امروز: سه شنبه, ۲۸ فروردین ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | برابر با: الثلاثاء 8 شوال 1445 | 2024-04-16
کد خبر: 1070 |
تاریخ انتشار : 12 آبان 1391 - 22:21 | ارسال توسط :
ارسال به دوستان
پ

عنوان کتاب : نفرین زمین نویسنده : جلال آل احمد   نفرین زمین  1  بسیار خوب.این هم ده.دیروز عصر رسیدم.مدیر بچه ها را به خط کرده بود و به پیش باز آورده .بیست سی تایی .وسط میدانگاهی ده.اسمش؟…حسن آباد یا حسین آباد یا علی آباد.معلوم است دیگر.اسم که مهم نیست.دهی مثل همه ی دهات .یک […]

عنوان کتاب : نفرین زمین

نویسنده : جلال آل احمد

 

نفرین زمین

 1

 بسیار خوب.این هم ده.دیروز عصر رسیدم.مدیر بچه ها را به خط کرده بود و به پیش باز آورده .بیست سی تایی .وسط میدانگاهی ده.اسمش؟…حسن آباد یا حسین آباد یا علی آباد.معلوم است دیگر.اسم که مهم نیست.دهی مثل همه ی دهات .یک لانه ی زنبور گلی و به قد آدم ها.کنار آب باریکه ای یا چشمه ای یا استخری یا قناتی..یعنی که آبادی .با این فرق که من در یکی معلم ورزش بودم در دیگری معلم حساب.و حالا این جا باید معلم کلاس پنجم باشم.که امسال باز شده و راه بردنش دیگر کار محلی ها نیست.اصلا نمی دانم چرا نمی گذارند مدرسه های شهر بمانم.پنج سال است که از دانشسرا درآ»ده ام و همه اش ویلان ای« نیمچه آبادی ها.شاید خودم اینجور خواسته ام؟…نه.حتما چیزی توی این پیشانی نوشه.«بی خودی که خرجت رو ندادن.»سه سال آزگار نان یک دانشسرا ی ولایتی را خوردن و جای دیگران را تنگ کردن و پسر یک مامور پست بودن که دنبال خربندری آ آن قدر از رودک به هشتگرد سگ دو زد تا خره مرد و حالا براش دوچرخه خریده اند.بله دیگر چشمت کور.تو هم می خواستی تخم و ترکه ی یک آدم پدر و مارد دار شهری باشی تا لای دست فاحشه های پاریس راه و رسم تمدن را بیاموزی ، و گره کروات و دستمال سفید و خم رنگرزی غرب …و آن وقت در فرودگاه که از لای زرورق بازت کردند ، بدانی که سر غذا چنگال به دست چپ و…از این قزغبلات. رها کنم.

بدی کار این بود که معلم ورزش توی ده خیلی بی کار می ماند.جایی که داس زدن روزانه اش کمر پرمدعاترین میدان دارهای زورخانه ی باغ پسته بک را می شکند ، معلم ورزش یعنی سرنگه دار.آن جا هم که معلم حساب بودم ، برایم درآوردند که میآن مالک و رعیت را به هم زده و بفهمی نفهمی…بله اخراج.مدیریت هم که ازم نمی آمد.یعنی برام پاپوش دوختند.چه طور؟…خوب دیگر .روزگار است، و پر از کلک.فعلا هم ولم کنید.بعدا اگر حوصله داشتم راستش را برای تان می گویم.

بچه ها نه به ترتیب قد ، صف کشیده بودند .بیش تر کلاه نمدی به سر.و بزرگ ها ، یعنی دهاتی ها ، دور تا دور میدانچه ی آبادی پلاس .با دو سه نفری دم در قهوه خانه.که یک شقه گوشت عین چرم قرمز به دیوارش آویخته بودند .تا پایم از رکاب کامیون به زمین رسید ، بچه ها هورا کشیدند و کف زدند.و دهاتی ها برگشتند ، و نگاهی .و سایه ی ریشخندی روی صورت چندتاشان.ولی دست زدن بچه ها اصلا صدا نداشت.انگار نمد به کف دست هاشان بسته بودند.بعد از مدیر با بزرگ ترین شان دست دادم.دستش بدجوری پینه داشت.مثل پاشنه ی پای بابام.لیفه ی تمبان ها بالا کشیده ، خبرداری به افتخار ورود معلم تازه.یا پیش فنگ دهاتی؟…بیش ترشان پابرهنه بودند و چندتایی گیوه داشتند.با تخت هایی به کلفتی الوار.خود گیوه ها عین یک کشتی ، و مچ پاهای لاغر بچه ها درست مثل دگل وسط شان فرورفته.حتما تا دو سال دیگر اندازه ی پاشان می شد.

مدیر محلی بود.همه چیزش داد می زد.تسبیحی به دست ، میانه بالا ، مچ دست ها به باریکی ترکه ، با سری بزرگ و بی کلاه و چه پنجا ه ساله  مردی با او بود .مو قرمز و آفتاب سوخته و درشت قامت .«آقای مباشر».مدیر این طور معرفی کرد.حسابی خوش قد و قواره.از آن ها که توی شهر ها برای ریاست دربه در دنبال شان می گردند. «شاپو»یی به سر و اتوی شلوارش مال زیر دشک.و سه چها تا دهاتی دورش می پلکیدند.دوتاشان را صدا کرد که بدو آمدند جلو.یکی شان می شلید و بدجوری کج و کوله می شد.«کاسکت»هاشان را از سربرداشتند و روی سینه گرفتند  و آمدند جلو.دومی کچل بود .تک و توک .موهایش عین شوید آفت زده در یک مزرعه از خاک رس.مباشر چیزی به لهجه ی محلی به آن ها گفت که ازش اسم مدیر را فهمیدم.یکی شان چمدانم را از توی کامیون برداشت و دیگری رخت خواب پیچم را .و را ه افتادیم.مباشر این طرف و مدیر آن طرف و بچه ها در دنبال.یک دسته ی حسابی .وعلم و کتل دسته، بساط زندگی معلم ده ؛ به دوش دو نفری که از جلو می رفتند.آن که می شلید چمدانم را برداشته بود.و هردفعه که کج و راست می شد دل من هوررری می ریخت تو.دلم برای رادیوم شور می زد؛ تپانده بودمش توی چمدان.و این ترانزیستورهای پرپری ژاپنی که به یک تلنگر سیمش پاره می شد…که افتادیم توی کوچه ی اصلی ده.از زیر ردیف بیدها می گذشتیم و سپیدارها.بیدها گرد گرفته و خفه ؛ و سپیدارها دل باز و بلند.و چشم های ریز و درشت بر تنه هاشان مانده . نگران عبور دسته ی ما.عین چشم مارهای تصاویر اهرام مصر ، نگران رستاخیز مردان مومیایی شده.و گرده ها تپاله ی گاو به دیوارها .رو در روی سپیدارها.و زن ها چمباتمه زده لب نهر ظرف می شستند.لبه ی پاچین هاشان روی زمین افتاده و تخته ی پشت شان رو به ما.و تک و توک شان با کوله بار گرم و نرم کودکی به خواب رفته برپشت.و به همان سمت که ما می رفتیم، آن ها پشت شان را می گرداندند.لای هر دری دو سه جفت چشم می پاییدند مان.عابران همه سلام می کردند.مردانی که با جفت ورزوهای خیش به کول از شخم بر می گشتند یا بچه ها که دنبال خری با بار تیغ از صحرا. یا پیرمردها که عصازنان را آخرت را می جستند.مدیر مدرسه سرش به این گرم بود که در گوش هر کس-گذرا -پچ پچی کند و لابد قرار مو مداری برای کاری.و مباشر جواب سلام ها را می داد. اما نه جواب همه را .ناچار جواب بعضی ها را من می دادم .اول نفهمیدم که زن ها هم سلام می کنند .از بس آهسته بود سلام شان.و پشت به ما و درست عین زمزمه ای.چنان سلام هایی جواب نداشت.من هم که جراتش را نداشتم .شاید رسم نبود.شاید بدشان می آمد که جواب سلام زن ها را بدهی.

در راه هیچ حرفی با هم نزدیم .نمایشی بود که باید می دادیم.و صامت.اهل ده باید مطمئن می شدند که معلم تازه هم چیزی بیش از یک سر و دو گوش ندارد. اما پچ پچ بچه ها یک دم نخوابید.

مدرسه بیآبانی بود .محصور به چهار دیواری .با یک ردیف اتاق و جلوی آن ها ایوانی سرتاسری .و دیوارها سفید نشده ، و بر پیشانی بنا سرتیرهای سقف نامرتب بیرون زده ؛ و گره گوله دار.داد می زد که به عجله ساخته اند.خاک حیاط چنان پوک بود که هنوز غبا رگریز بچه ها از مدرسه فرو ننشسته بود. با این که یک ساعتی ا زتعطیلی مدرسه می گذشت.چان می داد برای گل کاری.دوسه ته قلوه سنگ نامرتب ، گوشه و کنار حیاط -افتاده بود.آهاه!لابد ای« جام قبرستون بوده . و خودم را کشیدم کنار تا از بغل یکی از آن ها بگذرم و نوک پایی و شاید جمجمه ای و بعد شاید مختصر خودنمایی خارج از برنامه برای کلاسم.که عقل هی زد:چی کار می کنی مرد؟یه دهاتی است و یه عالمه احترام به اموات.

که به دیگران پیوستم و رفتیم به سمت ایوان.بچه ها کنار دیوار مدرسه ردیف شده بودند و مدیر و مباشر هیچ حرفی با هم نداشتند.از مباشر پرسیدم:

-مدرسه تان چند ساله است ؟

-سه سال.می دانید …این طرف ها زمین بایر نداشتطم.یعنی بیرون آبادی .قبرستان را هم می دانید …دستور دولت بود.نقشه را دولت داد.خرجش را از صدی ده حق اربابی.می دانید هر چه باشد این جا مدعی نداشت.

-راست است.باز جای شکرش باقی است که عالم اموات مهمان نواز است.مدیر لبخندی زد و از پلکان پهن وسط عمارت رفتیم بالا.تنه ی دو تا تبریزی را پوست نکنده فرو کرده بودند .وسط حیاط و با طنابی سرشان را به هم بسته. یعنی که تو والیبال. و یک تیرک دراز و پوست کنده هم بود.بغل در مدرسه و تکیه به دیوار داده.که پارچه ای رنگ باخته بر سرش تاب می خورد .یک گوشه ی ایوان را آب و جارو کرده بودند و دو سه تا صندلی ، و میزی.و سماور قلقل می کرد.و از اسباب سفرم خبری نبود.نفهمیدم آن دو نفر کی از ما جدا شدند و کجا.هنوز ننشسته بودیم که مدیر دوباره بلند شد و رفت سراغ بچه ها.لابد که مرخص شان کند.یک جا بند نمی شد.من و مباشر ساکت بودیم.همان شاگردی که سر صف باهاش دست داده بودم چای می ریخت .مباشر کمی پابه پا شد و بعد گفت:

-خوب .خیلی خوش آمدید.می دانید ؛ راست است که زندگی ده چنگی به دل نمی زند ، اما می دانید این بچه ها هم حق دارند.

«می دانید» هایش خفه ام می کرد.اما آفتاب سوختگی اش و موی قرمزش هر عیب دیگری را جبرانی بود.گفتم:

-این را به دیگران باید گفت.من که به پای خودم آمده ام.اصلا سق مرا با دهات برداشته اند.و چای را یکهو سرکشیدم.جوری که سقم سوخت و دهانم.تا بیخ حلق و اشک جلوی دیدم را گرفت.سرم را گرداندم که یعنی دنبال بساط سفرم می گردم.

-بردند منزل آقای مدیر.

پسرک ، استکان را که برمی داشت این را گفت.

-اسمت چیه بابا؟

-اکبر.

و مباشر گفت :

-با آقای مدیر این جور قرار گذاشتیم.می دانید ، ما دهاتی ها آداب بلد نیستیم.که مدیر رسید.و یاالله نشست.و مباشر دنبال کرد ، انگار می خواست خیال خودش را را حت کند:

-می دانید،آقای مدیر …شاید بهتر بود تو قلعه ی اربابی برای شان جا تهیه می کردیم.

-چرا ؟

-آخر می دانید …تو دهات مهمان خانه که نداریم.کدخدا هم ، می دانید فقط برای می دانید ژاندارم ها جا دارد.

گفتم:-مهامن خانه را می خواهید چه کنید؟اصلا مگر همین مدرسه چه عیبی دارد؟

نگاهی به هم کردند که قرار و مداری را می رساند.و اکبر داشت چای دوم را جلوی من می گذاشت که مدیر گفت:

-مدرسه نوبنیاد است.اما بیغوله است.شان شما هم نیست.خلاف ادب است .نقل آن یارو است که برایش مهمان آمد خواباندش تو طویله.

-هروجب از خاک خدا یک روزی قبرستان بوده.

-آخر این دفعه ی اول است که برای ما از خارج معلم می آید.درمانده بودیم که چه کنیم.آن جا هم خانه ی خودتان است.

مباشر گفت:-می دانید ، تا حالا هیچ کس این جا نخوابیده .

گفتم:-من اولیش.نترسید.دست مرده ها خیلی از دنیا کوتاه است.

مدیر به خنده گفت:-به هر صورت سر مرغ ها را بریده اند.چند تا از سربنه ها و ریش سفید ها می آیند دیدنتان.نمی شد وسایل پذیرایی را آورد.

گفتم :-آخر من که مهمان نیستم.مامور دولتم.لابد تو همین مدرسه یک اتاق خالی پیدا می شود.تو خانه ی یکی از اهالی.صحبت از تعارف نیست.اما هرکسی می خواهد تو چهار دیواری خودش سرکند.

و عاقبت قرار بر این شد که یک امشبه را با او سر کنم و از فردا هر جوری که دلم خواست .بعد بلند شدم که همراه مدیر مدرسه و اکبر سری به عمارت مدرسه بزنم.

کلاس ها بدک نبود.نور مناسب و تخته ها عریض. اما چوب نما .و پنجره ها اغلب شکسته .و کف اتاق ها خاکی و دیوار ها تازه لاوه مالیده.ته ساختمان بعد از دفتر مدرسه ، اتاقکی بود رو به مغرب.با یک در و بی پنجره .انبار مانندی ، و پر از خرت و خورت.هیزم و سر تیر و زنبه  و بخاری… و تا رعنکبوت همه ی گوشه هایش را به هم وصل کرده.می شد به همین جا ساخت و سر فرصت پنجره ای برایش باز کرد.رضایت دادم و آمدیم بیرون.و رفتیم .اول پیچیدیم به طرف قلعه ی اربابی .دیوارها ی لند چینه ای و بی روزن و کنگره دار.و تازه تعمیر شده .یعنی که در باغ سبز وسط یک ده؟….و ایوانکی مهتابی مانند و رو به شمال.بالای سر در ، در که نه ، دروازه . از الوارهای یک تخته و بی هیچ زینتی .نه حتی یک گل میخک.

بعد دور زدیم به طرف بیرون آبادی.به سمت نوک تپه ای که ده بر سینه کش شرقی اش لمیده بود. بفهمی نفهمی با شیبی.و آبادی حالا دیگر به نوتک تپه هم سرزده بود و مدرسه را در میآن گرفته بود که تیرک پرچمش را از دور می دیدی.نهر در پوشش پرپشتی از بیدهای کوتاه چرخی ، مساوات کاه گلی ده را از وسط شکافته بود و افقی دور تپه می پیچید و به سوی غرب دو سه تیر پرتاب می رفت تا به مظهر قنات برسد. و از آن جا حلقه های قنات هم چو حلقه های زنجیر در همواری دشت چیده ؛ تا پای کوه.یا پس کوه؟…که از اکبر پرسیدم:

-«عمو زنجیل باف »بلدی؟

این بازی را نمی شناخت .که دیدم آفتاب از سر بلندترین سپیدارها جست و از سر تیرک پرچم مدرسه نیز.از دودکش هر خانه ای دودی آبی رنگ و سبک ، دم نسیم غروب تاب می خورد و می رفت بالا.با ز پرسیدم:

-پس چه بازی هایی بلدی؟

-قایم باشک آقاو…و…و دوزبازی و…و…و درنابازی آقا و…همین.

