امروز: پنجشنبه, ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الخميس 17 شوال 1445 | 2024-04-25
کد خبر: 1147 |
تاریخ انتشار : 13 آبان 1391 - 23:33 | ارسال توسط :
17
1
ارسال به دوستان
پ

عنوان کتاب : سفرنامه ناصر خسرو بخش1 نويسنده :  ناصرخسرو قباديانی سفرنامه ناصرخسرو قباديانی  چنين گويد ابومعين الدين ناصر خسرو القبادينی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبيرپيشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی ، و به کارهای ديوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در ميان […]

عنوان کتاب : سفرنامه ناصر خسرو بخش1

نويسنده :  ناصرخسرو قباديانی

سفرنامه

ناصرخسرو قباديانی

 چنين گويد ابومعين الدين ناصر خسرو القبادينی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبيرپيشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی ، و به کارهای ديوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در ميان اقران شهرتی يافته بودم .در ربيع الآخبر سنه سبع و ثلثين و اربعمايه که اميرخراسان ابوسليمان جعفری بيک داودبن مکاييل بن سلجوق بود از مرو برفتم که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند.به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد . چون به نزديک ياران و اصحاب آمدم يکی از ايشان شعری پارسی می خواند .مرا شعری برخوان .هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعينه آغاز کرد .آن حال به فال نيک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد .پس از آن جا به جوزجانان شدم وقرب يک ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمی .پيغمبر صلی الله عليه و آله و سلم می فرمايد که قولوا الحق و لو علی انفسکم . شبی در خواب ديدم که يکی مرا گفت چند خواهی خوردن از اين شراب که خرد از مردم زايل کند ، اگر به هوش باشی بهتر .من جواب گفتم که حکما جز اين چيزی نتوانستند ساخت که اندوه دنيا کم کند .جواب داد که بيخودی و بيهوشی راحتی نباشد ، حکيم نتوان گفت کسی را که مردم را بيهوشی رهنمون باشد ، بلکه چيزی بايد طلبيد که خرد و هوش را به افزايد . گفتم که من اين را از کجا آرم . گفت جوينده يابنده باشد ، و پس سوی قبله اشارت کرد و ديگر سخن نگفت . چون از خواب بيدار شدم ، آن حال تمام بر يادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشين بيدار شدم بايد که از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم . انديشيدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نيابم . روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلثين و اربعمايه نيمه دی ماه پارسيان سال بر چهارصد و ده يزدجردی .سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و ياری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهيات و ناشايست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است .

پس از آن جا به شبورغان رفتم . شب به ديه بارياب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم . پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است .پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنيايی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری . و بيست و سيوم شعبان به عزم نيشابور بيرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد  و از آن جا به نيشابور چهل فرسنگ است . روز شنبه يازدهم شوال در نيشابور شدم . چهارشنبه آخر اين ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بيک محمد بود برادر جعفری بيک . و مدرسه ای فرموده بود به نزديک بازار سراجان و آ« را عمارت می کردند . و او به ولايت گيری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نيشابور بيرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود . به راه کوان به قومس رسيديم و زيارت شيخ بايزيد بسطامی بکردم قدس الله روحه .روز آدينه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم . مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی می گفتند . نزديک وی شدم . مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل ديلم و موی گشوده جمعی پيش وی حاضر . گروهی اقليدس خواندند و گروهی طب وگروهی حساب . در اثنای سخن می گفت که بر استاد ابوعلی سينا رحمه الله عليه چنين خواندم و از وی چنين شنيدم . همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سيناست . چون با ايشان در بحث شدم او گفت من چيزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چيزی بخوانم . عجب داشتم و بيرو ن آمدم گفتم چون چيزی نمی داند چه به ديگری آموزد . و از بلخ تا به ری سه صد و پنجاه فرسنگ حساب کردم . و گويند از ری تا ساوه سی فرسنگ است و از ساوه به همادان سی فرسنگ و از ری به سپاهان پنجاه فرسنگ و به آمل سی فرسنگ . و ميان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی که آن را لواسان گويند و گويند بر سر چاهی است که نوشادر از آن جا حاصل می شود . و گويند که کبرين نيز . مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن .

