […]

18 فروردین 1394 - 14:33
ارسال توسط :

داستان کوتاه ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی بخش2

داستان کوتاه ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی بخش2   ماهی سیاه کوچولو ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را […]

17 آبان 1391 - 18:23
ارسال توسط :

داستان کوتاه ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی بخش1

داستان کوتاه ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی بخش1 ماهي سياه کوچولو شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت: «يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي […]

17 آبان 1391 - 18:04
ارسال توسط :

داستان کوتاه موش گرسنه صمد بهرنگی

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه موش گرسنه صمد بهرنگی موش گرسنه روزی بود، روزگاری بود. موشی هم بود که در صحرا زندگی می کرد. روزی گرسنه اش شد و به باغی رفت. سه تا سیب گیر آورد و خورد. بادی وزید و برگ های درخت سیب را کند و بر سرش […]

17 آبان 1391 - 17:22
ارسال توسط :

داستان کوتاه گرگ و گوسفند صمد بهرنگی

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه گرگ و گوسفند صمد بهرنگی گرگ و گوسفند روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همانطوری که سرش زیر بود و داشت برای خودش می چرید، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گله اش خبری نیست […]

17 آبان 1391 - 17:19
ارسال توسط :

داستان کوتاه به دنبال فلک صمد بهرنگی

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه به دنبال فلک صمد بهرنگی به دنبال فلک  روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید […]

17 آبان 1391 - 17:14
ارسال توسط :

داستان کوتاه آدی و بودی صمد بهرنگی

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه آدی و بودی صمد بهرنگی آدی و بودی  یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی! بودی گفت: چیه آدی؟ بگو. آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یک سری بهش […]

17 آبان 1391 - 17:11
ارسال توسط :

داستان کوتاه بز ریش سفید صمد بهرنگی

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه بز ریش سفید صمد بهرنگی بز ریش سفید  شنیدم که در همین ده خودمان روزی بز حاجی مهدی آقا گر شد و آن را ول کردند توی صحرا، بعد بره ی خل میرزا کدخدای ده دیگر، بعد سگ حاجی قاسم خودمان و بعد هم گوساله ی […]

17 آبان 1391 - 15:17
ارسال توسط :

داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش1

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه قصه آه صمد بهرنگی بخش1 قصه ی آه یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی می خواست برای خرید و فروش به شهر دیگری برود، به دخترهایش گفت: هر چه دلتان می خواهد بگویید برایتان بخرم. یکی گفت: پیراهن.

15 آبان 1391 - 22:38
ارسال توسط :

داستان کوتاه پوست نارنج صمد بهرنگی بخش2

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه پوست نارنج صمد بهرنگی بخش2 پوست نارنج ننه منجوق گیس سفید ده بود. مردم می گفتند که همه جور دوا و درمان بلد است. مامایی هم می کند. ننه منجوق با نوه اش حیدرعلی زندگی می کرد و دیگر کسی را توی دنیا نداشت. از این […]

15 آبان 1391 - 22:34
ارسال توسط :

داستان کوتاه پوست نارنج صمد بهرنگی بخش1

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه پوست نارنج صمد بهرنگی بخش1 پوست نارنج  آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوه چی بود که دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چی. […]

15 آبان 1391 - 22:32
ارسال توسط :

داستان کوتاه عادت صمد بهرنگی بخش2

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه عادت صمد بهرنگی بخش2 عادت آقا معلم می بایستی در چنین دهکده ای استخوان خرد کند و جوانان شجاع و میهن پرستی در دامن اجتماعش بار بیاورد. روح افسرده ی اطفال را که تحت تأثیر افکار پوچ و سفسطه آمیز اولیائشان زنگ و سیاهی گرفته […]

15 آبان 1391 - 22:27
ارسال توسط :

داستان کوتاه عادت صمد بهرنگی بخش1

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه عادت صمد بهرنگی بخش1 عادت  این معلم ما مثل اکثر آدمها که می خواهند نان بخور و نمیری داشته باشند، نبود. می خواست ترقی کند، بیش از توقع دیگران. زندگی داشته باشد، بهتر از آنچه دیگران می توانستند برایش پیش بینی کنند. وقتی از امتحان […]

15 آبان 1391 - 22:24
ارسال توسط :

داستان کوتاه بی نام صمد بهرنگی بخش2

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه بی نام صمد بهرنگی بخش2 بی نام مثل دفعه ی پیش دیزی فروش ها یکی پس از دیگری به سر مردک ریختند و خندیدند. سقف بلورین بازار از زور خنده ترک برداشت. چند دیزی جوراجور از قفسه ها افتاد و خاکشیر شد، آخر سر به […]

15 آبان 1391 - 22:17
ارسال توسط :

داستان کوتاه بی نام صمد بهرنگی بخش1

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی داستان کوتاه بی نام صمد بهرنگی بخش1 بی نام  زنک کاسه ای آش کشک با یک تکه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر کوفت کن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه کرده ام. مردک فکر کرد: پس پول هایی که امروز صبح بهت دادم چه […]

15 آبان 1391 - 22:16
ارسال توسط :

کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش5

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش5 بار سوم تلخون را مرد تاجری خرید. این تاجر در دار دنیا فقط یک زن داشت که او هم بچه ای نیاورده بود. تاجر تلخون را دید و پسندید و خوشش آمد که او را به قیمت یک چکه […]

15 آبان 1391 - 22:11
ارسال توسط :

کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش4

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش4 صبح خانم دستور داد غلامهایش زن آشپزباشی را دست و پا بسته حاضر کردند. آنگاه او را مجبور کردند که هر چه را تا آن وقت بر سر آقای جوان سخاوتمند آورده بود اقرار کند. البته این کار به […]

15 آبان 1391 - 22:10
ارسال توسط :

کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش3

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش3 کلید دار مرد ثروتمندی که لباس سیاه پوشیده بود او را دید و پسندید. تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون برای مادر آن مرد خرید. مادر آن مرد مدتها بود که دنبال ندیم […]

15 آبان 1391 - 22:08
ارسال توسط :

کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش2

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش2 مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل که پستانهایشان تازه سر زده بود خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از […]

15 آبان 1391 - 22:06
ارسال توسط :

کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش1

عنوان کتاب : تلخون نويسنده : صمد بهرنگی کتاب تلخون داستان کوتاه تلخون صمد بهرنگی بخش1 من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم،

15 آبان 1391 - 22:06
ارسال توسط :