-همین؟

-آخر آقا ما که دیگه بچه نیستیم.این بازی ها مال بچه هاست.و این جوری حرف مان گل کرد.آبادی صد و پنجاه خانواری جمعیت داشت.و او برادرزاده ی کدخدا بود و دوازده سالش تمام نشده بود.و پدرش شب عید همان سال مرده بود و مادرش نان بند خانه ی بزرگان بود و مادربزرگش زمین گیر بود و خودش خال دشات معلم بشود ….پرسیدم:

-کار هم می کنی؟

-از وقتی بابام مرده دیگر ما کاری نداریم آقا.

-چه طور؟

-زمین مان را عموم می کارد.بچه هایش بهش کمک می کنند آقا.نمی خواهند من هم بروم کمک که سهم مان بیش تر بشود آقا.فقط هفته ای دو روز می روم علف چینی آقا .برای زمستان گاومان و شش تا بز و میش مان.

در شب زودرس سایه ی بیدهای آخر کوچه ی ده ، قدم می زدیم که سوز تندی از جلو برخاست ، با گرد و خاک .یخه ی کتم را کشیدم بالا و چشمم را مالیدم.و بازش که کردم دیدم کسی شش هفت بید آن طرف تر لب نهر نشسته .و پشت به ما چپق می کشد.اکبر گفت:

-درویش علی است آقا.

-درویش؟…خرمن که برداشته.

-امسال خیآل دارد بماند آقا.

-صحیح.چه جور آدمی است؟

-خیلی از آقای مدیر بیش تر چیز می داند آقا.روزها سر خرمن نقل می گفت.آقای مدیر باهاش بد است آقا.

-چه قدری عایدی داشت؟

-نمی دانم.هرکسی یک چیزی بهش داد آقا.دو تا گونی شد که گذاشته پیش قهوه چی.سه سال است که سر خرمن پیدایش می شود آقا.نقل گرشاسب یل را آن قدر خوب تعریف می کند…

اکبر زمزمه کنان حرف می زد که درویش به صدای پای ما برگشت.چپقش را به یک حرکنت خالی کرد که جرقه هایش را باد بلعید ؛ و برخاست.در سایه ی بیدها و تپه ، که دیگر سایه نبود و چیزی از شب با خود داشت ؛ اول ریش دراز سایهش را دیدم و بعد کفنی را سته اش را و بعد صورت سیآه و استخوانی اش را .و گفت:

-یا حق آْقا ملعم!خوش آمدی، درویش خاک پای هر چه آدم با کمال است، بفرما.

-سروری درویش.

و خودش را کنار کشید که نشستیم.چماقی پیش رویش بود و کلاهی شش ترک ؛ که برش داشت و به سر گذاشت. فقط دسته های لام و الف کتیبه ی کلاهش خوانا بود که هم چون شعاع های بی رمق از نوک کلاه می ریخت پایین .اما به دوره ی کلاه هم نمی رسید. موهای ژولیده اش را که زیر کلاه پوشاند ، گفتم:

-لب جوق عمر نشسته ای درویش؟نکند از دد و دیو ملولی؟

-ای آقا دهن ما بچاد ، مردم از ما گریزانند ، به حق مولا دیو و دد ، ماییم.

-وقتی پای نقل آدم می نشینند که نباید از آدم گریزان باشند.

-کسی پای نقل فقیر ننشسته آقا معلم.این فقیر است که پای سفره ی مردم نشسته.

-اوضاعت که بد نیست درویش.

-ای آقا!هرکدام جان می کنند تا یک مشت گندم به کیسه ی فقیر بریزند.

-پس چرا دل نمی کنی ؟که اگر تاریک نبود نمی گفتم.

مکثی کرد که در آن ، صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم و بعد گفت:

-مگر تو هم به گدایی آمده ای آقا معلم؟

یکه خوردم .ساکت در چشم هم نگریستیم.«چرا بهش تندی کردی؟واقعا مگر جای تو رو تنگ کرده ؟»و او دنبال کرد :

-درویش طمع کار نیست . این بدبخت ها ملا که ندارند .بی بی گفته بمان.فقیر هم گفته به چشم.

-چرا ملا ندارند؟

باز مکثی کرد و گفت :

-آق معلم ، تو که بهتر می دانی.این روزها همه می نشینند پای نقل رادیو و ملاها نازک نارنجی شده اند.و تا بگویی بالای چشم تان ابروست ، قهر می کنند.

-یعنی تو آبادی همه رادیو دارند؟

-نه آقا معلم .بدبخت ها نان ندارند.اما رادیو می گوید شهر شده عین شهر پریان .دست شان که برسد می خرند.بعد هم راه می افتند می روند شهر که پول پارو کنند.

چنان صدای گرمی داشت که دیدم کافی است.«بی خودی که نقال از آب درنیومده.»

ته صدایش خراشی داشت.صدا از حلقومش که می گذشت ، درست به باد می مانست که از لای شاخ و برگ بید می گذرد.بم و روان و لرزان و نرم.چماقش را برداشتم که سری سنگین داشت و گره دار بود. پرسیدم:

-کجا اطاق کرده ای درویش؟تو قلعه ی اربابی؟

-ای آقا جل و پلاس فقیبر فقط زیر سایه ی حق پهن می شود . همت مولا مسجدشان رو به راه است.سرد هم که بشود می روم قهوه خانه .و ساکت شد.چشمش را از من گرفت و به نهر دوخت و گفت:

-برای فقیر که خانه ی مدیر را آب و جارو نمی کنند.

پیدا بود که کافی نیست.

گفتم:-کنایه می زنی درویش؟من که دم از فقر نمی زنم.من جیره خور دولتم.خانه ی مدیر هم یک امشبه است.غافلگیرم کردند.

-پس کجا می مانی آقا معلم؟

-خیال دارم تو مدرسه بمانم.

-مدرسه شان قبرستان است .چرا نمی روی قلعه ی اربابی؟می خواهی درویشت به مباشر بگوید؟

-مباشر خودش تعارف کرد.اما صلاحم نیست.تو سر سفره ی زنده هایی ؛ بگذار من سر سفره ی مرده ها باشم.آخر فرهنگ یعنی تحویل مرده ها به زنده ها .

-آخر آقا معلم حرمت قبرستان…

حرفش را بریدم که:-اگر برای قبرستان حرمت قایل بودند مدرسه اش نمی کشدند . و بعد این جور حرف را برگرداندم:-بگو ببینم چه حسابی بین مباشر و مدیر هست؟من سر در نیاوردم.

درویش نگاهی به اکبر انداخت و گفت:

-به خون هم تشنه اند آقا معلم.این مدیر به قدرتی حق چشم دیدن هیچ کس را ندارد.

خواستم چیزی نگویم ، اما دیدم نمی شود.سوز سرد پاییزی افتاده بود و دنیا به قدری آرام بود و زمزمه ی نهر و نرمی صدای او ، که اصلا نمی شد گمان کرد که زشتی هم هست یا بدی.این بود که گفتم:

-مدیر هم یکی مثل همه ی ما.لابد نان غصه ها ی خودش را می خورد .

-نه …و عتاب آمیز خطاب به اکبر افزود :

-پسر بلدی در دهنت را چفت کنی ؟من با این خاک برسرها به اندازه ی کافی حساب خرده دارم.

که اکبر سرش را انداخت پایین و دستش رفت به طرف نهر.و صدای شکافی در آب.و درویش دنبال کرد:

-مدیر فقط غصه ی نان بچه های بی بی را می خورد.درویش بخیل نیست . با مباشر هم از بچگی خرده حساب دارد…

و بعد برایم گفت که مالک ده پیرزنی است شوهر مرده که دو پسر دارد. یکی شان از وکلای سرشناس شهر که پس از جنگ ، یک بار هم نماینده ی مجلس شده . و دیگری محصلی است و در فرنگ است و گویا زن فرنگی گرفته .و مدیر مدرسه پادوهای آن هاست  و شغلش را همان که وکیل است ، برایش درست کرده و مرا هم که معلم تازه باشم ، هم او برای مردسه ی ده دست و پا کرده…و بعد :

-لابد می دانی آقا معلم ، که مباشر بی بی را صیغه کرده ؟

-پس اسم مالک بی بی است.چه دل زنده هم هست.

-نگو آقا معلم ، نگو.درویش حقش را می گوید.صیغه ی محرمیت خوانده اند.

-پیداست.مرد خوش قواره ای را انتخاب کرده ، حتما خوش سلیقه است درویش.

-پس می خواستی جزغاله ای مثل درویشت را انتخاب کند؟

-بدت که نمی آمد؟

و خندیدیم.دیگر تاریک تاریک شده بود ، و برخاستیم.صدای نهر و زمزمه ی بیدها چنان رسا بود که انگار تاریکی بلندگویی است . خروسی در ده می خواندو تک بانگ گاوی درست بیخ گوش ما ، یک مرتبه تاریکی را انباشت.حتی رگبار سم الباقی گله را در پس کوچه های ده می شنیدی .همه چیز آرام بود ، و هرگز نمی شد گمان ببری که زیر این آرامش روستایی اضطرابی نهفته است.

 

                                    2         

مدیر حسابی سور داده بود.خانه اش توی کوچه ی اصلی ده بود.اول دویدند سگ قلچماق شان را بستند که در تاریکی پارس می کرد.بعد ، از بغل خورجین ها و انبان های پر گذشتم ، و بعد پلکانی ، و بعد یک پنجدری .دور تا دور رختخواب ها تکیه به دیوار داده .پیچیده در چادر شب های ابریشمی.و روی طاقچه ها دو تا سماور زرد و سفید و چینی ها و گلاب پاش ها و تنگ ها ی گلو باری: و لیوان های سبز مارپیچ و شیرینی خوری های پایه بلند.به ورودم یک جماعت هفت ، هشت نفره برخاستند و صحبت شان را در باره ی تراکتور که نمی دانم کدام آباد ی، بریدند و دست به دست مرا بردند صدر مجلس؛ پهلوی پیرمردی که با دوش تکیه به عصایی داده بود. مباشر هنوز نیامده بود و مدیر یک یک حضار را معرفی کرد. پیرمرد پهلو دست یهم کار دیگرمان بود.عموی مدیر. با ریش سفید و قبای دهاتی  و نیمچه قوزی بر پشت، چشم به خیره کنندگی توری چراغ دوخته.و انگار نه انگار کگه تازه واردی به مجلس رسیده . کدخدا سی چهل ساله ، مردی درست استخوان ، با لباس نیمه شهری ، و کاسکتی چلوی زانو ها .دو تا برادر مدیر هم بودند. یکی جوانکی هجچده نوزده ساله ف با زلف پاشنه نخواب و چشم رنگین ، که نرو بدلی چراغ طوری نمی گذاشت بشناسمش.دختری بود در لباس مردانه.و برادر دیگر ، جوانی بیست و چند ساله .با ریش سه چهار روزه و کت نپامی نیم دار.

تعارف ها که تمام شد همکار پیرمان درآمد که :

-خوب آقا جان !خوش آمدی.خوب کردی به زندگی ده رضایت دادی . آن زمانی که می گفتند «ده مرو ده مرد را احمق می کند.»

حالا دیگر گذشته .این ، مال زمان جوانی ما بود.حالا دیگر آقا جان برای احمق شدن لازم نیست آدم از شهر در بیاید…و جماعت مردد که بخندد یا نه.و پیرمرد نگاهی آمیخته به لبخند به من کرد و در قیافه ام جوابی را جست که نیافت بعد افزود:

-خوب آقا جان! از شهر چه خبر؟

-ایه،شکر.همین جورها ست که گفتید.احمق هم توش کم نیست.مال دهات هم سرازیر شده توش.

–خوب آقا جان!بگو ببینم حالا نان یک من چند است ؟

-دیگر کسی نان را کشیمنی نمی خرد.خیلی وقت است که نان دانه ای شده.

که جماعت هرررری خندید و هم کار پیرمان سرش را تکان داد و گفت :

-عجب!عجب!پس برکت رفته آقا جان.هیچ می دانی که من هنوز رنگ شهر را ندیده ام؟

مدیر گفت :-خوش به سعادت شما.تو شهر پیرمردها را متقاعد می کنند میرزا عمو.نقل آن یارو است که …

میرزا عمو سر عصا را به شانه دیگرش تکیه داد و به تندی گفت :

-حالا دیگر کهنه شده دل آزار؟پسره ی بی چشم و رو!چشمت که افتاد به همکار تازه ، حالا برای من کرکری می خوانی؟ما که مکتب خانه داری می کردیم این را هم بلد بودیم که بچه ها ی مردم را روی همین زمین نگه داریم.اما تو بگو کدام یکی از این بچه های مدرسه ات تو ده بند می شود؟خدا عاقبت شان را به خیر کند آقا جان!و تازه اگر مکتب خانه ی من نبود و این همه جانی که پای بچه ها می کنم ، کدام پدرسوخته ای تو را می کرد مدیر مدرسه؟

مدیر گفت :-میرزا عمو چرا بهت برخورد ؟اوقاتت تلخ است که معلم به این خوبی برامان فرستاده اند ؟من غرضی نداشتم.می خواستم بگویم تو شهر برای امثال شما احترام قایلند.دیگر ازتان کار نمی خواهند.شما ، به این سن و سال ، براتان سخت است که هر رو زدرس بدهید. نقل آن یارو است که ….

کدخدا نقلش را برید که :-آره خان عمو ، غرضی نداشت .

-می دانستید که میرزا عمو هنوز ماشین سوار نشده ؟

این را برادر وسطی مدیر گفت .و پیرمرد در جوابش براق شد که :

-آره آقا جان!به خصوص از وقتی این پسره ی بی نماز ماشین خریده .با این باری قراضه اش.

که جماعت خندید و من به صرافت افتادم که «پس با ماشین این بابا اومدی ده !لابد دستش به دهنشم می رسه ، که شوفر نیگه می داره . اینم که عموش . ظس مدیر واسه ی خودش دار و دسته ای داره.»و برادر مدیر داشت می گفت :…اگر همین قراضه نبود تا حالا چغندر همه تان گندیده بود.»

و مدیر گفت :-نمازش را می خواند میرزا عمو ، من شاهدم .

پیرمرد گفت:-شهادت تو به درد بابات هم نخورد .خدا باید شاهد باشد آقا جان.و عصا را از این شانه به آن شانه کرد و بعد خیره نگاهی کرد به برادر مدیر ؛و به لهجه ی محلی جمله ی کوتاهی گفت که جمع به شدت خندید و من چیزی نفهمیدم.و هنوز دنباله ی خنده نخوابیده بود که چای آوردند. و میرزا برنداشت . در استکان ها شستی لب طلایی ؛ و نعلبکی هایی با عکس زنی در میان.یکی دو دقیقه سکوت شد که در آن چای ها را سرکشطدند و بعد چپق سربنه ها آتش شد و سیگار کدخدا. و دود توتون که بالای چراغ تنوره بست ؛بلند و خطاب به هیچ کس گفتم :

-مثل این که صحبت از تراکتوری چیزی بود؟…

سربنه ای که چپق را آتش کرده بود  ؛به جمله داداش به دست بغل دستی گفت:

-بله قربان!یک فرسخی ما یم آبادی هست به اسم امیرآباد.سمت نسا.اربابی است قربان . مالک رفته فصل خرمن تمام نشده تراکتور آورده .که هم زمین خودشان را شخم می کند قربان ، هم به دیگران اجاره می دهد.ساعتی دوازده تومن . درست که کارشان خیلی پیش است قربان ، و هنوز باران اول نیفتاده کار شخم امیرآباد دارد سر می آید ؛ اما عیب کار این جا است قربان که کتراکتور مرز و سامان نمی شناسد .شوفرش هم که غرطبه است قربان . وقتی این طور شد تکلیف روشن است .مرز و سامان مردم به هم مبی خورد قربان . و دعوا می شود . دیروز اهل محل ریخته اند تراکتور را وسط مرزعه درب و داغان کرده اند قربان …و دنباله ی کلامش در حمله ی سرقه قطع شد.سربنه ی دوم چپق را خالی کرد توی زیرسیگاری و افزود :

-شوفره هم حالش خوب نیست . چوب تو گرده اش خورده و زمین گیرش کرده .