پنجم محرم سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاريخ فرس به جانب قزوين روانه شدم و به ديه قوهه رسيدم . قحط بود و آن جا يک من نان جو به دو درهم می دادند . از آن جا برفتم ، نهم محرم به قزوين رسيدم . باغستان بسيار داشت بی ديوار و خار و هيچ چيز که مانع شود در رفتن راه نبود .و قزوين را شهری نيکو ديدم باروی حصين و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاريز به زيرزمين .و رييس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناع ها که در آن شهر بود کفشگر بيش تر بود .

دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه از قزوين برفتم به راه بيل و قبان که روستاق قزوين است . و از آن جابه ديهی که خرزويل خوانند . من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتيم . برادرم به ديه رفت تا چيزی از بقال بخرد ، يکی گفت که چه می خواهی بقال منم . گفتم هرچه باشد ما را شايد که غريبيم و برگذر . گفت هيچ چيز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از اين نوع سخن گفتی ، گفتمی بقال خرزويل است . چون از آن جا برفتم نشيبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم ديهی از حساب طارم بود برزالحير می گفتند . گرمسير و درختان بسيار از انار و انجير بود و بيش تر خودروی بود . و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود می گفتند . بر کنار ديهی بود که خندان می گفتند و باج می ستاندند از جهت امير اميران و او از ملوک ديلميان بود و چون آن رود از اين ديه بگذرد به رودی ديگر پيوندد که آن را سپيد رود گويند و چون هردو رود به هم پيوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گيلان و آن آب به گيلان می گذرد و به دريای آبسکون رود و گويند که هزار و چهارصد رودخانه در دريای آبسکون ريزد ، و گفتند يکهزار و دويست فرسنگ دور است ، و در ميان دريا جزاير است و مردم بسيار و من اين حکايت را از مردم شنيدم . اکنون با سر حکايت و کار خود شوم ، از خندان تاشميران سه فرسنگ بيابانکی است همه سنگلاخ و آن قصه ولايت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنيادش برسنگ خاره نهاده است سه ديوار در گرد او کشيده و کاريزی به ميان قلعه قلعه فرو بريده تا کنار رودخانه که از آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولايت در آن قلعه هستند تا کسی بيراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امير را قلعه های بسيار در ولايت ديلم باشد و عدل و ايمنی تمام باشد چنان که در ولايت او کسی نتواند که از کسی چيزی بستاند و مردمان که در ولايت وی به مسجد آدينه روند همه کفش ها را بيرون مسجد بگذارند و هيچ کس آن کسان را نبرد و اين امير نام خود را بر کاغذ چنين نويسد که مرزبان الديلم خيل جيلان ابوصالح مولی اميرالمومنين و نامش جستان ابراهيم است . در شميران مردی نيک ديدم از دربند بود نامش ابوالفضل خليفه بن علی الفلسوف . مردی اهل بود و با ما کرامت ها کرد و کرم ها نمود و با هم بحث ها کرديم و دوستی افتاد ميان ما . مرا گفت چه عزم داری . گفتم سفر قبله را نيت کرده ام ، گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اينجا کنی تا تو را باز ببينم . بيست و ششم محرم از شميران می رفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب رسيدم و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعيدآباد گذشتم . بيستم صفر سنه ثمان ثلثين و اربعمائه به شهر تبريز رسيدم و آن پنجم شهريور ماه قديم بود و آن شهر قصبه آذربايجان است شهری آبادان . طول و عرضش به گام پيمودم هريک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولايت آذربايجان را چنين ذکرمی کردند در خطبه الامير الاجل سيف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی اميرالمومنين . مرا حکايت کردند که بدين شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربيع الاول سنه اربع و ثلثين و اربعمائه و در ايام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی ديگر را آسيبی نرسيده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند . و در تبريز قطران نام شاعری را ديدم شعری نيک می گفت اما زبان فارسی نيکو نمی دانست . پيش من آمد ديوان منحيک و ديوان دقيق بياورد و پيش من بخواند و هر معنی که او مشکل بود از من پرسيد با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند .

چهاردهم ربيع الاول از تبريز روانه شديم به راه مرند و با لشکری از آن امير و هسودان تا خوی بشديم و از آن جا با رسولی برفتم تا برکری و از خوی تا برکری سی فرسنگ است و در روز دوازدهم جمادی الاول آن جا رسيديم و از آن جا به وان وسطان رسيديم در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند می فروختند و زنان و مردان ايشان بر دکان ها نشسته شراب می خوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسيدم هيژدهم جمادی الاول و اين شهر سرحد مسلمانان و ارمنيان است و از برکری تا اينجا نوزده فرسنگ است و آن جا اميری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زيادت از صد سال بود پسران بسيار داشت هر يکی را ولايتی داده بود و در اين شهر اخلاط به سه زبان سخن گويند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدين سبب نام آن شهر نهاده اند و معامله به پول باشد و رطل ايشان سيصد درم باشد . بيستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسيدم برف و سرمايی عظيم بود و در صحرايی در پيش شهر مقداری راه چوبی به زمين فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب می روند . از آن جا به شهر بطليس رسيدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خريديم صد من به يک دينار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در اين شهر کس باشد که او را در يک سال سيصد چهارصد خيک عسل حاصل شود . و از آن جا برفتيم قلعه ای ديديم که آن راقف انظر می گفتند . يعنی بايست بنگر . از آن جا بگذشتم ، به جايی رسيدم که آن جا مسجدی بود می گفتند که اويس قرنی قدس الله روحه ساخته است . و در آن حدد مردم را ديدم که در کوه می گرديدند و چوبی چون درخت سرو می بريدند . پرسيدم که از اين چه می کنيد گفتند اين چوب را يک سر در آتش می کنيم و از ديگر سر آن قطران بيرون می آيد همه در چاه جمع می کنيم و از آن چاه در ظروف می کنيم و به اطراف می بريم . و اين ولايت ها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اينجا مختصر کرديم از حساب ميافارقين باشد . از آن جا به شهر ارزن شديم شهری آبادان و نيکو بود با آب روان وبساتين و اشجار و بازارهای نيک و در آن جا به ميارفاتين از اين راه که ما آمديم پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود و روز آدينه بيست و ششم جمادی الاول سنه ثمان و ثلثين و اربعمايه بود و در اين وقت برگ درخت ها هنوز سبز بود . پاره ای عظيم بود ا ز سنگ سفيد برشده هر سنگی مقدار پانصد من . و به هر پنجاه گزی برجی عظيم ساخته هم از اين سنگ سفيد که گفته شد . و سرباره همه کنگره ها بر نهاده چنان که گويی امروز استاد دست ازش باز داشته است . و اين شهر را يک در است از سوی مغرب و درگاهی عظيم برکشيده است به طارقی سنگين و دری آهنين بی چوب بر آن جا ترکيب کرده . و مسجد آدينه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطويل انجامد . هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساخته اند چهل حجره در پيش است و دو جوی آب بزرگ می گردد در همه خانه ها يکی ظاهر استعمال را و ديگر تحت الارض پنهان که ثقل می برد و چاه ها پاک می گرداند . و بيرون ازاين شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابه ها و مسجد جامع ديگری است که روز آدينه آن جا هم نماز کنند . و از سوی شمال سوری ديگر است که آن را محدثه گويند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتيبی ، و سلطان ولايت را خطبه چنين کنند الامير الاعظم عزالاسلام سعدالدين نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست . و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد . اين امير شهری ساخته است برچهارفرسنگ ميافارقين و آن را نصريه نام کرده اند . و از آمد تا ميافارقين نه فرسنگ است .