و کدخدا افزود :-بدبختی است دیگر. الان یک دسته ژاندارم آن جا است . باید ده دوازده نفر بروند حبس.وقتی کدخدا بی عرضه بود این جور می شود دیگر.

مدیر ، شرق ، دستی روی زانویش زد و گفت:-این ها همه اش نقل بی سوادی است . وحشی ها هنوز مدرسه نداردند . هفت تا از بچه های اعیان شان می آیند مدرسه ی ما.از این همه راه ؛ و تو بر بیابان.نقل آن یارو است که سر سفره اش نان نبود می فرستاد دنبال پیاز.

سربنه ی سوم چپق را از بغل دستی گرفت و گفت:-پدرآمرزیده تو که سواد داری و مدیر مدرسه هم هستی ، اگر گاو همسایه افتاد تو یوجه ات چه کار می کنی؟

-هیچ چی، می زنمش.هی می کنمش تا برود بیرون . دیگر دعوا ندارد.

-خوب پدرآمرزیده!آنها هم همین کار را کرده اند دیگر.رفته اند بیرونش کنند.هی ها کرده اند ، هوار زده اند ؛ اما چه فایده ؟

گاو که نبوده پدرآمرزیده !جاندار که نبوده تا زبان آدم سرش بشود . تراکتور بوده و زبان نفهم.شوفرش هم که غریبه بود ه.نوکر روزی ده پانزده تومن مزدی که می گیرد ،؛ و لابد کله شقی هم کرده .خوب دعوا شده دیگر ،؛ پدرآمرزیده !تو دعوا هم که حلوا پخش نمی کنند.این چیزها برای ما مثل روز روشن است . تو آقای مدیر الف را می شناسی ، ماهم دردسر آب و ملک را ، ملا هم قرآن را .مگر نه میرزا عمو؟

حسابی حرف زد.از آن ها بود که توی شهرها به درد دلالی می خوردند یا پادوی انتخابات.مناسب هر مطلبی بلد بود دستش را چه جور تکان بدهد و کجای کلام را بکشد و کجا تند بگذرد.حرفش که تمام شد ف چپق خالی را داد به دست سربنه ی وسطی که سرش را برای حرف های دو هم کار دیگرش تکان میداد و چیزی زیر لب می گفت.برادر کوچک مدیر در تمام این مدت ساکت بود و سرش پایین افتاده ، مدام با گل قالی بازی می کرد. انگار که ما همه خواستگارهای اوییم .اما هم کار پیرمان یک بار دیگردوشش را از سر عصا برداشت و همان طور که چشم به پنبه ی گر گرفته ی توری چراغ دوخته بود ، شمرده و خطبه وار گفت:

-سواد کدام است آقاجان!آخرالزمان شده دیگر .این هم علاماتش .تا وقتی این ماشین ها روی زمین می رفتند و با مخلوق زیر زمین کاری نداشتند ، خوب ، یک حرفی بود آقا جان!یک چیزی بود . اما امان از وقتی که نیش شان را به زمین بند کند !باور کنید آقا جان!مگر چرا سر قو م عاد و ثمود بلا نازل شد؟هان؟این که دیگر گفته ی قرآن است آقا جان!آن قدر فسق و فجور کردند که مخلوق زیر زمین هم از دست شان به غذاب آمد.آن قدر بچه های ولدالزنا تو زمین دفتن کردند که نفرین شان کرد.آن وقت یک تکان آقاجان ؛، و دیگر سنگ روی سنگ بند نشد.حالا داستان ماست .خدا نیآورد آن روزی را که مخلوق زیر زیمن از دست این ماشین ها آتشی به عذاب بیایند !زبانم لال آقا جان!

و حرفش تمام شد، چنان خودش را روی نوک عصایش انداخت که در دل گفت «الان دوشش سولاخ می شه»در این مدت برادر وسطی مدیر ته مانده ی چایش را سرکشید و گفت:

-اگر من جای مالک امیرآباد بودم ، یک امساله زمین همه شان را مجانی شخم می زدم . مال همه ی اهل آبادی را . کار را ه دارد .اول دانه بپاش ، بعد کمین کن.آن وقت ای« جور اختلافات اصلا پیش نمی آمد.وقتی من دارم و همسای[ ام ندارد که ساعتی ده دوازده تومن مزد تراکتور بدهد ، البته که حسودش اش می شود .هزاری هم که شوفرش مرز وسامان اهل محل را بشناسد ، فرقی نمی کند .حرف در ای« است که چرا تو داری و من ندارم.چرا راه دور بروی» ؟همین باری قراضه ی من ، به قول میرزا عمو ، از روزی که خریدمش مردم دارند چشم و چارم را در می آورند . مرتب ماهی یک گوسفند قربانی می کنم ، مگر نه خان داداش؟

-بگو ببینم پدرآمرزیده !چغندر کدام یکی از اهل آبادی را مجانی بردی کارخانه؟

-چرا بابا، ای والله!مال مرا که برد.مال بیش تر قوم و خیش ها را برد.برادر ی به جا ، اما حقش را باید گفت.

این مدیر در جواب سربنه ی سوم گفت که براق شده بود و زل زل برادرش را می پایید. و همین جا ی بحث بودی» که سگ پارسی کرد و صدای در بلند شد.و بعد گرپ…و سگ خاموش شد.و بعد تارق و تورق کفش ها ی نعل دار .و مباشر وارد شد . با همان دونفر که عصر بساط سفر مرا به دوش کشیده بودند.غیر از میرزا عمو همه بلند شدیم و مباشر آمد طرف چپ من نشست و همراهانش همان دم در وا رفتند. با زچای آوردند و چپق های دیگر آتش شد و مدیربرخاست و چمدان دسته دار رادیو را پیچیده در کیسه ای سفید ، آورد و جلوی مباشر گذاست.باتری رادیو یک قوطی مقوایی یک وجبی بد ، با سی چهل تایی قوه های کوچک که در آن چیده شده بود ، و سیم کشی کرده و سرش به یک ورقه ی نایلون پوشطده ، و همه یبساط با کمربند مردانه ای روی سر رادیو بسته بودد.و هم چو که مباشر دستش به پیچ رادیو رسید ، صدایش درآمد.چند لحظه ای اعلان روغن نباتی بود و صابون و ساعت مچی و خمیردندان و بیسکویت ، و بعد صدای مارش درامد و بعد اخبار ، داخله و خارجه.از بمب اتم گفت و از جایزه بردن سگ دوک آو فلان در «کاپری»، و بعد از نی که در سنگاپور به تماشای یک فیلم چینی آن قدر خندید تا مرده ؛ و بعد از جلسه ی هیات دولت و تصمیم به ترمیم کابینه و بعد از تعرفه ی گمرکی ماشین های کشاورزی و بعد از اعلامیه ی دولت خطاب به عشایر جنوب که «دیگر دوران هرج و مرج گذشته…»والخ.و بعد از اخبار زلزله و جمع آوری اعانه برای زلزله زدگان و بعد از ورود رییس جمهور فلان مملکت و بعد از برندگان بلیت های بخت آزمایی…که مباشر پیچش را بست .و موضوع صحبت مجلس را ازم پرسیأ.در دو سه جمله برایش گفتم.خندان دستی به صورتش کشید و پرسید:

-می دانید، ده است دیگر.نظر شما چیست؟

-من شهری ام.زیاد وارد این امور نیستم.اما فکر می کنم اگر شوفرشان محلی بود ، این دعوا را نمی افتاد.مثلا همین اخوی آقای مدیر ، که اسم شریف شان را نمی دانم .پیشنهاد خوبی هم پیش پای شما می کرد…کدخدا حرفم را برید که :

-ده بدبختی همین جا است دیگر. توی آبادی شان یک راننده هم ندارند.

سربنه ی اولی چپق را رد کرد به بغل دستی اش و گفت:

-نخیر قربان !مساله را باید حل کرد قربان!رادیو می گفت که کارخانه ساعتی ، نه قربان، دقیقه ای یک تراکتور بیرون می دهد .اما گاو سالی یکی می زاید.همین است قربان که تاپاله اش هم عزیز است.اگر قرار باشد جای گاو ، دهات پر بشود از تراکتور…

برادرد وسطی مدیر ، قش قش خندید و رو به من گفت:-من شاگرد شما عین الله.و بعد رو بکرد به سربنه و گفت :-خیال کرده ای همه ی آن تراکتور ها می آید این جا؟که تو حالا وحشت ورزوها برت داشته؟سرتاسر ای« مملکت همه اش دوهزار تا تراکتور هم نیست . اصلا مگر خیال می کنی ما چندتا ده داریم ؟هان خان داداش؟

مدیر گفت:-نمی دانم . باید صدهزارتا باشد.

گفتم:-نه .آمار سال 35 می گوید پنجاه و دوسه هزارتا.

برادر مدیر گفت:-بفرما.پنجاه هزار تا آبادی و همه اش دو هزار تا تراکتور.همی« است که تراکتور انگشت نماست.و هرکه هم که دارد همین طور است . انگشت نما هم که شدی مردم بهت حسادت می کنند. این است که من می گویم یک امساله باید زمی« همه را مجانی شخم می کردند. مباشر گفت :-می دانیأ . عین الله خان درست می گوید . اما مزدش را از کجا بیاوردند ؟نفت سیآهش را که می دهد؟می دانیأ . این روزها کسی به فکر کسی نیست ، اگر عیب و علتی کرد و یدک می خواست چه ؟

عین الله گفت:-معلوم است ، خان .بزرگانی کردن خرج دارد.من با ای« کامیون چه قدر چغندر مجانی برده باشم خوب است؟

سربنه ی سوم گفت:-پدر آمرزیده!تو هم که همین جوری پسه ی کامیونت را می زنی تو سر ما.

سربنه ی اول گفت :-ما نفهمیدی» قربان ، عاقبت تکلیف ورزوها چه می شود؟

برادر مدیر گفت:-ای« که عزا ندارد بابا!ورزوها را می فروشیم قسط تراکتور می دهیم . و فقط ماده گاو نگه می داریم.اگر کار مزرعه ماشینی بشود تو هر دهی فقط پنج تا ، نه ، دو تا ورزو برای تخم کشی کافی است. باقی شان را می کشیم و می خوریم.الان سرتاسر سال تو این ده ، بیست تا گاو هم خورده نمی شود.این است که مردم مریض اند.

میرزا عمو گفت چه می گویی پسرجان؟!مردان خدا حیوانی نمی خورند .آدمی زاده آه است و دم.نه قبرستان مخلوق خدا.برو اعتقادت را درست کن پسر.این حرف های رادیو و روزنامه را تو دیگر نزن.

سربنه ی اول گفت:-همچه معلوم است قربان که آقای مدیر هوس تراکتور خریدن کرده . تقصیر از مباشر است که رفت دنبال آسیاب آتشی.حالا قربان باید برویم ورزوهامان را بکشیم و مزد تراکتور بدهیم.

و برادر مدیر گفت:-می بینی خان داداش؟همان است که من گفتم .مساله در این است که چرا تو داری من ندارم.چشم و چار آدم را در می آورند.

و مدیر برای ای« که حرف را برگردانده باشد رو کرد به من و گفت :

-شما شهر که بودید آقا را ندیدید؟

خواستم بپرسم آقا که باشند؟که یاد گفته ی درویش افتادم و گفتم :

-بله !ذکر خیرشان بود . اما من خدمت شان نرسیدم.

-می دانید که ایشان به فرهنگ خیلی علاقه دارند ، تو وزارت خانه هم درس دارند. زمان تحصیل ، هم کلاس وزیر فرهنگ بوده اند.

گفتم :-لابد این جا خدمت شان می رسیم، حیف شد.

بعد برای مباشر قلیان آوردند .و مدیر برخاست و رفت بیرون.آتش سرقلیان از هیزم مو بود ، با ساقه ها ی باریک و سیاه.مباشر قلیانش را به زحمت دودی کرد و زیر لب طوری که فقط من بشنوم ، گفت:

-می دانید، یارو عیبی نکرده .اگر رضایت بدهد خسارت تراکتور آن قدر ها نیست. می دانید !دهاتی جماعت چه می فهمد تراکتور از کجا عیب می کند ؟چماق هایشان را کشیده اند به هوای در و پیکرش می دانید ، فقط یک خرده قرش کرده اند ….و بعد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :

-می دانید!برای این که مدیر خیال برش ندارد من تعارفی نکردم ، و گرنه می دانید !تو قلعه ی اربابی جا مناسب تر است . عصری با بی بی صحبت کردم . اتاق سر دروازه را براتان خالی کنند.

-ممنون .فکر می کنم تو مدرسه به بچه ها نزدیک ترم.بعد هم هرجای ده که باشم زیر سایه ی بی بی ام.

و همین وقت بود که سفره آوردند.آن دو نفر همراه مباشر که تا کنون دم در کز کرده بودند ، برخاستند.برادر کوچک مدیر  هم کمک می کرد.و سفره را گستردند .نان های لواش دورتا دور ، پنیر خیکی و مربای انجیر و کاسه های دوغ قرینه ی هم ، و جلوی هر کسی ، در پیاله ا ی چینی ، آب گوشت ، و یک ظرف بزرگ خوراک مرغ جلوی روی میرزا عمو و من و مباشر ، و برنج وسط سفره در یک سینی بزرگ برنجی ، و کاسه های چینی خورش آلو در اطرافش.سفره ای عین باغچه ای ، و پر از گل های خوراکی.دو سه نفر بسم الله گفتند و میرزا عمو دعایی خواند و بعد ی: تکه نان را برداشت و بویید و آهسته گفت :

-ای برکت خدا!من چه قدر تو را دوست دارم !و بعد نان را گذاشت زمین و برای خودش برنج کشید و ساکت شروع کردیم به خوردن .چنان جدی و سر به کار خود فرو برده که انگار جلسه ی امتحان است . یا سر صف نماز جمو اعت نشسته ایم.

           

                                    3

 

 

و از فردا صبح کار مدرسه .وضع کارم بد نیست.شش روز صبح ها ، هجده ساعت در هفته .بچه های چهارم و پنجم عصرها می روند کم ک پدرها به علف چینی یا شخم  یا کار در باغستان.سرشاخه های زیادی را حالا می زنند ، قبل از آمدن سرما.شاگردهای دو کلاسم یکی هشت ، یکی ده نفر.در یک کلاس ، و همه پسر .دخترها از سوم بالاتر نمی آیند ، تازه به ندرت . لابد پشت بندش را توی خانه می گیرند. یآ پیش زن میرزا عمو که هنوز ته بساطی ا ز یک مکتب خانه ی دخترانه را اداره می کند.و اصلا دخترها روی هم هفده تا هستند.در مدرسه ای که همه اش پنجاه و نه تا شاگرد دارد .و اکبر مبصر کلاس است.زیاد باهوش نیست اما کاری است ، و غیرتی.و هم مسئولیت می فهمد. یعنی چون درشت ترین هیکل کلاس را دارد؟ شاید هم چون پدرش مرده و بزرگ ترین فرزند خانواده است.

همان روز اول درس ، سوم را تعطیل کردم که بچه ها برویم اتاق مرا درست کنیم .و رفتیم.مادر اکبر هم آمده بود . با یک دسته موی سیاه توی پیشانی ، و یک پاچین ریش ریش ، و یک سکه ی نقره به سینه ی چپ کلیجه اش آویزان. و پستان هایی هنوز برجسته .بیست و شش سال بیشتر نداشت ، یا نمی نمود.فکر کردم اول جوونی و بیوگی!صورتش چنان قرمز بود که انگار الان از پای تنور برخاسته ، و مژه هایش بفهمی نفهمی سوخته.اما چشم هایش به قدرش درشت ، که اگر دماغش خوره هم داشت ، نمی دیدی.با یک دست لباس شهری و مختصری بزک ، یکی از زن ها قرتی بود گوشه ی یک مجلس حسابی…اما او دیگر چرا آمده بود ؟همین را از اکبر پرسیدم.گفت:

-آقای مدیر گفت ، آقا!