ششم روز از دی ماه قديم به شهر آمد رسيديم . بنياد شهر بر سنگی يک لخت نهاده . وطول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندين . و گرد او سوری کشيده است از سنگ سياه که خشت ها بريده است از صد منی تا يک هزار منی و بيش تر اين سنگ ها چنان به يکديگر پيوسته است که هيچ گل و گچ در ميان آن نيست . بالای ديوار بيست ارش ارتفاع دارد و پهنای ديوار ده ارش . به هر صد گز برجی ساخته که نيمه دايره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از اين سنگ . و از اندرون شهر در بسيار جای نردبان های سنگين بسته است که بر سر باور تواند شد . و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساخته . و چهار دروازه بر اين شهرستان است همه آهن بی چوب هر يکی روی به جهتی از عالم .شرقی را باب الدجله گويند غربی را باب الروم .شمالی را باب الارمن و جنوبی را باب التل.و بيرون اين سور سور ديگر است هم از اين سنگ بالای آن ده گز.و همه ی سرهای ديوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنان که با سلاح تمام مرد بگذرد و بايستد وجنگ کند به آسانی .و اين سور بيرون را نيز دروازه های آهنين برنشانده اند مخالف دروازه های اندرونی چنان که چون از دروازه های سور اول در روند مبلغی در فصيل ببايد رفت تا به دروازه ی سور دوم رسند و فراخی فصيل پانزده گز باشد .و اندر ميان شهر چشمه ای است که از سنگ خاره بيرون می آيد مقدار پنج آسيا گرد , آبی به غايت خوش و هيچ کس نداند که از کجا می آيد .و در آن شهر اشجار و بساتين است که از آن آب ساخته اند .و امير وحاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت .و من فراوان شهر ها و قلعه ها ديدم در اطراف عالم در بلاد عرب و عجم و هند و ترک مثل شهر آمد هيچ جا نديدم که بر روی زمين چنان باشد و نه نيز از کسی شنيدم که گفت چنان جای ديگر ديده ام .و مسجد جامع هم از اين سنگ سياه است چنان که از آن راست و محکم تر نتواند ديد . و درميان جامع دويست و اند ستون سنگين برداشته اند هر ستونی يکپارچه سنگ و بر ستون ها طاق زده است همه از سنگ و بر سر طاق ها باز ستون ها زده است کوتاه تر از آن .و صفی ديگر طاق زده بر سر آن طاق های بزرگ .و همه بام های اين مسجد به خر پشته پوشيده همه تجارت ونقارب و منقوش و مدهون کرده است.و اندر ساحت مسجد سنگی بزرگ نهاده است و حوضی سنگين مدور عظيم بزرگ بر سر آن نهاده است و ارتفاعش قامت مردی و دور دائره آن دو گز و نايژه ای برنجين از ميان حوض بر آمده که آبی صافی به فواره از آن بيرون می آيد چنان که مدخل و مخرج آن آب پيدا نيست .و متوضای عظيم بزرگ و چنان نيکو ساخته استکه به از آن نباشد الا که سنگ آمد که عمارت کرده اند همه سياه است و از آن ميافارقين سپيد و نزديک مسجد کليسايی است عظيم به تکلف هم از سنگ ساخته و زمين کليسيا مرخم کرده به نقش ها .و درين کليسيا بر طارم آن که جای عبادت ترسايان است دری آهنين مشبک ديدم که هيچ جای آن دری نديده بودم .و از شهر آمد تا حران دو راه است يکی را هيچ آبادانی نيست و آن چهل فرسنگ است .و بر راهی ديگر آبادانی و ديه های بسيار است و بيش تراهل آن نصاری باشد و آن شصت فرسنگ باشد .ما با کاروان به راه آبادانی شديم .صحرايی به غايت هموار بود الا آن که چندان سنگ بود که ستور البته هيچ گام بی سنگ ننهادی .روز آدينه بيست و پنجم جمادی الآخر سنه ثمان و ثلثين و اربعمايه به حران رسيديم دوم آذرماه قديم هوای آن جا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز.

از آن جا برفتيم به شهری رسيديم که قرول نام آن بود .جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد .چون در خانه ی وی در آمديم عربی بدوی در آمد نزديک من آمد شصت ساله بوده باشد و گفت قران به من بياموز.قل اعوذ برب الناس او را تلقين می کردم و او با من می خواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارايت الناس نيز بگويم من گفتم که آن سوره بيش از اين نيست .پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب ياد نتوانست گرفتن ,مردی عرب شصت ساله .

شنبه دوم رجب ثمان و ثلثين و اربعمايه به سروج آمديم و دوم از فرات بگذشتيم و به منبج رسيديم .و آن نخستين شهری است از شهرهای شام ,اول بهمن ماه قديم بود و هوای آن جا عظيم خوش بود .هيچ عمارت از بيرون شهر نبود و از آن جا به شهر حلب رفتم .از ميافارقين تا حلب صد فرسنگ باشد .حلب را شهر نيکو ديدم باره ای عظيم دارد ارتفاعش بيست و پنج ارش قياس کردم و قلعه ای عظيم همه بر سنگ نهاده به قياس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده .و آن شهر باجگاه است ميان بلاد شام و روم و ديار بکر و مصر و عراق .و از اين همه بلاد تجار و بازرگانان آن جا روند .چهار دروازه دارد باب اليهود , با ب الله , با ب الجنان , باب انطاکيه و سنگ بازار آن جا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد و از آن جا چون سوی جنوب روند بيست فرسنگ حما باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاکيه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همين قدر و گويند تا قسطنطنيه دويست فرسنگ باشد .