و دسته جمعی رفتیم سراغ اتاق.نیم ساعته خالی اش کردیم.و ورفتیم ، یعنی اکبر روفت.و مادرش اندود را در لاوک چوبی بزرگی آب انداخت ، دوغ مانندی .که اول بچه ها با آن شروع کردند به کثافت کاری .که دیدم فایده ندارد .حالا دیگر بچه ها زیادی بودند. یعنی همین قدر کاردستی بسشان بود.این بود که مرخص شان کردم و خودم جاروی فراشی را برداشتم و مشغول شدم.زنک ایستاده بود و تماشا می کرد.داد می زد که خجالت می کشد دخالت کند.یک طرف اتاق که اندود شد ، دیدم بازوهایم درد گرفته .آمدم پایین .زنک درآمد که :

-این کار زن هاست آقا!اصلا رفت و روب مدرسه با من است.

-یعنی تو …پس فراش مدرسه هم هستی؟

بی این که جوابی بدهد.جارو را توی لاوک برداشت و رفت روی نیمکت و با شلختگی تمام ، و بعد پایین آمد.لاوک را برداشت و گذاشت روی نیمکت و از نو.و حالا من تماشا می کردم.دامن پیراهن نیم تنه اش با هر حرکت دست می رفت بالا، و پهلو و تیره ی پشتش نمایان می شد ، گاهی از راست و گاهی از چپ.که دور زدم و حالا تا بالای نافش را هم می دیدم ف گود نشسته و سفید.پرسیدم:

-چرا شوهر نمی کنی؟

همان طور که طاق را می اندود گفت:

-هنوز سال آن خدابیامرز نگذشته …و پس از لحظه ای:-این توله سگ ها بدجوری پاگیرند.

دو تا از بچه هایش توی اتاق می پلکیدند.آب نباتی به دست هرکدام شان دادم و پرسیدم:

-چند تا بچه داری؟

گفت :-غیر از غلام تان اکبر، یک دختر هم دارم.این دو تا توله سگ هم که هستند.

یکی شان سه چهارساله بود و دیگری کون خیزه می کرد.یک آب نبات دیگر به بزرگ تره دادم که کوچک تره را بغل کرد و فرستادم شان دنبال نخود سیاه.و پرسیدم:

-شوهرت چش شد که مرد؟

-خدا عالم است آقا!شب درد کرد ، صبح مرد.گفتند تناسش اوسیده.

-اوسیده؟یعنی چه؟

یک لحظه ایستاد و نگاهی به من کرد و لبخندی، و بعد گفت:

-چه می دانم .یعنی افتاده.پاره شده…و دوباره شروع کرد.که رفتم جلو، و دست از روی تیره ی پشتش رفت بالا.و بعد گشت، تازیر بغلش که تر بود.که مرتبه ایستاد و :

-آقا گناه دارد. جواب آن خدا بیامرز را که می دهد؟

که دست دیگرم از نافش رفت بالا، تا آن بالاها.بر گرمای خیس گذگاه میان دو پستان .که خودش را کشید عقب.جوری که بادست دیگر از پشت نگرفته بودمش ، افتاده بود.گفتم:

-جواب آن مرحوم با من ، نان این یتیمچه ها را که می دهد؟

-برادر شوهرم آقا!خدا سایه اش را از سرمان کم نکند .ده نکنید آقا …

و تقلای دیگر .که من رها نکردم ، به جایش گفتم:

-خیال می کنی تو این ده کسی نانخور زیادی می خواهد؟یعنی کدخدا می آید تو را بگیرد؟

-روزی رسان خداست آقا!ده ول کنید .اگر بفهمند بد می شود.که رها کردم .نگاهی با تعجب به لاوک انداخت و بعد دستی به ناف خودش کشید که خط حاملی خامه ای رنگ ، از اندود روی شکمش ماند.و گفت:

-این کارها عیب است آقا!چه کارها بلدید شما شهری ها.

-تا تو باشی جلوی یک شهری این جوری لباس نپوشی.

نگاهی به لوند ی کرد و گفت :-مرسوم ما همین است آقا !دهاتی ها که چشم عیب نیستند.

از حاضر جوابی اش خوشم آمد .یعنی که اثر رفت و آمد به مدرسه ؟

به هر صورتی برای آن روز بس بود .آمدم بیرون اکبر را صدا کردم که او هم کمکی بکند، تاظهر اتاق را اندودند.بعد قرار مداری با مادر اکبر که نان و ماست و… هر روزم را برساند.سه تومن گذاشتم کف دستش و گفتم:

-بس است؟

با چشم حرف می زدند که کم است.سکوت را شکستم و رو به هردوی آن ها گفتم:

-بیش تر از این از پیشم نمی رود.بعدش هم کارم که یکی دو روز نیست…

که سرهای هردوشان افتاد پایین و گفتم:

-…به شرط ای« که شیرت ترش نشود.اتاق هم روزی یک دفعه جارو بشود.و آهسته افزودم :

-برای بچه گوشت بیشتر بخر.

و وقتی رفتند روی تخت سفری دراز کشیدم.و به فکر فرو رفتم ؛ چرا هیچ مقاومتی نکرد.پیدا بود که ده روز دیگر آب مان در یک جوی خواهد رفت.شنیده بودم که در کناره ی خلیج ، زن را به صد تومن می فروشند یا در اطراف زابل با غریبه ها ، زن ها دامن را می کشند روی صورتشان که آسمان نبیند ؛ و هرجای دیگر و رسمی دیگر.اما این جا تازه وارد بودم و هنوز ادب محل را نمی شناختم.

و دراز کشیده بر تخت ، هنوز خستگی بازوهایم را در می کردم که اکبر ، با سفره ای نان و پنیری و سرشیری رسید.که ناهار خوردم و بلند شدم تا بساط ریش تراشی و دندان شویی و این خرده ریزها را مرتب کنم . که «اهه»…نصف قوطی کرم بعد از ریش تراشی خالی بود!…اولین چیزی از بساط تو آدم شهری که به درد دهاتی جماعت می خورد!مثلا آمده ای بچه هاشان را درس بدهی.و این اولین درس!که چگونه خودتان را بزک کنید!…حتما همان روز صبح که در خانه ی مدیر ریش دو روزه را می تراشیدم و بساطم یک دوساعتی باز ماند ، یکی کش رفت …یعنی که؟کدامشان؟از خودش گذشته .پیدا بود که ریشش را ماشین می کند.از زنش هم که…گرچه ندیدمش؛ ولی نه .کار یکی از بچه هاست.

اما کدامشان؛ و فکرم رفت دنبال دخترک دوازده سیزده ساله ای که پیراهن بلند شهری داشت ، سرش باز بود و پستان هایش داشت می رسید ، و بعد از نماز صبح قرائت قرآنش را پیش باباش درست می کرد ، …اما شاید او هم نبود.

خواستم مقصر دیگری پیدا کنم که دیدم فایده ندارد.مقصر خود من بود م که چنین چیزی در بساط داشتم.«اگه زن بودی و کیف دستی ات پر بود از پودر و ماتیک ، اونوخت چی؟»اما تماشا داره وقتی زن ها بیان به معلمی دهات.و یک دفعه به کلم زد که اصلا چرا ریش بتراشی؟«واسه کی چسان فسان کنی ؟اونم تو این ده؟واسه ی مادر اکبر؟با اون جوونی پای تنور سوخته اش؟ او که داد می زد به هر چیزی از یه مرد راضیه.»تصمیم گرفتم ریشم را رها کنم.اصلا همه ی این کارها یعنی چه ؟یعنی تمدن ؟یا ادای فرنگی؟یا وسیله ی تشخص از دهاتی؟…که دیدم هر روزه چه حرکات احمقانه ای که نمی کنیم.بله!راحت ، همه ی این قرتی بازی ها باشد برای شهر.

و با این تصمیم آمدم بیرون تا در مزارع اطراف ده با بوی پاییز دماغم را از گرد و غبار خانه تکانی بشویم.

 

 

                                    4

دلتنگی ، عصر یک روز از هفته ی چهارم شروع شد .دراز کشیده بر تخت سفری ، داشتم کتابی ورق می زدم و به مزقان رادیو گوش می دادم که آمد . به این احساس عادت داشتم ، اما جاهای دیگر هم کارهای هم سن و سال بودند و یک جوری با تنهایی کنار می آمدیم.درد دلی ، پخت و پزی ، یعنی کوفته ای که آش می شد.یا آشی که شفته ، یا دعوایی یا شطرنجی.و بیش تر بازی با ورق.یا عرق خوری های خرکی از سر بطری ؛ و میان سوز بیابان و سرمظهر قنات ، یآ پشت دیوار خرابه ای ، یا دختری را پس و پناهی گیر آوردن و لمسی از نوک پستان تازه برآمده ای ، یا تخمین کپل ها…و همین جورها.اما این جا چه کنم ؟با این مدیر که یک سر دارد و هزار سودا و هنوز چیزی به مکتب داری نیست ؟یا با این هم کار پیرمافنگی با اعتقادات کلثوم ننه ای اش؟…زندگی شبانه روزی دانشسرا امثال مرا جوری بار آورده که در محیطی ناآشنا با حرف و سخن های خودمان مرغ سرکنده را می مانیم.می خواهیم همه جا زندگی را به الگوی شبانه روزی درآوریم.هم خواب و خوراک بودن ، کفش و لباس هم دیگر را عوضی پوشیدن ، و دم به دم جلوی هم دیگر لخت شدن و از این خل بازی ها…اما این جا ؟ بدی اش این است که هنوز نمی فهمم چه خبر است . اگر می فهمیدم با زحرفی بود.روابط مدیر و مباشر و بگو مگوشان و این نیمچه دسته بندی که دارند ، و من هنوز نرسیده علم و کتلش را دیده ام…

اگر حوصله اش را داشتم هر کدام موضوعی بود پرکنند ه ییک سال تنهایی.ولی به من چه؟گور پدرشان هم کرده . نه آبی دارم ، نه ملکی ؛ و نه اصلا از زمین نان می خوردم .تا ابد هم که نمی خواهم بمانم . تازه مگر می گذارند ؟یک معلم سیار ؛ عین پدرم.از این ده به آن ده .و همین بهتر که هنوز غریبه ام.اما نمی شود با این دهاتی ها کنار آمد.حتی با سگ هاشان.هفته ی پیش نزدیک بود یکی شان گردنم را بشکند، به جای این که پاچه ام را بگیرد .بی حیا!

نزدیکی های غروب بود.داشتم از بیابانگردی می آمدم.که از بالای دیوار بلند اولین خانه شروع کرد به مهمان نوازی.هارت و پورت، و چه صدایی!عین صدای گاو که با ضرب کوتاه تنظیم شده باشد.و هم صدایی فوری دسته ی سگ های ناپیدا که وحشتم گرفت. همان طور که نزدیک می شدم صدا کلفت تر می شد و کوتاه تر ، وچاک دهان دریده تر و دندان ها نمایان تر و دم افراشته و پوزه به پنجه ها چسبیده و به حالت خیز.تا آخر که غیر از سفیدی حلقه ی دندان ها و سرخی چاله ی دهان ، هیچ چیزش ، پیدا نبود ، حتی چشم ها ، حتی چشم ها ، حتی دم لابد افراشته اش.باور نمی کردم عرضه ی این را داشتهب اشد که از سر چنان بام بلند یبپرد . حسابی گنده بود .یک سگ گله.این بود که با همان قدم های سابق ، راهم را دنبال کردم . به زحمت پای دیوار رسیده بودم که در زمینه ی هارت و هورت مقطع و خرخر مدام سگ ، لب بام خش خشی صدا کرد ، که جستم .اگر یک آن دیر کرده بودم گردنم زیر بار سنگینی خشمش شکسته بود . هنوز پشتم به دیوار نرسیأه بود که سگ خورد زمی« . گورپ!یک متر آن طرف تر.در دسترس من هیچ سنگ و کلوخی نبود .به کله ام زد که پشت به دیوار می دهم و با نوک پوتین می رانمش .که نصرالله رسید.نفس زنان و فحش برلب و سگ جست.دم لای پای و سربه زیر. و تپید توی راه آبی که زیر دیوار مقابل بود.

-چرا چوب به دست نمی گیرید؟

تا نصرالله خرش را صدا کند که عقب مانده بود ، پیشانی ام را با آستین پاک کردم و گفتم :

-مگر همه اش چند تا سگ دارید؟دو روز دیگر با همه شان آشنام.و دردل افزودم «و حتی منم بوی ده گرفتم.»

-نه لازم است.خیلی بی حیاند.

و داشت می رفت که پرسیدم:-گنج در چه حال است؟

جوابی نداد.لبخندی زد و رفت دنبال خرش که کود بار داشت.پشتم را تکاندم و نگاهی به سربام کردم و یخ کرده را ه افتادم .نصرالله را همان عصری شناخته بودم.میانه سال بود و میانه قد.با دست های بزرگ و مچ باریک  و حلقه ی آفتاب سوختگی روی پیشانی و ته گردن .و چشم های ریز و گود ، یک دهاتی کامل.

پایین ده در حدود آخر مزارع تپه ای بود و کسی پایش می پلکید و دو تا خر می چریدند.نزدیک شده بودم و سلام و علیکی، و او یک گوشه ی تپه را سوراخ کرده بود و از دالان نامرتب و کوتاهی در شکم تپه زده بود ، خاک سبز پوکی را بیرون می کشید و سرند می کرد.خرده استخوان و تیله شکسته ها را می گرفت و کود را دسته می کرد تا بار کند.و بعد پرسیده بوبدم دنبال گنج می گردد؟و او گفته بود :-همین خاک پوکش برای ما گنج است ، باقیش مال آنهایی که گنج نامه دارند.

و بعد گفته بود که هریک بارکود را عوض دو تا نان سرمزرعه ی این و آن خالی می کند.و بعد بهش خدا قوتی گفته بودم و رفته بودم و آخرین کوشش برای رستن را در تن بی رطوبت ساقه ی زرد تیغ ها و شیرانگن ها و  اسفندانه ها معاینه کرده بودم که سمج ترین بته های صحرایی اند.و بعد از تپه رفته بودم بالا و غربتم را میان تیله شکسته هایی جسته بودم که از خاک نیش زده بود.و بعد در جست و جوی نقش و نگاری از ظرفی که روزگاری در آن لقمه ی محبتی از ای« خانه به آن خانه می رفته ، تیله های لعاب دار را سرهم کرده بودم . و بعد به زمان هایی اندیشده بود م که آبادی جای این تپه بوده.اما نه مدرسه ای داشته و نه معلمی برایش می آمده .و بعد لابد سر راه ایلغاری کن فیکون شده یا به زلزله ای فروریخته یا وبا همه شان را درو کرده یا قنات خشک شده و گریخته اند یا دعوای شیعه و سنی یا حیدری و نعمتی خسته شان کرده و کوچ شان داده…و بعد به کله ام زد که مخفیانه بروم و یکی دو تا گمانه بزنم و آمدیم بخت یاری کرد و گنچی از دم کلنگ درآمد.یا خبری از تمدن گذشته ای .و بعد خنده ام گرفته بود  که این نصرالله چه به راحتی ماده ی خام همه ی باستان شناسی ها و شرق شناسی ها را پای گندم و یونجه این و آن می پاشد و از آن دکان «لوور»و «ارمیتاژ»و«بریتیش موزیوم»را انباشته و همه ی بحث ها و کتاب ها و دانشگاههای عالم را نان می دهد.

نشخوار قضایای هفته ی پیش به این جا کشیده بود که نمی دانم چرا یک مرتبه یاد درویش افتادم ، و از جا جستم.شلواری به پا و کتی به دوش، و زدم بیرون.وقتی کتاب ورق می زدم و خستگی سگ دوی های صبح را در می کردم ، مدرسه تعطیل شده بود و حالا صوت و کور بود .از نو ، درست خود قبرستان ، استحاله ی متناوب روزانه.از مدرسه به قبرستان و به عکس.اما پیرزنی با پاچین دراز و سیاه ، فرت و فرت جارو می کرد.مثلا حیاط را.و اصلا محلم نگذاشت.اول خیال کردم ، لابد هنوز آقا معلم تازه را نمی شناسد.ولی یک مرتبه به صرافت افتادم که باید نذر داشته باشد.اطراف ساوه دیده بودم که پیرزن ها چنین نذری می کنند.در دل از او پرسیدم:

-پیرزن از خضر چه می خواهی؟عمر نوح؟و توی این ده کوره؟

و آمد م بیرون.هنوز نی دانستم مسجد کدام طرف است.ولی وسط یک شهر گل و گشاد که گیر نکرده بود م با مزاحمت تاکسی ها و انگ اسم و رسم کوچه ها و رانهمایی پاسبان ها و بی محلی مردم…این جا دهی بود با یک کوچه ی اصلی ف لب جو ، و سه چهار تا کوچه ی فرعی و ده تایی پس کوچه.و می دانستم که اگر آب بخوری فورا همه با خبر می شوند.«نکنه قضیه ی زنیکه به این زودی پخش شده باشه؟»که یکی سلام کرد.و با هن و تلپ.که خیالم راحت شد.نشانی مسجد را از او پرسیدم.افتاد دنبالم تا راهنمایی کند.جوانکی بود کوسه و مردنی و ادای پیرمردها را در می آورد.لباس دوخته یبازار شهر به بر داشت و شاپوی حصیری به سر ، و قوز کرده راه می رفت و تسبیح سیاه صددانه به دست داشت.

پرسیدم :-اسم شریف آقا؟

اسمش فضل الله بود .مدیر هم رحمت الله بود.و برادرش عین الله.و آن که گنج تپه را به صورت کود می فروخت نصرالله.جاهای دیگر با کمندعلی و غیب علی و بمان علی و قبله علی آشنایی داشتم.یا با خداداد و خدامراد.یا با رجب و رمضان .و همین جور…اما به هر صورت آن جاها دهات بزرگی بود با این جور اسم ها .اما این جا!ده به این کوچکی و چنین پر از صفات و نعمات الهی؟!که خنده ام گرفت یارو خیال کرد به او خندیدم یا به اسمش که شروع کرد به تسبیح انداختن یعنی که دمق شد.ناچار قضیه ای ساختم که رفیقی داشتم هم اسم او که چه قد رشوخ بود و چه لوده…و داشتم سوار قصه ام می شدم که فضل الله نه گذاشت و نه برداشت و در گوشم گفت:

-شما تو بساط تون قرص کمر ندارید؟

-بله؟

این را که گفتم تازه فهمیدم واقعا چه می خواهد.عجیب وبد .کرم صورت ، تراکتور ، تیغ خود تراش و حالا قرص کمر.نباید بی ارتباط باشند.به خصوص با آقای معلم تازه رسیده از شهر که رادیو می گوید بهشت شده.خواستم شارت و شورت کنم و ادای کلاس در بیاورم .دیدم چرا؟شاید می خواهد تفریح کند.«تو هم تفریح کن.»و گفتم:

-مگر اوضاع پایین تنه ات خراب است؟

تسبیحش را به سرعت برگرداند و صورتش به خنده وا رفت و گفت:

-لطفا ببینید دهن ما بو نمی دهد؟

و صورتش را جلو آورد و دهانش را باز کرد.دندان هایش سالم بود و نفسش بوی کشمش می داد.همین را بهش گفتم.گفت:

-راستش این خانم سرهنگ رس مارا کشید، آهک مان کرد.همه اش هم می گفت دهن مان بو می دهد…و قش قش خندید.پیدا بود که رسش را کشیده اند.ولی خانم سرهنگ که بود دیگر؟ پرسیدم .گفت:-راستش ماه پیش از خدمت برگشته ایم.این آخری مصدرشان بودیم.از شما چه پنهان حالا برامان زن خواسته اند . می ترسیم آبروریزی کنیم.راستش جناب سرهنگ همیشه قرص داشت…

حرفش را بریدم که:-نکند جناب سرهنگ خیال کرد ه…و به ریش کوسه اش اشاره کردم .باز قش قش خندید و گفت:

-از شما چه پنهان همه خیال می کردند ما خواجه ایم.

-خوب چرا از جناب سرهنگ کش نرفتی؟

-نفرمایید آقا!راستش از دزدی خوش مان نمی آید.

-فقط کش رفتن قرص کمر دزدی است؟

که باز قش قش خندید و من دیدم که دلتنگی را با او هم می شود فراموش کرد.اما بیش از این حالش را نداشتم.می خواستم با یکی ، دو کلمه حرف حساب بزنم.ناچار قرار و مداری برای روز بعد ، و تپیدم توی مسجد .پیدا بود که نان و آبش مرتب است .وگرنه آن وقت روز در کوچه تسبیح نمی انداخت و خیال نمی کرد که هر از شهر رسیده ای یک جناب سرهنگ است با یک قوطی حب قوه ی باه…فریاد درویش از ته تاریکی شبستان مسجد بلند شد .

-یا حق آقا معلم!

درخت توتی و جوی خشکی ، که از چاله ای می گذشت.حوضی بالقوه برای وضو .و لجن ته چاله خشکیده برداشته.و بعد ردیف طاق نماها دو سمت مسجد .و رو به رو ، سه تا در کوتاه و دو لته و بی شیشه ، هرکدام دهانی به تاریکی شبستان .و هیچ سرو صدایی .از در وسطی رفتم تو . اندکی مکث، تا چشم ها عادت کند.بعد تیرهای سقف ، قطور و تیره به دود ، با پیسه ی خاکی رنگ و کبره مانند لانه های موریانه. ستون ها پهن و کاه گلی و محراب لخت.و گردسوزی از سقف آویخته .از آن قدیمی ها که دکان می آویختند…بوی حشیش را شنیدم.و دیدم که پاسی ستون سوم ، درویش چمباتمه زده و داشت چپقش را خالی می کرد.لای تخت کفش هایش .کفشم را درآوردم و درویش از نو یاحقی گفت و جرق و جورق آهسته ی حصیر زیر پایم ، و بعد خنکی اش.و «پس تو هم کلی درویش!ما رو بگو!»و رفتم جلو و سلامی و نشستم.در چنان حالی نمی شد از او گذشت.

گفت:-پیداست آقا معلم ، تو ای« بدبخت ها آدمی زاد حسابی تنها می ماند.نفس درویش حق است .همه اش فکر آب و گاوند.

-تازگی ها فکر قرص کمر هم افتاده اند…و بعد قضیه را به سرعت برایشت تعریف کردم.

-تقصیر باباست آقا معلم.ناخن خشکی کرد.با پول یکی از گوسفندهاطش می توانست اسم پسره را از تو صورت سربازی قلم بگیرد.دوریش نظر تنگ نیست .حالا این دستمزدش .پسره خل بود ، خل تر است ، اما راجع به زن جناب سرهنگ برایت چسی آمده آقا معلم!موش از کونش بلغور می کشد.

همان طور که او حرف می زد ، من در این فکر بود م که بگویم یا نه .بپرسم یا نه.و عاقبت با ته مایه ای از تحکم پرسیدم:

-درویش…چرا تا من می رسم چپقت را خالی می کنی؟

که چشم هایش بدجوری درید …و :

-گفتم مبادا دود و دم فقیر ، این پسر شهری را به تنگه نفس بیندازد.که چیزی نگفتم و او ساکت ماند.دلم می خواست دنبال کند ، درشتی کند ، تا خودم فرصتی بیابم . مدتی دنبال کیسه ی توتونش گشت و بعد آمیخته به سرزنش ، و با چشم ها ی به حالت اول برگشته ، گفت :-گمان نمی کردم آقا معلم ما انکر و منکر هم باشد . درویش کارش از امر و نهی گذشته.زودتر از این ها باید می فهمیدی آقا معلم .

چنان حرف می زد که…چه بگویم؟خیلی یک دستی تر از آن چه انتظارش را داشتم.خیال کرده بودم حنای معلمی ده پیشش رنگی دارد.باورم شده بود. از رفتار اوایلش.و حالا؟…می دیدم که او سر جایش نشسته است و این منم که زیادی ام.او در مسجد می خوابد و من در قبرستانی از اعتبار افتاده .درست است که مسجد خلوت است ، اما فردا رمضان است و پس فردا محرم و همه ی این در و دیوار را زینت خواهند کرد و این فضا پر خواهد شد از نفس مردم و سروصدای رفت و آمدشان . و آ« قبرسستان مدرسه را هنوز پیرزنی جارو می کند که آرزویش حضرت خضر است.و مگر خضر کجا است ؟جز در دم گرم این درویش که از گرشاسب می گوید و لابد از معراج و از زعفر جنی ؟و آن وقت تو چه می آموزی؟نقلی یا مساله ای یا مدحی.یعنی که تاریخ و حساب و باز هم تاریخ .پس چه فرقی با او داری؟یعنی چه رجحانی؟این که از شهر آمده ای ؟فقط همین؟

عرق پیشانی ام را با آستینم پاک کردم و تندی دود و توتون که ته دماغم را خاراند گفتم:-غرضی نداشتم درویش…

حرفم را برید که:-حالا شد درست و حسابی.درویش خاک پای هرچه آدم فهمیده است.درویش نظری ندارد، اما هرکسی یک جوری با تنهایی خودش کنار می آید.درویش کارش گذشته .تو را فرستاده اند که این بچه ها را تربیت کنی.پای من ، هر آبی هرز است.

-عیب کار این است که در این منظومه من زیادی ام.درست است که تو هم در این ده غریبه ای ، اما زیادی منم.حتی این دود و دم تو با این دستگاه می خواند . باید تو را می گذاشتند سر کلاس.حتی سر مدرسه.

لعنت به آن کسی که فرهنگ جدید را با میز و نیمکت و قرتی بازی شروع کرد.من یک جسم خارجی ام که چشم ده را کور می کند ، حتی مدیر هم زیادی است.همان میرزا عمو بس است.

پکی به چپق زد و گفت:-داری فلسفه می بافی آقا معلم!این حرف ها از سر درویش زیادی است . درویش می داند که طفطلی است ، اما تو که طفیلی نیستی . تو شغل داری آقا معلم .بچسب به شغلت .

-بدی اش این است که شغل آدم زودتر از هر چیزی دل آدم را می زند.وقتی بهش عادت کردی و به خصوص هم چو که کار هر روزه ات دیگر فکر کردن نخواست ، آن وقت دلت را می زند.برای این که مشغول کارت هستی ، اما فکرت هزار جای دیگر است.توی شهر ف جاهای بهتر ، جاهای بدتر ، از این دنیا تا آن ورش و هی مقایسه.با بدختی های خودت و مردم ، با دنیا و آخرت.می شود عین نفس کشیدن که دیگر نمی فهمی اش.و می دانی از کجا شروع شد؟از آن روزی که دهنم در رفت و گفتم :«وقتی قو از جایی پرید ، اقبال از اون جا رفته.»آره.سه سال می شود.وقتی مثلا مدیر مدرسه بودم…و رفتم توی فکر.

-نفمیدم .قو دیگر چه باشد آقا معلم؟

-من هم تا آن روز ندیده بودم.اما عکسش را دیده بودم.چیزهایی هم ازش خوانده بودم.پرنده ای است در حدود لک لک .منهای آن پاهای عنکبوتی .سفید یک تیغ ، مثل کشتی روی هوا.بومی این طرف های ما نیست . مال آن طرف ها است. به نظرم مال دور و بر دریاچه های مرکزی اروپا…و باز ساکت شدم.

درویش پابه پا شد و گفت :-تو هم که فوت و فن درویشت را یاد گرفته ای . نقل را سر بزنگاه می بری آقا معلم!و اصلا نکند دلت برای چیز دیگری رفته؟نکند قو برایت بهانه است ؟هان آقا معلم ؟اصلا کی تا حالا لک لک اهی شده ؟اگر مردی قو را با لک لک مقایسه کن.

دیدم راست می گوید.و یاد آن هم کلاسی مان افتادم که شاگرد اول شد و رفت فرنگ و روزی که تا پای اتوبوس رتفه بودیم بدرقه اش ، چنان بغض گلوی مرا گرفته بود که حتی نتوانستم ببوسمش .و حالا؟…گفتم:

-راست می گویی درویش.یک عمر تو کله ی ما کرده اند که فرنگ بهشت روی زمین است.کتاب ، معلم ، رادیو همه می گویند، بهشت روی زمین است.تو هم یک محصل دانشسرا .و بهت می گویند اگر شاگرد اول شدی می روی فرنگ.تو هم کوشش می کنی ، اما بابات فراش پست است.دستش هم به هیچ جایی بند نیست.ناچار آن یکی می برد که باباش رییس بانک است یا رییس پست است یا رییس ژاندارمری.و تو می مانی با یک آرزو که شده یک بغض.کسی هم نمی آید بگوید بابا فرنگ هم چندان تخم دو زرده ای نیست.مسافر برمیگردد با چشم های گرد شده ، محصل برمی گردد با جبه ی صدارت، تاجر برمی گردد با نمایندگی کمپانی ، فیلم می آید پر از سبزپری و زردپری.و ماشین ، از همه مهمتر.یک روزی بود که اسکندر به ظلمات می رفت دنبال سرچشمه ی آب حیات . اما حالا همه می روند دنبال سرچشمه ی ماشین.ظلمات تو هند بود ، اما سرچشمه ی ماشین اروپاست و امریکا.ماشین برق می دهد ، منبع نور است ، اما آب حیات توی ظلمات بود . می فهمی درویش؟

دور برداشته بودم.بدی اش این بود که درویش یک شاگرد مدرسه نبود تا خستگی نشان بدهد ، اما دیدم کافی است.و ساکت شدم.

درویش گفت:-می گفتی آقا معلم از مدیر مدرسه شدنت می گفتی.

-آره.سه سال پیش بود . تو یکی از شهرهای مازندران .مدرسه نزدیک کاخ املاک بود.با باغ و دم و دستگاه.و شاگردها بیش تر بچه ها ی خدمه ی کاخ . یک روز یک قو آمد ، دو سه بار روی آسمان مدرسه گشت و رفت تو جنگل تنگ پشت مدرسه . آن قدر سفید بود و آن قدر پایین می پرید که مدرسه تعطیل شد.بچه ها ریختند بیرن.ما هم به دنبالشان.تو جنگل رفتند گرفتندش.یادم نمی رود که دم گرفته بودند «قووو…مال باقره…قوووو….مال باقره.»همین جوری .باقر یکی از سردسته های مدرسه بود و از اول سال میخ خودش را کوبیده بود.معلم ها ، هر که یک چیزی می گفت ، اما من شناختمش. فهمیدم از کجا آمده . مدیریتم گل کرد و رفتم سر منبر تا معلومات به رخ معلم های ولایتی بکشم.دست آخر م گفتم :«ببین چه عذابی کشیده که به مدسه پناه آورده .»و بعدش هم همان جمله ای از دهم در رفت که برایت گفتم.و همین دو جمله کار را خراب کرد…و بازساکت شدم.

-باز هم که سر بزنگاه نقل را می بری؟!

که دنبال کردم :-معلم ها می خواستند آنا سرش را ببرند و برای ظهر بگذارند لای کته.و چه جانی کندم تا حالی شان کنم که مرغ آسمان با خودش بخت می آورد.و نباید کشتش.فراش مدرسه هم فهمیده بود .که قو از کجا آمده . محلی بود و کارکشته.و می زد که دربان کاخ بشود.درآمد که «قو را پنجاه تومن می خرم.»و فروختیم..قرار بود همان شب با پولش سور راه بیندازیم که عصرش آ»دند و قو را بردند .به نظرم فراش مان خبر داده بود.بعدئ هم خودش شد دربان کاخ.و بعدش هم حکم انفصال از مدیریت…معلوم است دیگر.و معلمی دهات دورافتاده از همان وقت شروع شد.

و ساکت شدم.و فکر کردم «چرا این حرفا رو واسه ی این بابا گفتی؟ نکنه خودش مامور باشه؟»ولی بعد شانه هایم را در دل انداختم بالا که «بالای سیاهی که رنگی نیست.»و درویش به حرف آمد که :-خوب چرا این گوشه و کنایه ها را باید زد، آقا معلم؟مگر نمی دانی چه دور زمانه ای…؟

-خوب دیگر .جوانی است و کله شقی.اگر بدانی سال های اول دانشسرا چه بروبرویی داشتیم!انجمن دانشجویی ، میتینگ ، اعتصاب ، حزب…و آن پیرمرد …و آن امیدها…و آن غرور در دل همه.اصلا می شد نفس بکشی.اما حالا؟!ا زمخاطبت مطمئن نیستی.