يازدهم رجب از شهر حلب بيرون آمديم به سه فرسنگ ديهی بود جند قنسرين می گفتند .و ديگر روز چون شش فرسنگ شديم به شهر سرمين رسيديم بارو نداشت .شش فرسنگ ديگر شديم معره النعمان بود باره ای سنگين داشت شهری آبادان و بر در شهر اسطوانه ای سنگين ديدم چيزی در آن نوشته بود به خطی ديگر از تازی .از يکی پرسيدم که اين چه چيز است گفت طلسم کژدمی است که هرگز عقرب در اين شهر نباشد و نيايد و اگر از بيرون آورند و رها کنند بگريزد و در شهر نيايد .بالای آن ستون ده ارش قياس کردم , و بازارهای او بسيار معمور ديدم و مسجد آدينه شهر بر بلندی نهاده است در ميان شهر که از هر جانب که خواهند به مسجد در شوند سيزده درجه بر بالا بايد شد و کشاورزی ايشان همه گند م است و بسيار است و درخت انجير و زيتون و پسته و بادام و انگور فراوان است .و آب شهر از باران و چاه باشد در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می گفتند نابينا بود و ریيس شهر او بود .نعمتی بسيار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طريق زهد پيش گرفته بود گليمی پوشيده و در خانه نشسته بود .نيم من نان جوين را تبه کرده که جز آن هيچ نخورد و من اين معنی شنيدم که در سرای باز نهاده استو نواب و ملازمان او کار شهر می سازند مگر به کليات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خويش از هيچ کس دريغ ندارد و خود صائم الليل باشد و به هيچ شغل دنيا مشغول نشود , و اين مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در اين عصر کسی به پايه ی او نبوده است و نيست , و کتابی ساخته است آن را الفصول و الغايات نام نهاده و سخن ها آورده است مرموز و مثل ها به الفاظ فصيح و عجيب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نيز که بر وی خواند ,چنان او را تهمت کردند که تو اين کتاب را به معارضه ی قرآن کرده ای .و پيوسته زيادت از دويست کس از اطراف آمده باشند و پيش او ادب و شعر خوانند و شنيدم که او را زيادت ازصد هزار بيت شعر باشد , کسی از وی پرسيد که ايزد تبارک و تعالی اين همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را می دهی و خويشتن نمی خوری .جواب داد که مرا بيش از اين نيست که می خورم و چون من آن جا رسيدم اين مرد هنوز در حيات بود .

پانزدهم رجب ثمان و ثلثين و اربعمايه از آن جا به کويمات شديم.و از آن جا به شهر حما شديم شهری خوش آبادان بر لب آب غاصی و اين آب را از آن سبب عاصی گويند که به جانب روم می رود .يعنی چون از بلاد اسلام به بلاد کفر می رود عاصی است و بر آب دولاب های بسيار ساخته اند .پس از آن جا راه دو می شود يکی به جانب ساحل و آن غربی شام است و يکی جنوبی به دمشق می رود .ما به را ه ساحل رفتيم .در کوه چشمه ای ديدم که گفتند هر سال چون نيمه شعبان بگذرد آب جاری شود از آن جا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز يک قطره نيايد تا سال ديگر .مردم بسيار آن جا به زيارت روند و تقرب جويند و به خداوند سبحانه و تعالی و عمارت و حوض ها ساخته اند  آن جا چون از آن جا گذشتيم به صحرايی رسيديم که همه نرگس بود شکفته چنان که تمامت آن صحرا سپيد می نمود از بسياری نرگس ها .از آن جا برفتيم به شهری رسيديم که آن را عرقه می گفتند .چون از عرق دو فرسنگ بگذشتيم به لب دريا رسيديم و برساحل دريا روی از سوی جنوب پنج فرسنگ برفتيم به شهر طرابلس رسيديم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود بدين را ه که ما نرفتيم .روز شنبه پنجم شعبان آن جا رسيديم .حوالی شهر همه کشاورزی و بساتين و اشجار بود و نيشکر بسيار بود , و درختان نارنج و ترنج و موز و ليمو و خرما و شيره نيشکر در آن وقت می گرفتند .شهر طرابلس چنان ساخته اند که سه جانب او با آب درياست که چون آب دريا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود چنان که يک جانب که با خشک دارد کنده ای عظيم کرده اند و در آهنين محکم بر آن نهاده اند .