-مولا کریم است آقا معلم!دنیا ا زدرویشت گذشته . از تو که نگذشته .دست بالا دو سه سال دیگر توی دهاتی ، بعد برمی گردی و سری به سامان و تو هم برای خودت مشغله ای پیدا می کنی.حق با توست آقا معلم شغل سوای مشغله است.آدمی زاد مشغله می خواهد ، تو هم مشغله پیدا می کنی.

-می دانی درویش ف مشغله کار کله است ، کارکله هایی که باد دارد. اما حالا دیگر این کله ها به درد نمی خورد.قرار است ، کله ها را از باد آرزو خالی کنیم.قرار است بشویم گدای واقعیت.

-غمت کم، آقا معلم!درویش هم نان گدایی می خورد.همه مان گداهای سرسفره ی حقیم، آقا معلم!تو برو شکر کن که حالا روی پای خودت ایستاده ای.نگاه به درویشت کن که عمری آواره ی بیابان هاست  ،و محتاج خوشه چینی.آن هم سر سفره ی این آدم هایکه نمی توانند کمر خودشان را راست نگه دارند.تازه مگر چه خیال کردی آقا معلم!آدمی زد تخم مرغ که نیست تا همیشه زیر پروبال کسی باشد پ، هر کدام ا زما یک روزی باید سر از تخم دربیاوریم.

-شعر می گویی درویش.این حرف ها را از عهد بوق تا حالا تو کتاب ها نوشته اند . سر از تخم درآوردن ! آن هم توی این دنیا؟آن هم توی این ده ؟آن هم وسط این واقعیت؟

-خیلی دمقی که آمده ای توی این ده؟ببینم آقا معلم می خواستی کجا بفرستندت ؟همان جا که به جای لک لک ، قو دارد؟توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی برایت بدل می شود به جهنم.چرا روزگار را به خودت سخت می کنی ،آقا معلم؟اگر دل ببندی ، هر خراباتی یک بهشت است.

-شعر می گویی درویش.

-درویشت شاعر نیست ، اما می بیند که تو تنها مانده ای.وحشتت گرفته.تو که دنبا ل مشغله می گردی ، باید بتوانی با تنهایی کنار بیایی.درویشت هم تنهاست ، عزایی ندارد ، عین خار بیابان .

-تو تنها نیستی درویش.تو ادای تنهایی را در می آوری.عین یک نارون وسط دشت ، یا نه ، عین همان بته ی خار .ریشه ات توی زمین است.چتر آفتاب و بارانت بالای سر.خزنده و چرنده و پرنده دور و برت . یا وابسته بهت.یا محتاجت.یکی دانه ات را ور می چیند ، یکی زیر سایه ات می خوابد.اما من سوار کامیون به این ده آمده ام ، و از شهر آمده ام.از شهری که مدام خودش را با سرزمین های قو خیز مقایسه می کند.نه با این دهات.و دیگر هیچ شباهتی هم با این دهات ندارد.و بدتر از همه این که تازه به این ده هم که می رسی ، همان روز اول از بساط سفرت کرم صورت کش می روند و دم در مسجد ده ، ازت قرص کمر می خواهند .و تازه باید به بچه هاشان درس هم بدهی.می فهمی چه می گویم درویش؟

کیسه ی توتونش را باز کرد و شروع کرد به چاق کردن چپق و گفت :

-درویشت می فهمد.اگر تو هم تنها غم شکم و زیرشکم را داشتی ، تنها نمی ماندی .مثل این بدبخت ها که یک عمر گرفتار قضیه ی آب و گاوند . و سر آب آدم می کشند. می خواستی مثل این ها باشی؟درویش بی ریاست . اما می دانی آقا معلم ؟درویشت گمان می کند که تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد ، یا وقتی کسی به انتظار نشسته ، آدم تنها نمی ماند . اگر هم بماند تنهایی اش عین یک تب تند است که زود می گذرد.نه مثل تب لازم که دم به ساعت برمی گردد.درویشت خیالات نمی بافد .چرا با همین بچه های مدرسه شروع نکنی آقا معلم؟می دانی که حاج میرزا آقاسی ، اول درویش بود ، بعد معلم شد ، بعد وزیر.

-حاج میرزا آقاسی آخرین آدمی بود که به این زمین وابسته بود. چون رفت سراغ قنات کندن.چون در آن دوره این جا هنوز مرکز عالم خلقت مردمش بود . اما من با درسی که می دهم باید بچه های مردم را از زمین ببرم ، بکنم.درس های ما ، در بی اعتباری این زمین است . در این است که مرکز عالم خلقت ، سال هاست که از این جا نقل مکان کرده . آن هم برای که ؟برای بچه هایی که هنوز «نظر قربانی» می بندند.باز خوبی اش این است که تا وقتی باهاشان ور می روی شکل می گیرند.اما همچو که ولشان می کنی ، به همان شکل آخری می مانند .

-آقا معلم !نفست حق ، مگر این سرنوشت خود آدم ابوالبشر نبود؟گل او را هم همین جوری ها خمیر کردند.بره مومی تو دست خدا.خسته که شد ولش کرد. به این صورت که می بینی.درویشت کفر نمی گوید.می خواهد بگوید کار تو عین کار خلقت است…

حرفش را بریدم که :-کتاب می خوانی درویش.عرفان می بافی .توی این زندگی جایی برای این حرف ها نیست.

-از قضا جای این حرف ها ، فقط توی همین زندگی است. وگرنه چرا آدم های دیگر از این عوالم نداشته اند؟آن هایی که کارخانه و تراکتور می سازند؟

-چرا داشته اند، اما آن قدر جدیش نگرفته اند.این ماییم که وسط سفره ی زندگی مان به جای هرچیز فقط یک کاسه عرفان گذاشته ایم و دور و بر سفره ، سنگ قبر را چیده ایم تا باد نبردش…و حالا فرض کنیم کار معلمی مکمل کار خلقت ؛ بگو ببینم کار تو از چه قرار است؟

-من؟من کدام سگی است .درویش کاری ندارد تا قراری داشته باشد؟

-پس چه؟

-هیچ چی ، درویشت نمی گذارد جدی بگیرندش. هیچ چی را هم جدی نمی گیرند ، جلنبر می گردد ، نمی گذارد کسی سرمشق بکندش.مثل باد می آید و می رود و هرفصلی به شکلی .گاهی برگ های زرد را می ریزد ، گاهی شکوفه ها را باز می کند . گاهی میوه ها ی رسیده را می اندازد.گاهی کاه را از گندم جدا می کند.درویش که دهانش بچاد ، این باد حق است.هیچ کس هم نمی فهمد باد کی آمد ، کی رفت.اما کار درویش حساب و کتاب ندارد .این است که امروز این جاست فردا خدا عالم است…

گرم این جای صحبت بودیم که صدای پایی از حیاط مسجد برخاست.خش خش کنان ، وبا تقطیع ضربه ی عصایی و درویش کمی مکث کرد و گفت :

-حالا دیگر مسجد جای ما نیست ، با این باد و بروت مان . پاشو برویم قهوه خانه. تو باید استاد مقنی را ببینی تا بهمی دنیا دست کیست.

و هم چنان که بساطش را جمع می کرد و پای ستون مسجد می انباشت، پیرمردی خمیده پشت وارد شد و سلامی کرد و رفت به طرف لامپایی که از سقف آویزان بود .گذرا ، حالی از او پرسیدیم و التماس دعایی ، و از مسجد درآمدیم.غروب شده بود. من به ای« فکر می کردم که حتما روزگاری کتابی هم خوانده . کتابی که تو هم ممکن است خوانده باشی ، اما به دلت ننشسته باشد. چرا که غریبه بوده ای . دچارش نشده بوده ای.دچار این تنهایی غریزی ده .دچار ای« بی کسی بدوی در قبال طبیعت .دچار این غربت زدگی.و گفتم:

-درویش باز هم فرصت کتاب خواندن می کنی؟

چیزی نگفت و رفتیم.و در کوچه ی اصلی ده دهاتی ها از بغل گوش مان می گذشتند ، با نگاهی کنجکاو اما بی نور .و بعد سلام کردند.قبل از آن فقط می پاییدندمان . انگار سلام را باید نشانه گرفت.و رد که می شدند ، سلام شان از پی سرمان می گذشت .

گفتم :-می دانی درویش ، دهنت خیلی گرم است.

-هنوز آدم ندیده ای ، آقا معلم !مردان حق دهن وحش و طیر را به نطق وا می کردند.

و از پهلوی سه تا گاو گذشتیم که لب جوی ده آب را می مکیدند.ارام و بی هیچ صدایی. انگار با چشم های نزدیک بین در آینه ی تار آب می نگریستند. و بعد گله ی پیش قراول را از وسط شکافتیم که گوسفند ها داغی آفتاب را با خود داشتند ، وبزها بوی علف های شیردار را . و عجله می کردند.و بعد میدانگاهی ده بود.از جلوی ساختمان نیمه تمامی گذشتیم.و اینک قهوه خانه.قهوه چی داشت زنبوری ها را روشن می کرد.سکوها سرتاسر گلیم پوش بود.

سه تا سربنه های آن شبی ، هم زاد مانند ، زانوها را بغل گرفته بودند ، و چپق شان را دست به دست می کشیدند . و یک دسته ی چهارنفری ، ته قهوه خانه ، چهارزانو بر سکو نشسته ، و سرهاشان توی هم ، نجوا می کردند . و پای سکو گیوه های یوغور ، با تخت های الوار مانند ، یک جفت کفش شهری را در میان گرفته بود.

به ورودمان قهوه چی خوش آمدی کشید ، و دو نفر از سربنه ها سلامی کردند ، و یکی از دسته ی چهارنفری نیم خیز شد ، با یک سلام بلند همان بود که قرص کمر خواسته بود . قهوه چی چای را که جلومان گذاشت ، گفت :

-برکت قدم شما ، برق هم دارد راه می افتد.

گفتم :-برق؟مبارک است.

درویش گفت :-ساختمانش را همین بغل دست دیدی.

قهوه چی گف :-صدقه ی سر شما ، یک شعله هم به ما می دهند ، یکی هم تو میدانگاهی می زنند. به همت شما ، جمعه ی دیگر از شهر می آیند و سوارش می کنند.

گفتم :-مگر ده آسیاب ندارد ؟و می دانستم که دارد.

که یکی از سربنه ها چپق را به عجله داد به دست هم زادش و گزارش مانند و تند تند گفت :

-آسیاب داریم قربان !از همه ی دهات اطراف بارشان را می فرستند این جا.فصل خرمن چاروادارها نوبت می گیرند، قربان !آسیاب مان توی تمام این بلوک لنگه ندارد ، قربان !آن وقت مباشر هوس آسیاب آتش کرده …و دنباله ی حرفش را حمله ی سرفه قطع کرد.صدای سرفه که بند آمد ، یکی از چهارنفر آخر صدایش بلند شد که :

-هرچه باشد آسیاب آبادی است.می خواهد آبی باشد، می خواهد آتشی .خیرش را ببیند . باز هم چاروادارها از اطراف می آیند همین جا نوبت می گیرند . خدا بیش ترش بدهد. دو تا چراغ هم که باهاش روشن کند ، چراغ راه آخرتش حساب می شود.

گفتم :-البته ، البته .و برای این که بحث را گردانده باشم.از سربنه ی اول پرسیدم :

-آسیاب هم اربابی است؟

که تا آمد چپق را رد کند و جواب مرا بدهد ، سرفه اش گرفت و به جای او ، همان که عصر مسجد را نشانم داده بود ، از ته قهوه خانه بلند بلند گفت :

-نه آقا ! راستش هوایی اش مال مردم است . هرکسی سهمی دارد.

سربنه ی سوم چپق را به دست هم زادش داد و گفت:

-چه سهمی ، پدرآمرزیده ؟مالک عمده ی آسیاب ، خانواده ی حسینی است.

نگاهی به درویش انداختم که سوال را در آن خواند و آهسته گفت :

-یعنی خانواده ی مدیر مدرسه.

گفتم :-عجب!مبارک است…و دیدم که دیگر جای بحث از آسیاب نیست .غیر از سربنه ها دیگران جوان بودند .پس چه بگویم؟بروم سراغ تراکتور آبادی همسایه؟آخر وقتی معلم ده باشی و برای بار اول وارد قهوه خانه ی ده شده باشی ، باید بتوانی از دنیا و آخرت ، بل بل ، صحبت کنی و نظر بدهی . این بود که استکان به دست و بی این که معلوم باشد از که سوال می کنم ، پرسیدم :

-راستی چه خبر از قضیه ی تراکتور امیرآبادی ها؟

سربنه ی اول چپق را داد به دست هم زادش و گفت:

-پنج تاشان را برده اند شهر زندان ، قربان !از پانزده نفرشان هم التزام گرفته اند…و ساکت شد.من دیدم که تراکتور هم بوی خوشی ندارد. پس چه بگویم ؟«هیچ چی مگه مجبوری ؟ساکت بنشین و یه چایی دیگه ، بعد بلند شو برو…ولی آخه کجا برم؟»که یک مرتبه به صرافت افتادم :

-پس این مقنی باشی چی شد درویش؟

-به همت شما عصری رفته شهر کلنگ هاش را چاق کند.

-مگر نه این که می خواست کارش را تعطیل کند؟

-چرا، پدر آمرزیده .اما مقنی بی کلنگ ، یعنی کور بی عصا.

-قربان ، می گویند سه هزارتومن از صاحب کارش طلب دارد.

-راستش دریغ از یک پاپاسی . از شما چه پنهان ، این صاحب کاری که ما می شناسیم دو قرت و نیمش هم باقی است.راستش ، می گوید برای این شاش موش ، آب صنار هم نمی دهم . اگر براش تو بخش داری پرونده نسازد خوب است.

-بنده ی خدا بدجوری گیر کرده.کاردش می زدی خونش در نمی آمد.

-صاحب کارش یک سرهنگ است . آقا معلم ! سرهنگ بازنشسته .که خیال می کند همه ی بندگان خدا سربازی های هنگ اند.

و این جای بحث بودیم که یکی از همراهان مباشر وارد .همان که می لنگید.سلای به جمع کرد و بعد آمد طرف درویش.در گوشش، اما به صدایی که در تمام قهوه خانه شنیدیم ، گفت بی بی احضارش کرده و درویش که برخاست ، دیدم نمی توانم به تنهایی در قهوه خانه بمانم.

                                    * * *

نیمه های شب ، نمی دانم از کوفتگی سرما بیدار شدم یا صدایی آمده بود.هنوز در اتاق را باز می گذاشتم تا نم دیوار ها برچیده شود. اما د رآن تاریکی مطلق ، نم ستاره ها بود که به درون می تراوید .با هوایی از سردی گزنده ، و سکوتی سنگین.از خاطرم گذشت که «باز این آرامش شبانه ی ده».که چیزی در اتاق جنبید. اول صدای نفس های تند ، و بعدئ که دستم را به جستن کبریت دراز کردم و تخت به صدا آمد ، نفس برید. و یک لحظه چنان وحشتی گرفتم که عرق تیره ی پشتم خارید . کبریت که گر گرفت ، دو گل آتش در تاریکی وسط اتاق رویید . سگ بود . بزرگ و پشمالو و با پوزه ای دود زده . چراغ را روشن کردم و برخاستم . سگ جستی به عقب زد و خرخر کنان در درگاه در ایستاد. کناره های نپخته ی لواش را کگه پس از شام روی در قابلمه گذاشته بودم ، برداشتم و هم چون چوب ، برایش انداختم که دو تکه اش را در هوا قاپید.و بعد چراغ به دست و نه از سر شتاب و بی هیچ بد و بیراهی دنبالش کردم.تا از مدرسه بیرون رفت.چفت در از بیرون بود . در را پیش کردم و به جای کلون ، یک قلوه سنگ های پراکنده ی کنار دیوار را گذاشتم پشتش و برگشتم.«بایس ببینم اگه آهنگر دارند ، بگم بیاد تو براش چفت بذاره.یعنی می شه در قبرستونو از تو چفت کرد؟»که وسط حیاط مدرسه خشکم زد .

سوز ملایم بود و ستاره ها درشت و متلالی در آسمان آویخته.و خیلی نزدیک . درست هم چون دانه های تازه ار دریای نور بیرون کشیده و نقره چکان . با شب ها ی مهتابی ، اما روشن دهات آشنا بودم . ولی آن شب ، شب دیگری بود. آسمان به قدری نزدیک بود که به طالع بینان حق دادم ، و درد پلنگ ها را فهمیدم.و نیز درد عاشقان را .از چنان آسمانی هرچه می گفتی برمی آمد. اگر به زیارت رفته بودم و شبانه به نماز حاجت برخاسته ، فردا به راحتی چو می اندختم که آسمان نورباران شده بود . اما این جا مدرسه ی ده بود. و از زیارتگاه بودن ، فقط قبرستان متروکی را داشت و سگی که به مدارا رانده بودمش ، به در پنجه می کشید و گفت و گوی مرموز بانگ خروس ها ، از پاس سوم یک شب دهاتی خبر می داد ، و از مردگان هیچ خبری نبود ، نه اثر ینه ارثی نه سایه ای نه وهمی  و لی …ولی چرا.انگار چیزی به چارچشم از جام شیشه ی خالی درها و از درون تاری:ی کلاس ها ، که اطن وقت شب هیچ علت وجودی نداشتند ، مرا می پایید . این تازه ارد بی خواب شده ی چراغ به دست را . که دنیای سکوت و ابدیت شبانه ی یک قبستان را می آلود. «مباشر که گفت شب تو قبرستون خوابیدن شگون نداره . »و ترس سایه ای گذرا بر خاطرم افکند. چراغ را کشتم و در نور ستارگان ، بر فرش خاکی و بی نشانه ی مدرسه ، و به انتظار خوابی که نمی آمد ، به استحاله ای تن دادم که از قبرستانی مدرسه ای ، و از ستاره ای شعری ، و از درویشی معلمی می سازد .

 

                                    عقرب

                                    1

  درست روز اول عقرب بود . که آمدند برای سوار کردن موتور آسیاب.همان روزی که بی بی ، همه ی مردهای کاری ده را به ناهار دعوت کرده بود و قرار بود برای دیم کاری پشک بیندازد . جمعه ای بود و فردایش به ساعتی که میرزا عمو دیده بود ، روز ولادت حضرت هابیل بود . و میدانچه ی آبادی را آذین بسته بودند و دورتادورش تخت گذاشته و فرش کرده. و یک دسته ی زرنا دف از دم صبح ، توی کوچه ها بکوب بکوب داشت و بچه ها لب جوی ده گردو بازی می کردند و زند ها دم درها و لب بام ها به تماشا نشسته و سه تا ژاندارم ، تفنگ هاشان را وارونه به کول لای جماعت می پلکیدند.

هنوز یک ساعتی به ظهر داشتیم که دو تا سواری از پیش ، و کامیون عین الله ، از پس ، چرخ هاشان را عین مهرها یلاستیکی به خون گاو قربانی شده ی اربابی رنگ زدند ، و هرکدام ده دوازده تایی انگ خونین ، که از ی:ی به دطگری کم رنگ تر می شد ، بر زمین میدانگاهی نهادند ، تا برسند پای عمارت آسیاب. همراهان موتور ، پسر بی بی که پیاده نشده رفت به طرف قلعه ی اربابی ، لابد به دست بوس مادرش ، و مردی مو فلفلی نمکی و عینک ساده زده و عصا به دست ، که گردنش را شق گرفت و با کسی حرفی نمی زد ، و نماینده ی کمپانی با مترجمش  و بعد خبرنگاری و بعد عکاسی ، و بعد هم دو نوه ی دو دوازده ساله ی بی بی .یکی دختری دراز و باریک و روبان به زلف بسته و با دامن کوتاه و جوراب سفید بلند .و دیگری پسری هت تیر به کمر بسته و لباس ملوانی پوشیده .که حسن شل دست شان را گرفت و دنبال پدرشان برد.

روز قبل متخصص آمده بود و زیر سر موتور را از بتون ریخته و سه شاخه ای از تیرهای کلفت تبریزی آماده کرده بود که منجنیق کوچکی را به سیم آهنی از آن آویختند و در میان دود اسفند که قهوه چی دور می گرداند و هیاهوی صلوات اهالی ، سوارش کردند.و با منجنیق بلندش کردند و «الله ، محمد ، علی»گویان به زمینش گذاشتند ، و از نو برغلتک سرتیرها را آوردندش تا پای سکوی ، سیمانی ، و سرو صدای شکافتن صندوق که برخاست ، من کنار رفتم و برتختی کنار قهوه خانه نشستم به چای خوردن ، مشغول چای دوم بودم که مدیر رسید با پسر بی بی که معرفی شدیم. و سلامی و حال و احوالی و نشستند ، و چای ، و دنبال حرف شان را در گوشی با هم گرفتند.

حتی پیرترین اهالی  به تماشا آمده بود.و نیز هرشش تا کوری که در ده داشتیم ، عصازنان ، یا کسی زیر بازوشان را گرفته.و که «حالا چه کار می کنند؟»و یا «این موتور چه جور چیزی است ؟»و از این قبیل.و دور و بر کامیون و موتورخانه ، اهالی چنان درهم می لولیدند و چنان لای دست و پای هم می پیچیدند که یک بار ژاندارم ها مجبور به دخالت شدند و دو سه بار صدای ناله و نفرین برخاست .

پسر بی بی ، پنجاه ساله مردی بود با شکم بزرگ و هیکل متوسط و تاسی وسط کله اش را با دسته ی نازک و چسب خورده ی موهای سرف چپ پوشانده  ، و سیگار فرنگی به دست.پچ پچ با مدیرش که تمام شد ؛ گفت :

-رییس ، از کارت راضی هستی؟

خیال کردم هنوز با مدیر است ، اما با من بود . گفتم :

-نوکری دولت و رضایت خاطر ؟کاری است و ما می کنیم ..و بعد افزودم :

-حیف شد که شهر خدمت نرسیدم .

ته چایی اش را سر کشید و پکی به سیگارش زد که دودی شیرین داشت ، وبیشتر عطر بود تادود و گفت :

-عیبی ندارد رئیس ، فرصت زیاداست . اگر کاری داشتی مضائقه نکن . وزیر فرهنگ پای «بریج»

شبهای شنبه مان است .

و مدیر هنوز چایش را تمام نکرده بود که مردی از اهالی آمد و در گوشش چیزی به لهجه محلی گفت که برخاست و کناری رفت ،

و پچ و پچی در گوشی .و وقتی برگشت نگاهی به جماعت انداختم که مباشر و درویش میان شان جولان می دادند و به امر و نهی ،

و بعد خطاب به پسر بی بی گفتم:

-لابد آقای مدیر برایتان گفته که اهالی راضی نیستند .

گفت:-فایده ندارد رئیس .دیگر نان شهر را نمی دهد .اختیار دیگر نه دست دهاتی جماعت است ، نه دست شهری جماعت .

دست این ها است رئیس ….

و با دست اشاره ای کرد به نماینده ی کمپانی و مترجمش که کناری ایستاد بودند و از قمقمه ای به نوبت چیزی سر می کشیدند و آمد

و رفت شتاب زده ی سوار کنندگان موتور و دوندگی عکاس و خبر نگار را سیاحت می کردند .

مدیر گفت :-چرا ده نباید نان شهر را بدهد ؟ نقل آن یارو است که …

پسر بی بی حرفش را برید و گفت :-می دانی اقتصاد تک پایه یعنی چه رئیس ؟.. خطابش به مدیر بود . و بعد افزود :- این جا شلوغ است روسا .

بیایید برویم توی قهوه خانه ، دوکلام حرف باهاتون دارم .

که سه تایی برخاستیم و رفتیم تو.خنک بود و خلوت بود و سرو صدا نمی آمد .سه تا چایی ریختم و لب سکو نشستیم .و پسر بی بی

همان جور که چایش را به هم می زد ، خطاب به مدیر گفت :

– اقتصاد تک پایه یعنی اینکه تو هر آبادی مردم دست به دهان یک محصول بمانند . فقط یک محصول ، رئیس .این جا گندم ، امیر آباد جو، حسین آباد میوه ، حسن آباد صیفی و چغندر . و استکانش را برداشت .

پرسیدم :-خوب؟

استکان خالی را گذاشت و گفت :-خوب ندارد رئیس .یعنی ما دست به دهن نفتیم ، اندونزی دست به دهن کائوچو، برزیل دست به دهن قهوه ، و هند و پاکستان دست به دهن کنف ، مگر روزنامه نمی خوانی رئیس ؟

-گفتم :-من از شهر در رفته ام که این پرت و پلاهاشان را نشنوم . اما به هر صورت این چه ربطی دارد به کار آسیاب موتوری؟

گفت :- ربطش این است رئیس ، که ما نفت داریم .خیلی هم داریم .می دانی چه قدر رئیس ؟رادیو که می شنوی؟ هفتاد درصد ذخایر نفت دنیا ، در حوزه ی خلیج فارس خوابیده .که یک پنجمش مال ما است ، رئیس .مال ما که نه ، یعنی زیر مملکت ما خوابیده .وهمین بس مان است رییس.این جوری که شد آسیاب آبی عهد بوقی می شود ، دیوار گلی بد ترکیب می شود ، قالی دست باف غیر صحی می شود . می فهمی رییس ؟

باید جنس کمپانی را بخریم تا متمد ن شویم .نفت را هم که می برند ،موتور و ماشین می دهند . و بعد که مملکت پر شد از موتور وماشین ، آن وقت باز هم نفت را می برند و گندم و گوشت می دهند . حالا فهمیدی رییس ؟

در این وقت عکاس و خبر نگار سر رسیدند .چرق و چروق دو تا عکس با «فلاش » گرفتند و خبر نگار با یک دست خنده ی زورکی روی صورت آمد و جلو که:

– می بخشید آقایان که کلام تان را قطع می کنیم ، ما اخبار خبرنگار «اخبار هفته »ایم .می خواستیم نظرتان را درباره ی آسیاب موتوری برای خوانندگان ما شرح بدهید .

پسر بی بی گفت :-مبارک است .تمدن یعنی همین دیگر .اگر موتور آسیاب نمی آمد که تو این جا پیدات نمی شد رییس .و قش قش خندید.

مدیر گفت :-ما آسیاب داشته ایم آقایان ! گندم مان آنقدر نشده که دو تا آسیاب بخواهد .

و یار و مدد و دفتر چه در دست ، رویش را که به من کرد ، گفتم :

-من غریبه ام ، خبر از کار ده ندارم .

و آن دو که رفتند ، پسر بی بی سیگار دیگری آتش زد و مدیر پرسید :

-نفهمیدم آقا ! چرا دیگر گندم و گوشت ؟ نقل آن یارو است که هم چوب را خورد و هم پیاز را.

پسر بی بی گفت :-آسیاب آبی که خوابید ، تو ناراضی می شوی رییس،پس اهالی ناراضی می شوند .پس لابد دعوا می شود ، پس ژاندارم می آید و رییس ، یک عده گرفتار می شوند ، یک عده هم که مدام از ده کوچ می کنند .و زمین خلوت می شود رییس .یعنی نکاشته می ماند . توکه بهتر از من می دانی رییس.

گفتم :-اما در عوض شهر ها پر می شود . با این حرف ها هم دیگر نمی شود مالکیت را به صورت قدیم برگرداند .برق می آید و تراکتورمی آید و جای آدم ها را سرزمین می گیرد.

گفت :- کجای کاری رییس ؟آدمی که اسفند دود می کند از تراکتور چه می فهمد ؟مگر از قضیه ی امیر آبادی ها خبر دار نشد ی ؟

وقتی مزد کارگر کم است ، وقتی صنعت محلی گیوه بافی است ، تراکتور وموتور آوردن یعنی پول را دور ریختن .

گفتم :-پس آخر می گویید چه کار باید کرد ؟تاکی باید دهاتی مدام نان و کشک بخورد و سالی دو بار قرمه ؟

گفت :-چه می گویی رییس ؟ تو هم مثل این فرنگی ها خیال کرده ای که آدمی زاد یعنی بنده ی تولید و مصرف؟ فرنگی که سگ دو می زند و تولید می کند ، اگر نجنبد از سرما خشک می شود .اما هندی سالی به دوازده ماه با روزی یک بادام می تواند سر کند ، و سر تاسر سال شب زیر آسمان بخوابد رییس . اگر قرار بود ..

حرفش را بریدم که :

-شما خیال می کنید که آدمی زاد یعنی بندهی شرایط اقلیمی م در این صورت فرق آدمی زاد و حیوان کجا است ؟و د رچه ؟شما از این وحشت دارید که ده با دنیآ ربط یدا کند و زندگی کندش بدل شود به یک زندگی متحرک و از دست تا ن بدر برود.

گفت :

-بارک الله رییس . اصطلاحات شان را هم که یآد گرفته ای . حالا که این جور شد ، بگذار از یک سر دیگر نگاه کنیم . مدیر هم می داند که با قیمت  یک تراکتور می شود یک کامیون خرید ، و بار کشید به تنی صد تومن . از خرمشهر به تهران دو روزه اش می شود هزارتمن رییس . یعنی ماهی پانزده هزار تومن.یک بقالی دونبش تو هر شهری ، درآمدش از این بیش تر است ، ریییس.

گفتم :-پس چرا نگه اش داشته اید ؟چرا تقاضای تقسیمش را نداده اید ؟گفت :-ببینم ریییس!تو هم خیال کرده ای که ما خون دهاتی ها را تو یشیشه می کنیم ؟مساله این است که مادرم پیر شده .این آبادی یعنی جوانی اش ، یعنی خاطراتش .نمی تواند این چیزی را که ارث برده عوض کند. حتم دارد که اگر بیاید شهر می میرد. علاوه بر این مادر من تو یک شهر یعنی چه ،رییس ؟یعنی یک زن میاد صدهزار زن دیگر . اما این جا بهش می گویند بی بی . مالکیت برای او یعنی حیثیت ، رییسی ، یعنی معنای وجد ی، ی,نی شوهرش که تو قضایای مشروطیت تیر خورد و مرد.

گفتم :-اما گمان نمی کنم بچه های شما سر سفره به جای نان ، حیثیت بخورند!

گفت :-می دانستم اشتباهت ا زکجاست ، رییس ، ولی بدان که درآمد دارالوکاله ی خود من سالی پنج برابر درآمد این آبادی است.

این شندر غاز ، فقط خرج تحصیل برادرم می شود که فرهنگ درس می خواند. اصلا بگذار یک چیزی برایت بگویم رییس، چکیده ی اعلم اقتصاد را .

ملک داری و ده داری تا آن زما ن اعتبار داشت ، رییس ، که ابزار کار آدم روی زمین چرا می کرد .یعنی از زمین می خرود . خر واسب  و گاو که پا به پای آدم راه می رفتند و عجله هم نداشتند . تا آن روز اختیار ابزار کار زمین دست خودت بود رییس.

اما حالا ابزار کار آدمی دارد عوض می شود .و خوراکش هم شده نفت ، شده برق .و اختیار نفت و برق و ماشین هم دیگر دست من و تو نیست ؛ یا دست این جماعت ، دست کمپانی است .روی شناسنامه من و تو فقط نوشته اند «نفت » . همین رییس . دیگر نه شماره ای ، نه تاریخی ، نه سابقه ای ، نه رایی ، نه امایی و اگر قرار باشد…

که حرفش را بریدم :- شناسنامه معرف آدم است نه حاکم بر سرنوشت ـ آدم . اسم ها در عهد بوق از آسمان می افتادند .

گفت :- درست است رییس . اما حالا اسم از آسمان زمین شناسی می افتند پایین ، و از آسمان «مکانیسم » . حالا دیگر حاکم بر اعمال این روزگار «مکانیسم » است رییس .ما هم که خواه و نا خواه داریم نفت را می دهیم .خیال برمان داشته بود که چهار صباح شیرها را بستیم . دیدی چه بر سرمان آوردند ؟

گفتم :-اما اساس این معامله غلط است . تصدیق می کنید؟ آن چه بر سرمان آمد به ما تحمیل شد .هنوز قبولش نکرده ایم.