جانب شرقی بارو از سنگ تراشيده است و کنگره ها و مقاتلات همچنين . و عراده ها بر سر ديوار نهاده . خوف ايشان از طرف روم باشد که به کشتی ها قصد آن جا کنند . و مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش تيمه چهار و پنج طبقه و شش نيز هم هست و کوچه ها و بازهار ها نيکو پاکيزه که گويی هر يکی قصری است آراسته و هر طعام و ميوه و ماکول که در عجم ديده بودم همه آن جا موجود بود بل به صد درجه بيش تر . و در ميان شهر مسجدی آدينه عظيم پاکيزه و نيکو آراسته و حصين ، و در ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زير قبه حوضی است از رخام و در ميانش فواره برنجين و در بازار مشرعه ای ساخته است که به پنج نايژه آب بسيار بيرون می آيد که مردم برمی گيرند و  فاضل بر زمين می گذرد و به دريا می رود ، و گفتند که بيست هزار مرد در اين شهر است ، و سواد و روستاق های بسيار دارد ، و آن جا کاغذ نيکو سازند مثل کاغذ نيکو سازند مثل کاغذ سمرقندی بل بهتر ، و اين شهر تعلق به سلطان مصر داشت ، گفتند سبب آن که وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و اين مسلمانان به آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و هميشه لشکری از آن سلطان آن جا نشسته باشد و سالاری بر سر آن لشکر تا شهر را از دشمن نگاه دارند ، و باجگاهی است آن جا که کشتی های که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بيايد عشر به سلطان دهند ، و ارزاق لشکر از آن باشد ، و سلطان را آن جا کشتی ها باشد که به روم و سقيله و مغرب روند و تجارت کنند ، و مردم اين شهر همه شيعه باشند ، و شيعه به هر بلاد مساجد نيکو ساخته اند . در آن جا خانه ها ساخته بر مثال رباط ها اما کسی در آن جا مقام نمی کند و آن را مشهد خوانند و از بيرون شهر طرابلس هيچ خانه نيست مگر مشهد دو سه چنان که ذکر رفت .

پس از اين شهر همچنان بر طرف دريا روی سوی جنوب . به يک فرسنگی حصاری ديدم که آن را قلمون می گفتند ، چشمه ای آب اندرون آن بود . از آن جا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آن جا پنج فرسنگ بود . نو از آن جا به شهر جبيل رسيديم و آن شهری است مثلث چنان که يک گوشه آن به درياست ، و گرد وی ديواری کشيده بسيار بلند و حصين ، و همه گرد شهر درختان خرما و ديگر درخت های گرمسيری . کودکی را ديدم گلی سرخ و يکی سپيد تازه در دست داشت و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قديم سال بر چهارصد و پانزده از تاريخ عجم . و از آن جا به شهر بيروت رسيديم . طاقی سنگين ديدم چنان که راه به ميان آن طاق بيرون می رفت ، بالای آن طاق پنجاه گز تقديم کردم ، و از جوانب او تخته سنگ های سفيد برآورده چنان که هر سنگی از آن زيادت از هزار من بود ، و اين بنا را از خشت به مقداری بيست گز جهد در آغوش دو مرد گنجد ، و بر سر اين ستون ها طاق ها زده است به دو جانب همه از سنگ مهندم چنان که هيچ گچ و گل د راين ميان نيست ، و بعد از آن طاقی عظيم بر بالای آن طاق ها به ميانه راست ساخته اند به بالای پنجاه ارش ، و هر تخته سنگی را که در آن طاق بر نهاده است هر يکی را هشت ارش قياس کردم در طول و در عرض چهار ارش که هر يک از آن تخمينا هفت هزار من باشد ف و اطن همه سنگ ها را کنده کاری و نقاشی خوب کرده چنان که در چوب بدان نيکويی کم کنند ، و جز اين طاقی بنای ديگر نمانده است بدای حوالی . پرسيدم که اين چه جای است گفتند که شنيده ايم که اين در باغ فرعون بوده است و بس قديم است ، و همه صحرای آن ناحيت ستون های رخام است و سرستون ها و تن ستون ها همه رخام منقوش مدور و مربع و مسدس و مثمن و سنگ عظيم صلب که آهن بر آن کار نمی کند وبدان حوالی هيچ جای کوهی نه که گمان افتد که از آن جا بريده اند و سنگی ديگر همچو معجونی می نمود آن چنان که سنگ های ديگر مسخر آهن بود . و اندر نواحی شام پانصد هزار ستون يا سر ستون و تن بيش افتاده است که هيچ آفريده نداند که آن چه بوده است يا از کجا آورده اند .