گفت :-پس چه رییس .مگر خیال کرده بودی امر دنیا را سلمان و اباذرمی گردانند ؟ امر دنیا را بورس می گر داند ، رییس . یعنی ربح، یعنی سرمایه ، یعنی اموال منقول ، یعنی …

باز حرفش را بریدم که :-پس با این قانون تقسیم اراضی نذرتان حسابی قبول شده .

گفت :- چه نذری ؟چه قبولی …رییس .حیف که وضع مالیاتی ملک شلوغ است .اصلا مگر اساس معامله ی مادرم با این زمین درست بود ؟

هر چه بهش می گفتم بگذار این ملک را ، این مال غیر منقول را ، که دیگر صرف نمی کند ؛ برایت بدل کنم به یک مال منقول، فایده نداشت رییس.

حالی اش نمی شد که دیگر دوره ی ملک داری گذشته .حالی اش نمی شد که حالا دوره ی بانک داری است . می گفتم برایت می فروشمش و توی شهر یک پاساژ برایت راه می اندازم با سر قفلی هر دکانی پنجاه هزار تومان .

اما مادر من است دیگر رییس . تازه با این قانونی که گذاشته …

این جای بحث بودیم که پادوی لنگ مباشر آمد و پسر بی بی را دعوت کرد که برود و موتور را راه بیندازد ، که با هم برخاستیم .میدان پر از صلوات و دود اسفند بود .و مردم صف دادند که پسر بی بی رفت تو و من کناری کشیدم به فکر کردن در معنی کار و بی کاری و تمدن و هویت و تولید و مصرف.و می دیدم که کار یعنی تولید ، و یعنی مصرف ، و این همه یعنی تمدن ، پس بی کاری یعنی عدم تولید و پس یعنی قناعت و سپس … یعنی بدویت ؟ یا نوع دیگری ا ز تمدن ؟ آن وقت فرق این دو در چه ؟آیا تنها در این که ابزار کار آدم به چه ضرباتی حرکت می کند ؟ پس یعنی ابزار کار آدمی یعنی معرف شخص او شناسنامه اش ؟… و این سال ها همه حرف های آن پیرمرد ریشوی آلمانی (مارکس)که صد سال پیش ادای موسی را در آورده بود و مادر کلاس های دانشسرا فرمایشاتش را قرقره می کردیم.اما پس زبان چه می شود ؟ و تاریخ؟و مذهب؟و آداب ؟این دیگر اوراق شناسنامه ی آدمی …و بعد . مگر نه این است که این ابزار کار نیست .یک بت تازه است …

با همین فکرها بودکه رسیدم به قلعه ی اربابی . بی بی خواسته بود زودتر از دیگران بروم . خانه اربابی حسابی شلوغ بود . دود و دمه توی حیاط ، و دیگ ها ردیف پای دیوار ، و آتش اجاق ها بر سر دیگ ها ، که از جلوی هرم گرم شان گذشتم .و بعد راهرویی ، و بعد سر پوشیده ای ، و بعد اتاق .تالارمانند .و طاقش خیمه ای یکسره . و دست چپ تالار، شاه نشین مانندی.ته تالار بساط چای و قلیان بود .یک سماور بزرگ ، و دودکش تا سقف بالا رفته بود و دو تا منقل .و عده ای از دهاتی ها اطرافش .استکان ها صدا می کرد و یکی قلیان می کشید .و زمزمه ی گپ دهاتی ها ، زمینه ی آواز ی که قلقل قلیان تک نوازی اش.با تک مضراب مزاحم افتادن استکانی در جامی ، یا خشک سرفه ای .صدر مجلس هنوز خالی بود .آن سمت که شاه نشین می انجامید . زیر سیگاری ؛ و یک بسته توتون.و مرا هدایت کردند به سمت چپ.دری سه لنگه شاه نشین را از تالار جدا می کرد.و پای دیوار مقابل ، تختی کوتاه و هره دار .و بی بی بر آن نشسته ، در بستری . و سفید مو و چارقد ململ به سر ، چادر نمازش روی دوش افتاده ، و پاها زیر لحاف ، و به بالش تکیه داده . سلام که می کردم چشمم افتاد به دسته ی لنگی که زیر تخت بود .(پس پیرزن زمین گیر ه!) که به حرف آمد :

-بیا تو پسر جان !سلام .بیا بنشین لب تخت .باهات دو کلام حرف دارم .

و روبه جماعت دهاتی های دور سماور فریاد کشید :-آهای !چایی برای منم بیار .

چنان فریادی بودکه از آن جثه ی کوچک در بستر افتاده بر نمی آمد .که نشستم .تخت بلند نبود ، و انگار بر چهار پایه ای بودم . و یک مرتبه به یاد پیرزن دیگری افتادم که دوسال پیش به لودگی سراغش را گرفته بودم که برای مان فال بگیرد .سه نفر بودیم .دم در مسجد همان شهری که مدیر یک مدرسه اش بودم .زنک فال گیر بر چها رپایه ای نشسته بود؛ و هر کدام ما به نوبت ،هم چو که چندک می زدیم پیش رویش ، تا او مشت نخودهایش را بریزد ، و درمیان نقش آن ها سرنوشت مان را بخواند ، می گفت :(ایجانه ، ایجانه ، ایجا جای غذرانه )و باقی اش را ما خودمان می دانستیم .زنک در جوانی به یک جن شوهر کرده بود و از او دختری آورده بود . هر جا که مشتری می نشست ….که چای آمد .به دست همان که می لنگید . بی بی بهش گفت:

-کسی مزاحم ما نشود حسن .و رو به من افزود :-چه ریشی گذاشته ای ؟ نکند حالت خوش نیست …

حسن که می رفت ، لنگه های در شاه نشین را پیش کرد و خلوت که شد،گفتم :

-نه عیبی نداردم بی بی . گفتم ریش را ول کنم .و بعد داستان کرم صورت را برایش نقل کردم .گفت :

-آره پسر جان ! دنیا عوض شده. دیگر من هم این را فهمیده ام . ما خودمان را تو آینه ی آب نگاه می  کردیم.و حالا؟..

که حرفش را بریدم :-حسابی سلطنت دارید بی بی .

گفت :-این را می گویی سلطنت ؟تو کجای زندگی مرا دیده ای جوان ؟

روزی که نعش شوهرم را با اسب می آوردند ، چهل تا تفنگ دار بدرقه اش بود ، اما حالا؟از زور پسی توی این ده ماندگار شدم .می دانی اگر بروم شهر جایم کجاست؟ بیمارستان !آره.دو سه دفعه بچه ها م آمده اند که به فکر خودم انداختی .تو بگو ببینم ، بساط زندگی ات جور است؟ چیزی کم و کسری نداری؟

-گفتم :-سایه تان کم نشود.به لطف شما بد نمی گذرد بی بی .

گفت :- تعارف شهری با من نکن . من دیگر دهاتی شده ام . الان پنجاه سال است ،جوان ! می فهمی ؟یک عمراست . آرزو می کردم بچه ها ی خودم سر پیری می آمد ند و زیر بالم را می گرفتند . اما این است دیگر … خوب شنیده ام با ماه جان سر و سری داری ؟

گفتم :- ماه جان ؟

گفت :-آره . می خواهی برات عقدش کنم ؟

که وارفتم .استکان چای را گذاشتم توی نعلبکی و بربر به این پیرزن تنها مانده ی زمین گیر دخالت کننده ی در همه ی کارها نگریستم .خواستم بهش بگم که (خیال کرده ای منم یکی از رعایاتم ؟)که دیدم جا ندارد .

حدس زده بودم که قضیه آفتابی خواهد شد ، اما نه به این زودی.آن پیرزن فال گیر گفته بود که از ده زن می بری. اما نه به این صورت .(پس اسمش ماه جانه !ماه جان !و پای تنور سوخته …)

-چه عیبی دارد جوان ؟من خیلی دلم می خواست همین جا برای بچه ها م بساط عروسی راه بیندازم .این یکی که هیچ چی ، آن یکی هم خدا عالم است دست کدام لگوری را بگیرد و برگردد…

از چنان دری وارد شده بود که حتی پرخاش هم نمی شد کرد . این بودکه گفتم :

-یعنی می گویید یک معلم عزب توی یک ده چه کار بکند ؟

گفت :-هیچ چی ننه . زن بگیرد. چرا صیغه اش نمی کنی ؟

گفتم :-صیغه ؟

گفت :-وحشتی ندارد ننه .تا این جا هستی خدمتت را می کند .بعدش هم توبه خیر و او به سلامت .پس صیغه را برای کی گذاشته اند ،ننه ؟ ببین جانم .می خواستم همین را بهت بگم .نه که خیال کنی می خواهم به کارهات فضولی کنم .تو به اسم معلم ده نباید جوری رفتار کنی که دهاتی ها ازت رم کنند .از ژاندارم رم می کنند .و معلوم است چرا ؟ از مامورنظام وظیفه و ثبت ، و حتی از مباشر من ، از همه ی این ها رم می کنند .اما تو با این ها فرق داری. از تو باید حرف بشنوند .مشکل آب و ملک و سرباز ی را به زور می شود حل کرد ننه .اما معنویات به زور تو گوش مردم نمی رود . تو خودت این ها را بهتر می دانی .بچه های دهاتی وقتی از تو حر ف می شنوند که پدرهاشان ازت شنیده باشند . کار تو یکی دو روز که نیست ننه ….

تکیه کلام خطابش که عوض شده بود ، اصلا دست و بال مرا بسته بود .گفتم :

-من قصد بدی نداشتم .

گفت :-می دانم ننه جان .اما نمی خواهم آبت از سر چشمه گل آلود بشود .

گفتم :-اختیار با شما است .

گفت :- بارک الله ننه جان .ترتیبش را می دهم .اما مطلب دیگر این که می خواستم توی دعوای مدیر و مباشر شرکت نکنی .

گفتم :-چیزی از این قضیه دستگیرم نشده بی بی .

گفت :- خودت را به کوچه ی علی چپ نزن ، جوان .

گفتم :-نمی زنم .حس کرده ام که حرف و سخنی میان شان هست ، اما هنوز غریبه ام .

گفت :-شنیده ام که سلیقه ام را پسندیده ای ، جوان ن.

گفتم :-پس این درویش جاسوس شماست ؟

گفت :-جاسوس نیست ، جوان !گاهی با هم درد دل می کنیم . عین حالا.من توی این ده با اهل محل که نمی توانم درد دل کنم .او آدم بسیار خوبی است .زنش سر زا از دنیارفت و او دیگربعد از آن آدم نشد …چه می گفتم جوان ؟

گفتم :-از مباشر می گفتید .

گفت :-آره !به هر صورت گفتم اگر مباشر م باهام محرم باشه خیالم راحت می شه .به خصوص که آدم شری بود و غریبه هم بود و جوانی هاش شنیده بودم که حزب بازی هم کرده بود .

حرفش را بریدم که :-پس دارید توصیه می کنید که طرف مدیر را بگیرم ؟

گفت :-این کار را عاقبت می کنی جوان .هر چه با شد اومدیر است تو هم معلمش .اما می خواستم حالی ات باشد که مدیر خیال کرده تا دنیا دنیا است همین اوضاع برقرار است…

حرفش را بریدم که :-پسرتان می گفت در آمد دارالوکاله اش بیش تر از در آمد این ملک است.

به کلافگی گفت:-غلط کرده .زنش به خرج همین کور و کچل ها هفته ای یک بار ماساژ می دهد تا لاغر بماند ، و ماهی دو هزار تومان تو قمار می بازد .پسره ی نمک به حرام .سرم را انداختم پایین تا به خودش مسلط شد و بعد  دنبال کرد :

-بچه های من ، بچه های من اند جوان .خودم دانم و آن ها .

گفتم :-من به مدیر گفته ام که توی شهرها هم درشکه ها را ور چیده اند . اما می دانید بی بی ،حالا همان درشکه چی ها شوفر تاکسی شده اند .

گفت :-درست است جوان .اما این جا ده است. از سنقور آسیاب بر نمی آید که موتور بان بشود.آن هم وقتی که هر کدام از دهاتی ها یک پا سنقورند .

گفتم :بی بی ،مساله این است تا کی با ید شهر و ده آن قدر با هم فرق داشته باشند .

گفت :-تا وقتی تو با مدیر فرق داری جوان ! تا وقتی بچه های من با من فرق دارند .تا وقتی توی ده می کارند که توی شهر بخورند .

گفتم :-آخر حالا دیگر این نسبت به هم خورده .گندم را هم برامان از آمریکا می آورند .

گفت :-پس دیگر بدتر جوان .خدا عاقبت مان را به خیر کند . به هر صورت می خواستم تو پایت توی این چاله نرود .و ساکت شد ، و آهی کشید .که پرسیدم :

-قضیه چه بود ، بی بی ؟

گفت :-نمی خواهم برایت قصه بگویم ننه . همه ی دهاتی ها قصه اش را می دانند .می خواستم بهت بگم که هر کاری راهی دارد.آخر سیاست هم گفته اند .خدا بیامرزد آن مرحوم را .نقل می کرد که یک وقت نمی دانم شیراز بوده یا اصفهان ، که این قضیه را می شنود.جوانه پسری بوده از اعیان زاده های شهر ، که روزی توی یک میهمانی صندلی را به شوخی از زیر پای قنسول می کشد .قنسول زمین می خورد ، اما به روی خودش نمی آورد .تا سه چها رسال بعد درهمان شهر قتلی اتفاق می افتد ، ودست بر قضا همان جوان قاتل از آب در می آید . استنطاق و محاکمه …و حکم اعدام جوانک در می آید .صبح روزی که قاتل را دار می زده اند ،قنسول مثل اجل معلق پیدایش می شود و قبل از اینکه نردبان را از زیر پای جوانک بکشند ، با همان لهجه ی خارجی اش می گوید :(این نوردبان بیتر از آن صندلی …)غرضم این است که این خر را خود من  برده ام بالای منبر ؛ بلدم چه جوری بیارمش پایین.می فهمی جوان ؟

که احساس کردم به روی چهار پایه درست به جای آن زن فالگیر نشسته ام .ولی بی بی ، این مالک سیاستمدار دهاتی،عین مادر بزرگی در بستر افتاده بود و من انگارنوه ی او …برای این که در جوابش سکوت نکرده باشم گفتم :

– بی بی ، بحث در فرق میان کاشتن و خوردن نیست .یا کارند هو خورند ه.بحث در چه طور کاشتن و چه قدر خوردن است.

گفت :-حالا من نمی فهمم جوان .

گفتم :-غرض من این است که مالکیت به این صورتش غلط است . دهاتی بکارد و تازه به این درماندگی ؛ تا بچه های شما …

حرفم را برید که :-برام روضه نخوان جوان !می دانم این حرف ها مد شده .با آن قانون قناس شان .حالا دیگر من هم حفظ شده ام ،دیگرهم بس است ف پاشو برو توی مجلس که امروز خیلی کار داریم .در را هم باز بگذار . به سلامت .

 

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید

    تعداد نظرات منتشر شده: 10
    1. نویسنده :نسترن

      مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان درها را باز کنید

    1. نویسنده :کامران.شاه.بلاغی

      تمام مطالب جلال آل احمد را خوندم برام مفید بود و جالب.

    1. نویسنده :اندیشه

      کارتون خوبه … اگر همینطور ادامه دهید … 🙂

    1. نویسنده :محترم

      کتاب نفرین زمین نوشته جلال آل احمد جالب بود…

    1. نویسنده :رامین.زمانی

      نوشته بدی نبود… اما کاش… :-p

    1. نویسنده :خیلی.سبز

      موفق و پیروز باشید 🙂

    1. نویسنده :محمد.رضایی

      مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان درها را باز کنید

    1. نویسنده :عماد

      همین طور ادامه بدین … موفق باشید.

    1. نویسنده :sana.dehghan

      از زحماتی که می کشید ممنون ><

    1. نویسنده :پسرای.ایران

      تمام مطالب جلال آل احمد را خوندم برام مفید بود و جالب.