پس از آن به شهر صيدا رسيديم هم بر لب دريا . نيشکر بسيار کشته بودند . و باره ای سنگين محکم دارد و سه دروازه و مسجد آدينه خوب با روحی تمام . همه مسجد حصيرهای منقش انداخته و بازاری نيکو آراسته چنان که چون آن بديدم گمان بردم که شهر را بياراستند قدوم سلطان را يا بشارتی رسيده است . چون پرسيدم گفتند رسم اين شهر هميشه چون باشد . و باغستان و اشجار آن چنان بود که گويی پادشاهی ساخته است به هوس ، و کوشکی در آن برآورده و بيش تر درخت ها پربار بود .

چون از آن جا پنج فرسنگ بشديم به شهر صور رسيديم .شهری بود درکنار دريا سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بيش بر زمين خشک نبود باقی اندر آب دريا بود و باره ای سنگين تراشيده و درزهای آن را به قير گرفته تا آب در نيايد ، و مساحت شهر هزار در هزار قياس کردم و نيمه پنج شش طبقه بر سر يک ديگر و فواره بسيار ساخته و بازارهای نيکو و نعمت فراوان . و اين شهر صور معروف است به مال و توانگری درميان شهر های ساحل شام ، و مردمانش بيش تر شيعه اند . و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقيل می گفتند مردی نيک و توانگر . و بر در شهر مشهدی راست کرده اند و آن جا بسيار فرش و طرح و قناديل و چراغدان های زرين و نقره گين نهاده ، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه می آيد ، و بر در شهر طاق های سنگين ساخته اند و آب بر پشت آن طاق ها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند .

منبع خبر ( ) است و صلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد خبر را به شماره 300078  پیامک بفرمایید.
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسطصلح خبر | پایگاه اخبار صلح ایران در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    نظرتان را بیان کنید

    تعداد نظرات منتشر شده: 17
    1. نویسنده :سارا.شریفی

      زیبا بود !

    1. نویسنده :لاریسا.آرام

      سایت باید جامع و فراگیر باشه هنوز کار زیاده و امیدوارم تا آخر همین طور ادامه بدین :دی

    1. نویسنده :دختر.امروز

      aslan jaleb nabood

    1. نویسنده :سهراب

      خیلی هم خوب…جالبترین قسمت فال و طالع بینی سایته

    1. نویسنده :محمد.رحمتي

      کارتون خوبه … اگر همینطور ادامه دهید … 🙂

    1. نویسنده :محسن.خ

      از مطالب جالبتون ممنون و موفق باشید 🙂

    1. نویسنده :ارزو.ناصری

      قالب و سایت قشنگیه موفق باشین.

    1. نویسنده :محمد.شیرزادی

      جالب بود. عکسهای خبری سایت بسیار زیبا و در بیشتر مواقع نایاب هستند. موفق باشید.

    1. نویسنده :صنم

      aslan jaleb nabood

    1. نویسنده :بهزاد.اندروید

      مطالب خوبی دارید. ان شاء الله همین سیاست کاری را ادامه دهید.

    1. نویسنده :سهراب

      مطالب تاریخی خوبه…موفق باشید

    1. نویسنده :کارگر

      کارتون عالیه…توی این … پیدا کردن مطالب خوب سخته موفق باشین 🙂

    1. نویسنده :میهن.پرست

      عکسهای خبری سایت بسیار زیبا و در بیشتر مواقع نایاب هستند. موفق باشید.

    1. نویسنده :سامان.مقدم

      کتاب سفرنامه ناصر خسرو قبادیانی بخش۱ جالب بود…

    1. نویسنده :پارسی.دوست

      مطالب خوبی دارید. ان شاء الله همین سیاست کاری را ادامه دهید.

    1. نویسنده :مهربون

      کتاب سفرنامه ناصر خسرو قبادیانی بخش۱ خوبه!!!

    1. نویسنده :ژاله.منصورئ

      عکسهای خبری سایت بسیار زیبا و در بیشتر مواقع نایاب هستند. موفق باشید.